در رثای مردان مرد، احمد شاه مسعود (شیر دره پنجشیر) افغانستان
مزار شیر دره پنجشیر جناب احمد شاه مسعود
زندگی ات مملو از خیر است برای مردم
آشیانت، آشیان مهر، برای آنان
مرگت انسان را به تکان وا می دارد
که تو چقدر بزرگی
و مرگت هم روایتگر بزرگی توست
خداوند تو را آفرید تا بزرگی را معنی کنی
به نمایش درآوری
و در عرصه شغالان بی مقدار
شیر و شیرمردی را تمام و کمال نشان دهی
تو ایستاده مردی تا ایستادن و ایستادگی را بیاموزی
ایستاده کمرت را خم کردند تا افتادنت را به رخ مردمت کشند
اما افتادنی در کار نبود
و حتی مرده ات بر عصای سلیمانی (ع) تکیه کرده و همچنان ایستاده است
مرگت از روی شعور و آگاهی بود
تا مردانه و استوار مردن را نیز بیاموزی
مرگ معمول هم تو را نمی زیبد
که تو برتر از آنی که در بستر، آرمیده بمیری
تو را تنها به تیغ خدعه توانند کشت
مولای مردان علی (ع) را هم از پشت، سر شکافتند
که سینه در سینه، و چشم در چشم، حریفش نبودند
روایتی از آخرين روزهاى زندگى شهيد احمد شاه مسعود.
"... در اينجا ميخواهم در باره ى آخرين روزهاى زندگى آمر صاحب مسعود از زبان همسرش، محافظانش، مسعود خليلى، و ديگران چيزى بگويم. احتمالآ پنجم ماه سپتمبر يعنى آخرين بارى كه خانواده اش مسعود را ديده اند، بيرون خانه بالاى چوكى نشسته بوده، قسمت ساعد دستش را بر روى چشم هايش گذار ده بود. ناگهان دستش را از روى چشم بر داشته به خانمش مى گويد: من به زودى شهيد مى شوم، نمى دانم سرنوشت تو چه خواهد شد، خياطى را هم نمى دانى كه كار كنى و زندگى ات را پيش ببرى. سپس اشاره اى به تپه اى در عقب باغ شان نموده مى گويد: مرا در آنجا دفن كنيد.
خانمش در اين جريان چند بار سخنان او را قطع مى كند و مى گويد: تو چه مى گويى؟ اما ادامه داده بعد به احمد پسرش مى گويد: تو ميتوانى به يك نفس تا سر قبر پدرت بدوى؟ بعدأ قلم و كاغذ را ميگيرد تا وصيتى نمايد، خانمش به گريه افتاده كاغذ را از نزدش گرفته نمى گذارد چيزى بنويسد. روزى كه از پنجشير به شمال پرواز مى كند، هنگام لباس پوشيدن به خانمش مى گويد: اين آخرين لباس پوشيدن من در اين خانه است. گويا او در اين چند روز اخير چند بار همسرش را به گريه انداخته است. آن شب با مسعود خليلى صحبتى طولانى ميكند، سياست كمتر صحبت ميكند و بيشتر به سخنان معنوى علاقه ميگيرد. خليلى گفت: از هر در سخن ميگفتم، از اوليا، مرشدان مشهور، صوفيان بزرگ، روح خدا و آسمانها. بسيار به دقت مى شنيد، بيشتر شنيد كمتر گفت. در ميان سخنان اين شعر را بسيار پسنديد و آن را چند بار برايم تكرار نمود، هر بار كه مى خواندم به آن عميق مى شد و مى گفت يك بار ديگر بخوان:
فريب جهان قصه ى روشن است
ببين تا چه زايد شب آبستن است
تا ساعت سه شب همچنان من سخن گفتم و وى شنيد. چون ساعت سه شب از او اجازه خواستم كه بروم بخوابم، و إلا براى نماز بيدار نخواهم شد. گرچه قلبآ نمى خواست اما اجازه داد. بعد از مرخص شدن مسعود خليلى وضو گرفته به خواندن نماز تهجد آغاز مى كند. مسعود هميشه نماز تهجد مى خواند، به وضو گرفتن و نماز خواندن و قرآن خواندن بسيار حريص بود و علاقه داشت، اما هيچگاه افراط نمى كرد. محافظينش گفتند: آن شب تا صبح نماز تهجد خواند و نخوابيد. بعد از نماز صبح و طلوع آفتاب، كه عادت داشت كمى خواب مى كرد باز هم نخوابيد. حوالى صبح ناگهان همه محافظين خود را طلب نموده دستور مى دهد در يك صف مقابل وى بايستند. سپس از اطاق خارج شده بدون اينكه چيزى بگويد به چهره ى يك يك آنها خيره مى شود. اى كاش آنها مى دانستند كه اين نگاه هاى وداع با دوستان وفادار اوست بعد آنها را مرخص مى كند. محافظانش از اين حركات اخير او هيچ چيزى نمى دانند، آنها بعدأ دانستند كه آن نگاه ها، نگاه هاى جدايى بود. منبع "مسعود شناسی"
+ نوشته شده در پنجشنبه ششم خرداد ۱۳۹۵ ساعت 10:52 AM توسط سید مصطفی مصطفوی
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: درس های دیار سند و هند
- تاریخ ایجاد در 30 -3443
- بازدید: 10958