لحظه نگاشتی بر سفر به شرقِ دل شرقی ام
هوا، هوای یتیمی، هوا، هوای غم است نوا، نوای مصیبت، نوا، نوای غم است
در بسیاری از مسایل در سرگردانیِ سوال هایی بیشماریم، از جمله در تاریخ مذهبِ خود و لذا برای هر شهادتی هم روایت های مختلفی داریم و حتی امام رضا (ع) که جانشینِ رسمیِ خلیفه وقت و در دربار مامون عباسی به شهادت رسیده و قاعدتا تاریخ نگاران قصر باید این واقعه را به خوبی و دقیق ثبت می کردند، ولی حتی در تاریخ شهادت او هم روایت های متعدد داریم و از جمله به روایتی دیروز روز شهادت این امام (ع) بود، که ما مسافر مرقد شریفش شدیم.
آینده و آنچه در انتظار ماست همیشه مجهول بوده است، و چهار سال پیش وقتی که همراه مرحومِ پدر به زیارت امام هشتم (ع) مشرف می شدیم، هرگز نمی دانستیم که از این سفر تا سفر بعدی چه حوادث سرنوشت ساز و تعیین کننده ایی در انتظارمان است، و حال که نگاه می کنم از جمله می بینم که دیگر کاملا یتیم شده ام و... شاید این جهل از جهتی در بیشتر مواقع نعمتی بزرگ باشد ولی مرورش در مواردی عجیب، شوک آور است، آنگاه که نظری به گذشته می کنی که روزگار چگونه گذشت و چقدر سخت و خسارت بار.
گرچه بعد از آن دیگر توفیق مجددی بر این سفر نبود، ولی معتقدم که این خود سفرِ عشق است و سفرِ عشق، عشق می خواهد؛ آمادگی و زمینه می خواهد؛ و بی مقدمه نباید بدان مبادرت کرد و بیشتر از پا، این دل است که باید آماده و راهیِ سفر شود، و دل که روانه شد، آنگاست که باید عزم سفرِ عشق کرد. قدیمی ها افرادِ بی لیاقت و بی معرفتِ همراه این کاروان ها در این گونه سفرها را همچون خَرمگسی بر ران اسب زایر تلقی می کردند که به زیارت می رفت و اگرچه در کاروان ما افرادی عاشقِ این سفر بودند، اما من به سان خرمگسی بر رانِ اسبِ این کاروان چسبیده و در این سفر همراهشان شدم.
سفر به شرق حال هوای دیگری دارد و دلت را به پرواز در می آورد؛ هرچه در این مسیر به سوی "خور-استان" باستانی و یا خراسان فعلی و در امتداد "طلوعگاه" می روی، انگار در خود و گذشته ات فرو می روی. "ری" را که ترک می کنی و در امتداد البرزِ سرافراز به سوی شرق طی مسیر می کنی، در و دیوار و کوه و بیابانش با تو سخن می گویند و اظهار آشنایی و دلبستگی به تو می کنند انگار صدایی در درون و از بیرون با تو نجوا می کند؛ که "بیا: تو از مایی و از ما جدا افتاده ایی، پیوندت را تجدید کن"
سرزمین پهناور خراسان یکی از طلوعگاه های بی بدیل فرهنگ ما ایرانیان است؛ وقتی در این سرزمین مشی می کنی انگار پا در جای پایِ انسان هایی می گذاری که گذشته ی عظیمِ فرهنگی تو را بنا نهاده و پرورانده اند، از این سمت خورشیدهای زیادی در آسمانِ فرهنگ شرقی ما طلوع کرده اند و البته چه بنای بزرگ و با عظمتی را بنا کرده اند که خشن ترین حوادث روزگاران نتوانسته است آنان را از بیخ و بن برکند و این بنا همچنان مستحکم و پا برجاست.
فی المثل وقتی نخ تسبیح معرفت، عرفان و ادبِ فارسی را که در نظر می آوری، نقطه، نقطه از خود یادگارانی را به جای گذاشته اند، این سید اشرف جهانگیر سمنانی است که رو به دیار سند و هند گذاشت و یا منوچهری دامغانی، شیخ بایزید بسطامی و بوالحسن خرقانی و فرید الدین عطار و یا خیام نیشابوری و از آنان که بگذری در توس حکیمِ فردوس را به ذهن متبادر کرده و "شیخ عبد الرحمانِ جام" در ماقبل مرزهای اندوهبار بی لیاقتی های قَجَری که رد شوی، در هرات به خواجه عبداللهیان و "پیرهرات" می رسی و در کنار آن "چشت شریف" جهت فلش تَفَکُرَت را به سمت جنوب می برد جایی که خواجه معین الدین چشتی از آنجا به سوی مُلک راجه ها در راجستان راهی کرد و یا بختیار کاکی و هجویری و... که ناخودآگاه این مسیر تو را به کشمیر می برد آنجا که میر سید علی از همدان با یارانش رحل اقامت گزیده و "ایران صغیر" بنا کرده اند و یا خواجه نظام الدین اولیاء که بیرون و فارغ از "دربار دهلی" دامن این فرهنگ را کشیده و با خود به شمال هند برده اند و دریایی از معرفت را پیرامون خود گسترانده و یا در "کیچاچاو شریف" سید اشرف جهانگیر سمنانی مانده و خودنمایی می کند؛ و در کنار کعبه ی هندوان، یعنی در بنارس جناب حزین لاهیچی به حزین خوانی مشغول است و هزارانِ از این قبیل با او همنوایی می کنند.
این ها همه عجیب تو را به خود می خوانند که تو از مایی؛ از شرق؛ و اگر نبود دست اندازی های مهاجمینی که از شرق و غرب بر این خطه تاختند امروز بی هیچ گذرنامه و ویزایی می توانستی در عمق خود به سفرت ادامه دهی و فرو روی و به سیر آفاق و انفس در بلخ، بدخشان، کابل، سغد، کاشقر، سمرقند، بخارا، مرو، فرغانه، کشمیر، لاهور و... بپردازی و تکه هایی از وجودت را لمس کنی و گذشته گهربارت را بکاوی.
در همین جاده ی شرقی که سیر می کنی، هرجا خوانِ نعمتِ قله ایی از البرز گسترده شده، به اعتبار و در پناه این سر فرازی، شهر و یا دیاری سر از دل حاشیه کویر بیرون آورده و عظمت گذشته و حال خود را به رخت می کشند و همین البرزِ غرور آفرین فلش شرقی خود را ادامه می دهد تا تو را راهنمایی باشد بر بستر فرهنگِ باستانی و یا اسلامی ات که در جای جای ایران بزرگ و در ناحیه شرقی اش در حاشیه های هندوکش و هیمالیا و در آنسوی "واخان" و "چند دریا" پراکنده و جدا افتاده اند؛ در حالیکه گزند حوادث دهر، هرگز نتوانسته است پیوند البرز را با آنان بگسلاند و این پیوند طبیعی و خدادادی همچنان باقی است تا شاید دوباره همین باعث جمع شدنِ جمع پراکندیمان شود.
اما وقتی از کناره های فلش شرقیِ البرز به سمت شرق که طی مسیر می کنی، چنانچه کمی گوش هایت را تیز کنی به راحتی می توانی صدای دردناک و ناله خیزِ پاره شدن رگ هایی را بشنوی که از اجدادِمان بریدند تا دردِ بریده شدن رگ های مملو از خونِ قرمز و زلالشان همچنان بعد از گذشت قرن ها به هوا بلند باشد و روایتگر ظلمی باشد که بر ما رفته است و تو بشنوی صدای رنج آلودی که میراث خوارش هستی.
رگ هایی که به ظلم بریده شدند تا آبی باشند بر آتش دلِ شیطان صفتانی از اقوام تشنه به خون که در مسیر شرقی و غربی خود بر این خطه تاختند، و از سرهایمان مناره ساختند تا بلندای آن، صدای ظلمِ شان را در تاریخ سر دهد و البته هرگاه که از این مسیر می گذری تو را به هوش دارند که تشنگان خون همواره و در هر زمانی تحتِ پرچمی آماده اند تا به غارت داشته هایت و ریختن خونت اقدام کنند و تاریخ،سنت تکرار لحظه ها را همچنان به تکرار بنشیند.
اینجا و در این مسیر تو با علی شریعتی همسفر می شوی تا تو را به دانشگاه "سوربون" ببرد و زانوی شاگردی در مقابل پروفسور لویی ماسینیون و دیگر اساتید فرانسویش بزنی و جامعه شناسیی بیاموزی که در سرزمینت نیست و در بازگشت به وطن پایه گذار بیداریی شوی، حرکت آفرین.
و یا هم حجره با مرتضی مطهری شوی که بر عوام فریبی دکانداران عاشورا بشوری و بشورانی و پیرایه و خرافه زدایی از دینت کنی و در روزگار تکفیر، جدایی، تفرقه، مدیحه گویی، ریا، خشونت و بی رحمی و هنگامه ی بی حرمتی خون، مال و ناموس بندگان خدا، ندای حرمتِ جان و مال و ناموس و آزادی افکارِ انسانیت را سر دهی و از آزادی و حقوق دیگران بگویی و فریاد رعایت حق الناس را به آسمان بلند کنی و در مقابل اسلام انحصارطلبِ، خشونت طلبِ بی اعتنا به حق الناس، از اسلام رحمانی بگویی؛ و فریاد بر آوری که ای انسان ها! جان، مال، ناموس و حریم تان از دست ما مومنین به دین محمدی (ص) در امان است، و لذا دغدغه ایی از ما به دل نداشته باشید و اینان که این می کنند از جماعت ایمانیان نیستند و همان قوم تشنه ی خونند که هر روز نقابی زده و امروز نقاب اسلام زده اند.
آری در این جاده تو با مولانا جلال الدین محمد رومی و ناصر خسرویی از "قبادیان" و یا کاروانی که ابن سینا را به همدان می برد و... همراه می شوی تا در کاروان علم و عرفانُ معرفت صدایی دیگر بشنوی که بیدار شو، و "بخوان" همچنان که به محمد (ص) در اولین ملاقاتش با آسمانیان دستور داده شد که بخوان که اگر نخوانی در بیخردی خواهی ماند و از تمام کاروانیان این مسیر باز خواهی ماند و ندای حسرتت به آسمان های بلند خواهد رسید.
اینجا وقتی از "فرومد" که می گذری صدای "شیخ حسن جوری" را می شنوی که با یارانِ سربدارش ندا سر می دهند که سر به دار می نهیم و تن به ظلم و ذلت نمی دهیم.
آری اینجا و تنها در همین نقطه از سرزمین مان، تو همچنان می توانی نان سُرخی را تناول کنی که به یادبود از خون هایی به ظلم بر زمینِ سرد ریخته شده، همچنان در این خِطه پخت می شود و سرخی اش نشان از خونابه هایی دارد که از رگ های اجدادمان جاری شد تا سنگِ آسیابِ آسیابانی به اسارت در آمده از این مردم را بچرخاند، و مصیبت اینکه، سنگِ سنگین این آسیاب از خروش سهمگین خونابه های مردم این دیار چرخید تا سخنِ سردار سپاهی تشنه به خونمان، به حقیقت بپیوندد که نذر کرده بود بعد از فتح سرزمینِ مان، نان از آرد آسیاب شده ایی بخورد که سنگِ آسیابش از جاری شدن خون هایمان چرخیده و گندم جورش را آرد کند؛ آری این ننگ تا ابد دامنگیر خشونتِ شان خواهد بود که بربریت را به اوج رساندند.
اینجا در نیشابور می توانی با کاروانی که از مدینه النبی (ع) عازم مرو بود همقافله شوی که مردی (ع) در آن حضور داشت که علم از زبانش مثل آب دهان لاینقطع جاری بود و امروز گنبد و بارگاه مرقدش، در محل شهادتش "مشهد"، میلیون، میلیون زایر دارد که رنج و درد این سفرِ عشق را به عشقِ او بر خود هموار می کنند تا بیایند و سلامی بدو دهند و عرض ارادتی کنند.
او (ع) که می توانست یک تنه به مناظره ایی علمی، با لحن و زبانی زیبا و لَیّن و خُلقی خوش، و به دور از هرگونه سخن ناروا و فحش و ناسزا، دوز وکلک و سیاست بازی، سفسطه و هوای نفس با بزرگانِ تمام ادیانِ زمانه خود و در یک مجلس زنده و در حضور همه ی بزرگ و کوچک زمانش بنشیند و بحث کند و از منطق، تسلط علمی، پاسخ های جامع الاطرافش، استدلال محکمش و... فریاد تکبیر از دل دوست و دشمن تا ابد بر آسمان بلند شود؛ و او آنقدر در آسمان ها جایگاهی ویژه داشت که به دعایش باران رحمتِ خداوندی بر این مردم جاری می شد و...
و اما امروز او در چنان غریبی و غربتِ ناشناخته گی گرفتار شده که بعضا وقتی شعرا و اهل سخنِ ما می خواهند از او بگویند، چنان خالی از علمُ معرفتِ به اویند که ظالمانه از کبوتران حرم و یا گنبد طلایی مقبره اش می سرایند و تو وقتی به نوای بعضی مدیحه سرایان گوش فرا می دهی، از درد و رنج به خود می پیچی که چرا اینقدر اورا به ذیل کشیده اند و یگانه ی علمُ معرفت را به کبوتران حرم و گنبد طلایی اش کاهش داده اند.
اینجا جماعت چند صد هزار نفری را می توانی ببینی که یا به نماز ایستاده و یا به تلاوت قرآن مشغولند و یا دل به امام خفته بر مشهد شریف (ع) داشته و با او به نجوا نشسته اند و بوسه هایی که پُرتعداد به درُ دیوار حرم می خورد، در حالی که تاسف میخوری که حَرمَش خالی از کرسی هایی است که زایرین دور و نزدیکش از آن، از علم و معرفت و بزرگی جایگاهش (ع) بشنوند.
اینجا مردمی به عبادت خداوند مشغولند که در قنوت خود صدایی به استغاثه برای برآورده شدن حاجاتِ بیشمار خود بلند کرده و به این مکانِ منتسب به این امامِ خود (ع) پناه برده اند در حالی که هر یک کوله باری از مشکل آورده تا با حلّال مشکلات باز گویند و امیدوارند حاجتروا به دیارِ خود باز گردند و قطعا خالقِ رحمانُ الرّحیم این استغاثه ها را بی پاسخ نخواهد گذاشت.
در این سفر که در عمق "خوراستان" باستانی و یا استان خورشید و که همان "خراسان" امروز پیش می روی دیگر سبک های موسیقی وارداتی صفایی ندارد، و این موسیقی سنتی و پر محتوای ترانه سرایان این کشور است که در همراهی با تو همنواترند. من که با استاد حسام الدین سراج در این سفر همراه بودم.
+ نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 15:37 PM | سه شنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۴
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: لحظه نگار و یا سفر نگاشت
- تاریخ ایجاد در 22 خرداد 1395
- بازدید: 5686