سفرنامه کرمان – حکایت تحویل سال 1397 در امامزاده عباسعلی
کرمان با همه تصورات و آرزوهایی که برایش داشتم، برایم به دیدار از قلعه اردشیر بابکان، ارگ بم، مقبره شاه نعمت الله ولی و باغ شازده ماهان ، متاسفانه ختم شد، دریایی از دیدنی ها را باید واگذاشته و برمی گشتیم، و در واقع اکنون با بازگشت از بم، روند حرکت مان که تا به حال به سوی جنوب کشور بود، به حرکت به سمت شمال و معکوس تغییر یافت، و حالم به مانند جماعت شکست خورده ای می ماند، که به هدف نرسیده مجبور به عقب نشینی شده است، و با تعجیل به عقب بر می گردند، البته نه مثل آنهایی که دیگران را نیز زیر دست و پای پر از تعجیل خود، له کرده و عقبگرد کنند، آرامتر و امیدوار به وعده دیدار از مُلک خراسان.
بم آخرین نقطه در مسیر جنوبی ما بود، که موفق به دیدارش شدیم، و اکنون در حال بازگشت از جنوبی ترین نقطه ی سفرمان بودیم، و پشت به جهتی که تا به حال با شوق و ذوق به سمتش می تاختیم، و گلچینی از دیدنی های هر شهر با تامل، جستجو و کشف می کردیم، و پیش می رفتیم؛ با عدم ادامه حرکت به سمت جیرفت و چابهار، انگار حوصله خودم را هم ندارم، و در جاده ماهان به سمت کرمان با سرعت ممکن می راندم، تا به کرمان بازگشته، و روند بازگشتی جدی تر را از "نوروز" [3] در پیش گیریم.
اما تا پیش از بازگشت، موعد ساعت تحویل سال، نزدیکترین واقعه ایی است، که باید اتفاق می افتاد، سرقافله سالار در جلو و ما به دنبالش؛ دوست داشتیم این ساعات را در کنار "سفره هفت سین" بزرگی از خانواده باشیم، همانگونه که چند سالی بود بر سفره اش بودیم و قدر وجودش را می دانستیم؛ ولی این سفر ما را از آن نیز باز داشت، و به همین جهت بعضی هم غرولند می دهند، که "این چه سال تحویل کردنی است؟!!". بالاخره بعد از این که کمی هوا تاریک شد به کرمان رسیدیم، و کاش به اقامتگاه بر می گشتیم و موعد تحویل سال را خصوصی تر و خانوادگی تر، حداقل در اقامتگاه خود داشتیم و گردهم می آمدیم.
سفره هفت سین زیبای خدمه امامزاده عباسعلی کرمان
برای سال تحویل سال 1397
ولی سرقافله سالار عزیز ما شترش را در آستانه "امامزاده عباسعلی" کرمان، بر زمین نشاند، که نه می دانم نسبش به که می رسید، و نه می دانستم که او کیست، آیا از این امامزاده های ساختگی است، که در این چند ساله مثل قارچ از زمین بیرون زده اند و ازدیاد شده اند، یا از آن هایی که واقعیست و...؛ ولی حتی اگر واقعی هم که باشد، امامزاده جای مناسبی برای گذران این لحظات نیست، انگار انتظارِ از این لحظات خاص و این مکان با هم تناسب ندارند؛ یادم می آید سابق بر این ما بعد از سال تحویل به زیارت شیخ ابوالحسن خرقانی و یا در امامزاده بسطام به زیارت شیخ بایزید بسطامی می رفتیم، اما اینکه سال را در امامزاده ایی تحویل کنیم، اینطور نبود.
افراط و تفریط ها در این چند دهه، حتی در لحظه سال تحویل، برخی از ما را به قبرستان ها کشانده، و عده ایی کار را به جایی رسانده که "سفره هفت سین" خود را برداشته، به قبرستان ها می روند و این نقطه خاص زمانی را که باید منشا طراوت و شادی باشد، را در کنار قبور گذشتگان می گذرانند، که به نظر من از بد سلیقگی هاست، حال آنکه تا پیش از این نوروز و عید و عیدانه ها نشانه شادی و شعف و شور زندگی بود، قبل از تحویل سال مراسمی به اسم "اَلِفِه" بود که فکر کنم بعد از ظهر پنج شنبه آخر سال برگزار می شد، و همان موقع به دیدار اهل قبور می رفتند و در ساعت تحویل سال شهر و دیار خلوت و همه بیشتر مقید بوند که در منزل خود و در جمع خانواده گردهم آیند، و طی مراسم خاصی سر سفره عید و پای سفره هفت سین عیدی گرفته و یا می دادند تا سال تحویل شود؛
یادم هست، مرحوم پدرم وقتی سال تحویل می شد، فوری عیدی ما را می داد و بعد از روبوسی با همه اهل خانه، از پای سفره بلند می شد و به چند خانه از اهل محل می رفت، تا اولین میهمان آنان به عنوان "شگوم" یا همان شگون [4] باشد، و درب این خانه ها، توسط اهلش تا قبل از رفتن بابا به منزل شان هرگز به روی هیچ مراجعه کننده ایی، باز نمی شد، و باید اول بابا بر سفره آنها حاضر می شد و از سفره عیدشان تناول می کرد و به قول قدیمی ها آنرا متبرک می کرد، تا میهمانان دیگر که می خواستند، اجازه یابند بعد از او بیایند و عید دیدنی کنند، و فرصت "عید گَردِشو" فراهم می آمد.
شاید گم کردن راه زندگی سنتی که هزار دلیل پشت هر سنت آن بود، باعث شد که این همه افسردگی که در کشور بیداد می کند، افزایش یابد، و نشانه هایش در همین جاها خودنمایی می کند و مظاهرش گریز از شادی و پناهنده بودن به غم و مرگ و مخلفات آن است، که نمونه های بروز همین افسردگی جمعی است؛ آنقدر ما خود را با قبر، قبرستان و نقطه های قبرکن تاریخ گره زده ایم که انسان احساس خطر می کند، افسردگی و درگیر بودن بیش حد با غم، مصیبت، قبر، قبرستان و...، دل ها بطوری سخت کرده که روان برخی از ما آنقدر بی احساس و سِتَبر شده که بر مصیبت های بزرگ و واقعی و روز هم نمی تواند بارانی شود، و رحمی به دل بیاید،
یعنی وقتی می شنویم که هشت سال است مردم سوریه طعمه رقابت های جهانی، منطقه ایی و گرگ های هاری مثل داعش شده اند، و هنوز گرفتارند، دلمان اصلن تکان نمی خورد؛ وقتی می شنویم که مردم بیگناه و بیکس یمن سال هاست که زیر حمله سعودی های بیرحم و عوامل دیگرشان با بمب ها و اسلحه های جورواجور در یک وضعیت قحطی زده و وبا زده اند، دلمان تکان نمی خورد؛ وقتی می شنویم یک دختر هشت ساله را در جامو چون مسلمان بوده، چند هندوی صاحب منصب و مردان مذهب در معبد مورد تجاوز جمعی قرار داده و کشته اند و به علت نفوذ مذهبی و سیاسی که دارند، امن و امانند و آزاد می گردند، دلمان اصلن تکان نمی خورد؛ وقتی می بینیم ملت کره شمالی ده ها سال است اسیر دیکتاتورهای مختلف هستند، که ملت و آرزوهای آنها را نسل هاست به بازی های قدرت طلبی خود کشیده اند و امیدی هم به آزادی آنها در این نزدیکی ها نیست، اصلن دلمان تکان نمی خورد و...
رگبار مراسمات عزا و تعزیه داری های مداومِ حوادث تاریخ، و اضافه کردن عزای دیگر صحابه و اهل و فامیل و یاران پیامبر، به محرم، صفر، رمضان و... و قرار دادن مردم در مسیر اخبار دایم مصیبت های منطقه ایی و جهانی، باعث کدر شدن قلب و بی رحم شدن آنها می شود، سابق بر این که عزا و تعزیه به ده روز محرم و چند روز خاص محدود بود و ایام شهادت ها ماه ها و دهه های پی در پی نبود، مردم خیلی مهربانتر و با احساس تر بودند، و انسان ها با کمی مصیبت خوانی نرمدل و بارانی رقیق القلب می شدند.
ولی امروزه در اثر شنیدن بسیار از صحنه های جنایات تاریخی، و جنایات روز که هر روزه صدا و سیما به تصویر می کشد، دیگر دل ها تکان نمی خورد و این باعث عادی شدن جنایت گردیده، و دیگر موعظه ها و تعزیه خوانی ها هم بی اثر شده، و بسیاری را دیده ام که از مراسم مداحی و... به طور کل متنفر بیزار شده اند.
لذا من هم انتظار داشتم، برای نماز مغرب و عشا اینجا در امامزداه عباسعلی بمانیم و برویم، ولی نه، به رسم این روزهای بعضی از مردم ایران، که هرچه می گذرد هم فراگیرتر می شود، اینجا جایی است که باید از سال 1396 به سال 1397 منتقل شویم؛ کاری هم نمی شد کرد، نماز مغرب و عشا را خواندم، ولی هنوز تا لحظه تحویل سال وقت هست، باید به چیزی مشغول شد، و وقت را گذراند.
طبق روالی که در مراسمات ختم و یا هر مناسبتی که قرآن دستم بیفتد، با قرآن دارم، قرآنی برداشتم تا این ساعات را در بین خطوط پارسی ترجمه زیر آیات به دنبال این باشم که خداوند با ما چه گفته است، ولی نه، با این نمره چشم و خطوط ریزی که ترجمه های فارسی را نوشته اند، امکان خواندنش نبود، و مجبور شدم قرآن را به کناری بگذارم، و فکر دل مشغولی دیگری در این لحظات باشم؛ متاسفانه علیرغم پارسی زبان بودن خوانندگان قرآن در ایران، این کتاب الهی را با خطوط عربی درشت، و ترجمه های ریز و غیر روان پارسی می نویسند؛ حال آنکه کمتر کسی زبان عربی را می فهمد؛ برغم این، خطوط عربی را با فونت بسیار بزرگ، و ترجمه پارسی اش را با فونت بسیار ریز چاپ می کنند، تا حدی که انسان فکر می کند، کسی به دنبال این نیست که مردم با خواندن این قرآن چیزی بفهمد، و فقط دوست دارند که خطوط عربی را با صوت و درست بخوانند و رد شوند؛ انگار مهم نیست که بفهمیم خدا به ما چه می گوید و از ما چه می خواهد، و کسی هم انگار نمی خواهد از این خطوط عربی عبور کرده و وارد فهم این کتاب آسمانی شویم، که برای این امر راهی غیر از نوشتن روان و درشت به زبان پارسی نیست.
در یکی از مساجد به دوستی که طبق روال مسول خواندن دو صفحه قرآن در بین نماز روزانه بود، گفتم کاش به جای خواندن دو صفحه از قرآن، فقط یک صفحه اش را می خواندی ولی با معنی؛ در جوابم گفت، خواندن قرآن خودش به اندازه کافی پاداش اُخروی دارد و پارسی هایش را خودت بخوان؛ گفتم ما که نفهمیدیم خدا در این آیاتی که شما خواندید، چه گفت؛ پاسخ داد، خواندن همین آیات هم خود شفاست، گفتم ولی چیزی که نفهمی، چطور باعث شفا می شود؟، گفت مگر شما نسخه پزشک را می توانی بخوانی که شما را شفا می دهد؟!! ولی نتوانستم بگویم این قیاس مع الفارغ است، زیرا دکترها نسخه را برای مریض نمی نویسند، بلکه آنرا خطاب به داروخانه چی نوشته که حرفه و هنرش این است، و بیمار فقط حامل نسخه پزشک است، تا به داروخانه برود و دارو را دریافت کند.
دیدم بحث کردن با این سطح تفکر و استدلال ممکن نیست و انگار تنها فکر جنابان انجام یک عمل و کسب پاداش است و خیلی قصد عبور از آن را ندارند لذا از او گذشتم و ادامه ندادم، ولی این ها حکایت کسانی است که یک عمر قرآن و یا هر متن مقدسی را می خوانند و آخرش هم نمی فهمند که چه بود و چه گفت. در مجلسی جسارتی به یکی از همسران پیامبر شد، گفتم شما با چه مجوزی این خطا را انجام دادید، مگر نشنیده اید که همسران پیامبر "مادر مومنین" هستند همچنان که آیه قرآن می فرماید "پیغامبر سزاوارتر است به گروندگان از ایشان به خویشتن، و زنان او مادران ایشانند. (النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ)"، آیا کسی به خود اجازه می دهد که به مادر خود جسارت کند، جمع منکر چنین مطلبی در قرآن شدند؛ فردی در میان جمع که می دانستم روزی را بدون خواندن قرآن، هر چند تعدادی آیه، شاید طی نکند، را شاهد خود گرفتم، او نیز به نفع آنها اظهار داشت، چنین چیزی را در قرآن ندیده و نشنیده، تازه اگر باشد هم باشد مربوط به یکی از همسران پیامبر است، نه همه؛ گفتم "امهات" یعنی مادران، اگر یکی از آنها مد نظر بود، از واژه "اُم" استفاده می شد، نه امهات و... خلاصه کسانی هستند که یک عمر را با قرآن و خطوط عربی اش هستند و به درست ترین وجه می خوانند و کیف می کنند، اما فقط از موسیقی ادای کلمات، و نمی فهمند که این قرآن چه گفته و ازما چه می خواهد، لذا شاید همین نتیجه وضع کنونی ماست، که معارف را دست دوم از این و آن می گیریم و آنها هم به صورت انتخابی هر کدام را که صلاح دانستند در سخنان خود می گنجانند.
با اینحال من هم باید در این امامزداه وقت را بگذرانم تا به لحظه خاص تحویل سال برسیم؛ ترجیح دادم، به کتابخانه مختصری که در کنار منبر بود، مراجعه کنم، کتاب پرصفحه ایی در بین کتاب ها توجهم را به خود جلب کرد، نوشته ایی بود از یک نویسنده پارسی گوی افغانستانی که به ذکر زندگی و تولیدات ادبی و سیاسی و فرهنگی مشاهیر ادب کشورش پرداخته، و مفصل و طبق حروف الفبا به زندگی آنان گریز دقیقی زده بود، همچون یک دایره المعارف؛ بدین کتاب مشغول شدم؛ تا این ساعات بگذرد و ساعت تحویل سال فرا رسد، از نماز جماعت هم گذشته و حاضرین دعای توسل می خوانند، در بین بندهای دعا هم، مداح این دعا حاضرین را به هزار صحنه دلخراش تاریخ اسلام برد و برگرداند، تا بالاخره دعای مذکور هم تمام شد، و مداح وعده آمدن حاج آقا (امام جماعت) را داد، که بیاید و مراسم تحویل سال را اجرا کند.
انگار ساعت تحویل سال هم می رود تا مثل مراسم سحر شب های قدر ماه رمضان، به یک آیین خاص تبدیل شود، که یکی از این "حاج آقاها" باید ما را از این لحظات لابد سخت عبور دهد، و طی یک فرایند خاص مراسم عبورش را اجرا نماید، تا مقبول اُفتد، در این زمان که به دقایق تحویل سال نزدیک و نزدیک تر می شدیم، بر جمعیت حاضرین امامزاده هم افزوده می شود، و چیزی حدود 150 نفر آمده اند، خانم ها قسمت خانم ها، آقایان در قسمت آقایان و آنانی که می خواستند خانوادگی بنشینند هم در حیاط امامزاده، مخلوط گرد آمده اند و ما هم که ترجیح می دادیم جمعی و با هم باشیم، امامزاده را ترک و در صحن حیاط با هم پشت سفره هفت سینی نشستیم که به برکت میهمان نوازی خدمه این امامزاده تدارک دیده شده بود، و حاج آقا هم رسید، ولی هنوز ساعت تحویل نبود و بعضی که مشغولیتی نداشتند، در این بین حسابی کلافه بودند، و غر زدن هم شروع شده بود، تا این زمان تحویل سال فرا رسید، حاج آقا از بلندگو دعای "یا مقلب القلوب و الابصار و یا مدبر الیل و النهار حول حالنا الی احسن الحال" را شروع به خواندن کرد، اما این خواندن هم انگار تعداد داشت و از قضا تکرار بی حد آن هم غُر زن ها را بیشتر کلافه کرد، و اما خلاصه این تکرارها هم تمام شد،
اما در پس آن هم دعاهای بیشمار نیز آغاز گشت و... بساط نذری ها هم از "شله زرد" و "آش رشته" برقرار بود، به هر ترتیبی بود این تحویل سال هم تمام شد و از بقعه امامزاده عباسعلی کرمان بیرون آمدیم، و پیرمردی افغان بر درب امامزاده انتظار عیدی داشت، به دل رغبت عیدی اش را دادم، که او وقت شناسی توانا در کسب روزی بود، و ما هم برای خواب و استراحتی به اقامتگاه رفتیم؛ تا این اولین شب در سال جدید را، آخرین شب حضور در کرمان کنیم، و فردا کرمان را به مقصد بیرجند، در خراسان جنوبی ترک نماییم. شب را با یاد شب های سال تحویل گذشته که در کنار هم خانوادگی بودیم، گذراندیم و بالاخره "هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد"، و هرکه سفر می خواهد باید از با هم بودن عید و ساعت تحویل هم بگذرد.
شب را خوابیدیم و استراحتی تا روز اول فروردین 1397 رخ نماید، و طبق عادت موقع سحر بیدار شدم و نماز صبح را که خواندم، خواستم به قصد ورزش صبحگاهی خارج شوم، ولی تختخواب مرا به سوی خود کشید، تا این روز اولی باشد که در سال جدید بدقولی کنم، و آنرا بدون ورزش صبحگاهی آغاز کردم، امروز باید به سوی استان خراسان جنوبی حرکت کنیم، تا راه آمده از سمت شمال (تهران - قم اردهال - کاشان – نطنز – نایین - عقدا – اردستان - اردکان – میبد – یزد – فهرج – بافق – زرند – کرمان – بم)، را به کناری گذاشته و از مسیری جدید در حاشیه های مرز ایران و افغانستان به سوی شمال بازگردیم. شاید همین دلهره بازگشت هم بود که مرا زمینگیر تختخواب کرد، تا بخوابم و آمادگی روحی برای یک خیز بلند به سمت بیرجند را ایجاد کنم.
صبح به بازار کرمان هم سر زدیم، بعضی مغازه های پارچه فروشی باز است، اینجا خانم ها چادرهای مشکی کمتر می پوشند و بازار کرمان پارچه فروشی هایی دارد که چادر و پارچه های رنگی زیبایی را در کلکسیون خود دارند، و این سوغات خوبی می تواند خانم ها باشد؛ زیره کرمان هم که حرف ندارد و ضرب المثل "زیره به کرمان بردن" حکایت شهرت این محصول در این شهر است، و همین شد خرید ما از کرمان و به سرعت خود را به مسیر جدید زدیم، تا باز گردیم.
[3] - امشب در حالی که 29 اسفند است، و علیرغم حلول سال جدید، همچنان تا نیمه شب در عید 29 اسفند خواهد بود، و فردا اول فروردین 1397 است.
[4] - به معنی اغر، تبرک، خوش یمنی، سعد، فال نیک، نیک فالی، یمن
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: لحظه نگار و یا سفر نگاشت
- تاریخ ایجاد در 30 فروردين 1397
- بازدید: 2882