کفر"، "الحاد" و "زندقه" تیغی گران بر گردن اندیشه و اندیش ورزان"
دوره به دوره از تاریخ را که از نظر بگذرانی، در هر مرحله ایی به مقتضا ارباب قدرت برچسب هایی چسبنده و یا ناچسبی ابداع و مخالفان و دگراندیشان را بدان دام دچار و از سر راه خود برداشتند؛ گاه این پروژه آنقدر قوی برنامه ریزی و بر شرایطی چنان خاص استوار گردید که اربابان علم و معرفت و یا حتی سیاست را هم اسیر خود کرده و به کام مرگ و یا نابودی کشید؛
برچسب های وحشتناکی که صاحبان علم و فضل را که حتی در رشته خود فیل پیکر بودند، بر زمین زد و نابود کرد. تیم مثلثی اجرایی این پروژه دهشتناک که از سوی ارباب قدرت تدارک می شوند، عبارتند از: الف) قدرت زورمدارانه مطلق العنان، ب) مفتیان لاقیدِ بی تقوا و خود رای و بی پروای مذهبی، ج) توده مردم همراه و یا لااقل دم فروبسته
حساب ارباب قدرت که همواره روشن است، در پی تحکیم و توسعه قدرت خودیش و تضمین جانشینان خودند؛ اما ضلع دوم مفتیانی بی تقوا و از رهبران مذاهب روزند، که جریان قدرت را دوش به دوش و گاه حتی جلوتر همراهی می کنند، و از وظایف آنان اتصال ارباب قدرت و اوامرش به خداوند باری تعالی و دادن وجه قدسی و الهی به اعمال و شخصیت اوست، تا اجرای تنبیه در حق مخالفین، اجرای حدود الهی تلقی و شرایطی مهیا شود که به واکنش مردم منجر نگردد. امام محمد غزالی چنان دل پری از این مفتیان دارد که در کتاب ذیقدر خود "کیمیای سعادت" می گوید "مگس بر نجاست آدمی، نیکوتر که عالمی بر درگاه سلطان."
گرچه هر دوره ایی برچسب و اتهامی کارایی دارد، اما اتهام کفر و الحاد و زندقه از مصادیق بارز و معمول و سر آمد در باب اندیشه در این نوع برچسب هاست؛ زندیق واژه ای با ریشه آرامی از ریشه صدّیق می آید و مُعرّب "زندیک" در زبان پهلویست که به اهل "تفسیر و تاویل و توسّع" گویند و اما مصداق آن کسانیند که از دین رسمی رزتشت تخطی کرده و اصول آنرا زیر پا گذاشته و یا متهم به این امرند، از جمله مصادیق روشن آن در دوره ساسانیان، مزدک (و مزدکیان) و مانی و مانویانند، که درفش مخالفت بر علیه ارباب آتشکده و یا "ذل الله" و نماینده اورمزد بر زمین یعنی پادشاه ساسانی بر افراشتند که موضوع قیامشان وضع مردم زمان بود که توسط این سیستم بسته به سیاهی و تباهی کشیده شده بود و لذا در وحدت بین موبدان پا به رکاب قدرت کاخ و ارباب کاخ امپراتوری، قیام کنندگان به فجیع ترین مرگ ها گرفتار و از پیش پای برداشته شدند.
در دوره های حاکمیت اموی، عباسی و ترکان و کم و بیش بعد از آن این برچسب شامل همه مخالفان عقیدتی و غیرعقیدتی بود که اگر بدین برچسب مبتلا می شدند، از صفحه روزگار باید حذف می گردیدند. تاریخ این سرزمین مملو از فرزندان پاکی است که بدین تله مرگبار گرفتار آمدند و سرمایه های عظیمی که از دست رفت. نمونه های ذیل شاهد روشنی بر این روند دردناک و خسارت بارند:
الف) روزبه فرزند دادویه ی پارسی یا همان عبدالله مقفع : پدرش دادویه عامل خراج یا پیشکار دارایی امویان در عراق بود که فرزندش در سال 106 و یا 109 ه.ق پا بدین زمین سوخته نهاد، او را روزبه نامیدند و بعدها که اسلام آورد او خود را عبدالله نامید و در علوم به "ابن مقفع" شهرت یافت. زندگی کوتاه اما پرباری داشت، جاحظ فیلسوف و نویسنده مشهور عرب او را جوانی زیبا، سواری توانا، مردی کریم، سخی، که به دست دشمنان کینه جوی خود در سال 145 ه.ق که تنها 36 سال بیشتر نداشت، در اوج تولید علم، سلاخی و کشته شد.
روزبه از یک خاندان ایرانی زرتشتی از اهالی شهر جور (فیروز آباد فارس) بود که در بصره اقامت گزیده بود، او استاد بی همتای نثر عربی و از بنیادگزاران بزرگ فرهنگ علمی درخشان در دوران خلافت عباسیان است. مورخین عرب او را از بزرگترین مترجمین شمرده اند. که آثار علمی و استخوان داری را از زبان پهلوی به زبان عربی ترجمه و وارد فرهنگ اسلامی نمود که از آن جمله گاهنامه، آیین نامه، کلیله و دمنه، خداینامه، کتاب مزدک، کتاب التاج و ... است. نخستین آشنایی اعراب با آثار فلاسفه یونان از طریق ترجمه های ابن مقفع حاصل آمد. کتبی را نیز خود تالیف نمود که از آن جمله می توان به "ادب الکبیر" یا دره الیتیمه و "ادب الصغیر" و "رساله الصحابه" و.... بود. نقد آزادمنشانه و شدید او در کتاب الصحابه که چونان "سیاست نامه" خواجه نظام الملک در آیین کشورداری است، به قبای منصور خلیفه عباسی برخورد و همین باعث شد تا او بر ترور مزورانه این دانشمند ایرانی، توسط یک تروریست کینه جوی و بی مقدار از خاندان عباسی به اشارتی اذن دهد، و لاجرم این ترور به انجام رسد.
ابن مقفع به حق نوشته بود که " اگر خلیفه خود پاک و با صلاح باشد، حالت رعیت اصلاح پذیر می شود، زیرا اول طبقات خاصه و رجال دولت باید صالح و پاکدامن باشند تا بتواند جامعه را اصلاح کنند. رجال و کارکنان دولت هم صلاح و عفیف نمی شوند مگر آنکه پیشوای آنان پاک باشد. اصلاح مانند زنجیر است که به هم پیوسته، چون یکی از حلقات اصلاح گسسته شود، زندگی عمومی مختل می گردد." این نوع سخن گفتن سر این جوان نابغه و پر شور و عالم ایرانی را در مقابل انحراف اعیان و اشراف عباسی بر باد داد و قاتلش او را به خدعه و نیرنگ به خلوتی برده اندام های بدن او را جدا کرده و در تنور سوزاندند و کار خود را هم شرعی و مطابق حکم شرع تلقی و گردن فراز گفت: "بر مُثله تو مرا مواخذتی نرود، چه تو زندیقی و دین بر مردمان تباه کردی." آری این فرزند برومند علم این سرزمین، زمانی به این برچسب چسبناک ناپاک دچار شد، و قاتل عربِ بی مقدار عباسی اش با افتخار این قتل مزورانه و ناجوانمردانه او را به عهده گرفت و سربلند گفت که چگونه و با چه قساوتی این "جنگل بزرگ علم" را به خاکستر تبدیل کرده است؛ که تعریف الحاد و زندقه آنقدر مبتذل بود که شامل بسیاری از اهالی ادب و فرهنگ، از شیعه، یهود، مسیحی، زرتشتی، مانوی، مزدکی و... و هر مخالف احتمالی دیگری می شد؛ نگاه کنید به مصادیقی که جاحظ فیلسوف شهیر عرب برای الحاد و زندقه بر می شمرد:
"کسی که از میان نویسندگان سر بلندکرده، از سخن عبارات شیرین را آموخته، از علم اندکی تلقی کرده و حکم بزرگمهر (بوزرجمهر حکیم ایرانی) را روایت می کند و وصایای اردشیر را حفظ دارد و انشاء عبدالحمید را مطالعه می کند و ادب ابن مقفع را اخذ نموده و کتاب مزدک را معدن علم دانسته و کلیله و دمنه را مایه فضل شناخته و گمان می کند که در سیاست فاروق اکبر شده ... و انگاه بر قرآن رد و انتقاد کرده و آنرا متناقص و متباین می داند، سپس اخبار و احادیث را تکذیب می کند، راویان حدیث را طعن می کند، اگر شریع را ذکر کنند مذمت می کند، اگر حسن بصری را وصف نمایند نکوهش نمی شمرد و اگر شعبی را نام برند نادانش می داند و مجلس خو را به ستایش اردشیر بابکان و دادگری نوشیروان و جهانداری ساسانیان سرگرم می نماید، و اگر از جاسوس پرهیزد و از مسلمین حذر کند، سخن از معقول می راند و از محکم قرآن گفتگو و از منسوخ آن خودداری می نماید و آنچه را به چشم نشود، یا عقل آن را نمی پذیرد، تکذیب می کند و حاضر را به غائب ترجیح می دهد و آنچه را در کتب وارد شده، اگر مقرون به منطق باشد قبول، و اِلا رد می کند..." چنین کسی زندیق است." [1]
ب) فیلسوف شرق، شیخ شهاب الدین سهروردی معروف به شیخ اشراق، نابغه ایی رویده در بستر خشکیده علم این سرزمین اهل سهرورد زنجان که او نیز همچون دیگر دانشمند ایرانی ابن مقفع، در 38 و یا 36 سالگی اسیر دام این برچسب وحشتناک شد و در زندان حلب (سوریه) این استوانه علم را خفه کردند، در حالی که در این عمر کوتاه 49 اثر علمی، عرفانی، فلسفی و... به فارسی و عربی نوشته بود و اگر می ماند بوستان علم را طراوتی بیشمار می داد. سهروردی پس از پایان تحصیلات در اوان جوانی و شور علمی که با هم کلاسی خود امام فخر رازی داشت و تازه بالندگی را آغازیده بود، به عراق و شام می رود و در آنجا مود توجه "ملک ظاهر" فرزند "صلاح الدین ایوبی" قرار می گیرد، اما متاسفانه در حلب توسط فقیهان شهر مورد حسد قرار گرفته و به الحاد متهم و مرتد اعلام و به زندان همین شاهزاده ایوبی میزبانش می برند و تحت فشار مفتیان، شاهزاده ایوبی گرچه میدانست چه گوهری را در دست دارد علیرغم میل باطنی این شکوفه شکوفای علم را در سال 587 ه.ق در قلعه حلب خفه کرده تا دیگر ندای علم و از گلوی او بیرون نیاید و دستانش رساله ایی دیگر ننویسد.
اما شرایط زمانی این زمان را ببینید: "مخصوصا در قرن ششم از نظر منافع شخصی و اداره معاش علوم دینی اهمیت بسیار داشته، زیرا تنها علمی که در آن قرن می توانسته بیش از هر چیزی معاش را تامین کند دینی بوده، یعنی با دانستن علوم قرآن، فقه، حدیث، شخص به مقام قضا و وعظ و امامت جماعت و محدثی و مذّکری و تدریس در مدارس می رسیده و به امرا و ملوک نزدیکی پیدا کرده و مورد اعجاب و احترام مردم واقع می شده و به راحتی زندگی می کرده است در صورتی که مشتغلین به علوم عقلی و فلسفی، به فقر و بینوایی بسر می بردند و همان دانایی و حکمت شان مایه نکبت و ادبار می گشت و غالبا مورد مزاحمه فقها و تفسیق و تکفیر آنها می شدند و حتی بزرگانی از قبیل شیخ شهاب الدین سهروردی مولف حکمت الاشراق جان بر سر آزادی فکر و پیروی از فلسفه می نهند".[2]
این دو کیس به روشنی نقش فقه و فقهایِ در خدمت قدرت را به عنوان نگاهبانان شریعت و شکل ظاهر دین، در از میان برداشتن علمای برجسته رشته های دیگر علمی، خصوصا علوم عقلی و اشراقی را به عینه نشان می دهد و حتی آزادی خواهانی که برای توسعه رزق مردم علیه قدرت قیام کردند نیز به کفر و الحاد متهم و از میان برداشته شدند، که نمونه آن مانی و مزدک بودند که با همراهانشان از مفتی زرتشتی حکم الحاد گرفتند و توسط پادشاه ساسانی با تمامی معتقدان به آنها قتل عام شدند، گالیله را نیز ارباب کلیسا به الحاد متهم، و آنچه نباید به سرش آوردند و... لذا قشریون و صاحبان شکل و شمایل دین که در خدمت اربابان قدرت قرار گرفتند، همواره مانع عمده ایی برای پرواز روح انسان ها و تعالی اجتماعی آنهایی بودند که قصد پرواز اندیشه بشری در آسمان بلند خلقت داشتند.
این محافظان برج و باروی خود ساخته از دین، گاه مخلصانه در راه خدا و گاه در خدمت امیران و پادشاهان مامور به حفظ این بنا خود را دانسته و بنا به همین ماموریت، به صدور فتوای الحاد برای دیگران اقدام کرده تا به مقصود خود برسند، آنان در بهترین حالت به حفظ یک شمای ظاهری از دین مامورند، در حالی که بطن دین حتی از عمق اندیشه بشری نیز ژرفتر است و واقعا این ژرفا نه در دنیای محدود فکری این فقیهان دنیاپرست قابل گنجایش است و نه حتی قابل تصور و فهم؛ لذاست که با توجه به محدودیت اندیشه خود، هر گذری از این برج و بارو و یا حتی احتمال گذری از آن بنای خود ساخته را انحراف و کفر و زندقه تلقی و حکم به نابودی عبوری و تفکرش می دهند.
قربانیان این جریان در هر دوره ایی معمولا نخبگانی اند که اندیشه ایی بلند در ذهن داشته و آنقدر نابغه اند که حتی در همان اوان جوانی برجستگی نشان داده و در آسمان اندیشه اوج می گیرند و این مفتیان را به وحشت انداخته و به دام کوته فکری اشان می افتند. چنین کوته فکرانی همواره در کنار ارباب قدرت تقویت دو سویه ایی را از یکدیگر در عین رقابت، دریافت می دارند.
سهرودی و ابن مقفع و گالیله نابترین مثال این جریانند که به حکم این مفتیان به دست شاهان در زنجیر و به نام خداوند نابود شدند. مفتیان هرگز به روی خود نمی آورند که دین، خدا و خلقت در جهان بسته و محدود به احکامی چند نیست و باید برای رسیدن به سعادت به بال هایی بلند و به وسایلی مدرن مجهز شد تا در آسمان بی انتها و یا در اقیانوس ژرف و بی انتهای خلقت خداوند به غور و بررسی پرداخت.
اینان هرگز نخواسته و یا نمی خواهند که قبول کنند که انسان به این دنیا نیامده است که مفتخر به انجام چهارتا رفتار و اعمال ناشی از دریافت های فقهی آنان شود و مطیع و سر به راه مثل موجودات بی اختیار و فاقد عقل و تفکر، انجام وظیفه دینی کند و به عبادتی چند مشغول باشد، که اگر منظور از خلق بشر این بود که ملایک خداوندی بر آدم افضل بودند و سجده آنان بر آدم به گفته ابلیس ظلمی تحمیل شده از سوی خداوند به فرشتگان بود، که آنان عبادتی شبانه روزی دارند؛ اما در حالی که در کتب الهی انسان به تفکر و تعقل فرا خوانده می شود، برای پرواز در آسمان بی انتهای تفکر و تعقل باید زایده ها را زد و وزن را کم کرد و هزار وسیله را به خدمت گرفت که یکی از آنان فقه است و برخی حتی در ذهن یک فقیه هم نمی آید، تا تصوری از بلندایی پروازی را کند که خالق، خلقت، علت العلل، واجب الوجود و نور الانوار در آنجا قرار دارد.
و انسان به اندیشه است که پرواز می کند و باید برای پرواز بند از همه جای انسان باز کرد که حتی نخی انرژی لازم برای پرواز را خنثی کرده و او را تا ابد خاکی نشین خواهد کرد، و از افلاک که جای اوست به دور نگه خواهد داشت. غوطه در آسمان عقل و تفکر که قرآن بدان امر می کند، نیاز به سبکباری دارد، سبکی که برخی از بندهای ساخته دست فقها خود یک مانع آن است چرا که فقه عموما استنباطات انسانی است و خداوند هرگز به این روشنی با انسان سخن نگفته که چون کند، بیشتر آنچه فقه بدست می دهد استخراجات انسانی از اقیانوس مذهب است و لذا پالایش آن در هر عصری واجب است و فقه پویا و تعدد اجتهاد و مجتهد در واقع اعتراف به ثابت نبودن و گاه حتی بی اساس بودن بعضی احکام فقهی دارد.
پس چرا باید چنین علمی را اصل قرار داد و آن را وسیله جدایی حق از باطل کرد و راه را بر دیگر نحله های علمی بشری و علوم که برای ارتقای علم و معرفت بشر ساخته و یا ابداع می شوند، بست و در واقع چه اشکال دارد که دگراندیشان را نیز به الحاد و ارتداد متهم نکرد و اجازه زندگی و یا حتی پرواز آزادانه داد تا در جامعه دینی تفکر خود را به پرواز در آورند و عقاب اندیشه بشر را (که همه از یک ریشه ایم)، اگر می توانند به بلندای آسمان علم بالا برند و شاید مشکلی را حل کرده و یا سوالی را پاسخ گویند؛ همانگونه که ماتریالیست های ملحد که سابقا دهریون ملحد نامیده می شدند امروز سکان علم را با نگاه مادی به دست گرفته و بسیاری از مشکلات انسان را برای زندگی بهتر و ساده تر در این جهان حل کرده اند، و البته مشکلاتی هم ساخته اند.
اکنون نوبت گروه های علمی مذهبیون و الهییون است که بند از پای اندیشمندان خود بر داشته تا سوالات بشر را در خصوص روح، نظام خلقت، ماورا الطبیعه و هزار موضوع بغرنج پاسخ دهند و این دو بال ماتریالسم و الهییون در یک مسابقه برابر و به دور از اتهام الحاد، مشکلات مادی و معنوی و سوالات بشر را پاسخ داده، نه این که امروز علوم مادی پیشرفتی ثانیه ایی دارند و الهییون هنوز در تقدم حادث و قدیم بودن، جبر و اختیار و .... مانده اند و هنوز در همان مرحله ایی هستم که هزار سال پیش دانشمندانی همچون ابن سینا بوده اند.
بشر برای خروج از وضع موجود حتی مادیت راهی جز پیشبرد علم ندارد و برای پیشبرد علم هم هیچ راهی جز بندگشایی از پای اندیشه نیست و یکی از بندهایی که بر پای اندیشه بسته است همین برچسب کفر و الحاد و زندقه است و آنچه تاریخ نشان می دهد ائتلاف قاضی و محتسب، که مبنای حکم قاضی فقه، و مجری آن محتسب بوده است، دُردانه های علم را از بشر در اوج ستانده است. حال آنکه برای خدایی شدن راهی جز شناخت او نیست و برای شناخت او تنها این علم است که جوابگوست و بندها نمی تواند بشر را به خدا گره زنند که به محض شل شدن بند، بندیان از بندِ خدا نیز خواهند رَست و از خدای زوری هم بیزار شده و از او نیز خواهند گریخت، پس تنها راهی که می ماند اغناست و اغنا تنها از راه استدلال و علم و در اوج آزادی حاصل می شود، لذا برای خدا باید به علم و عالمان اجازه تحرک داد، و دانست که دشمنی با علم و علمایش، مذهب را هم به نابودی خواهد کشید.
تاریخ نشان می دهد جرقه بسیاری از علوم را مذهب زده است و مذهبی که تفکر انسان را در تاریخ ارتقا داده، خود نباید به بند پای علم و تفکر تبدیل شود و این نقض هدفی است که برای مذهب وجود دارد، که هدف مذهب پرواز انسان به سوی عالم بالاست و علم و تفکر و تعقل بال پرواز است و اگر مذهب و مذهبیون خود به عامل مزاحم پرواز در آیند، این خود پارادوکس عظیمی خواهد بود که بشر را مجبور به رنسانس خواهد کرد و در این رنسانس است که حتی ظالمانه مسیح و عقاید پاکش نیز قربانی خشم توده ها شده و البته متهم این وضعیت زیاده خواهی کلیسا بود.
شما ببینید برای حفظ این که ما معاد جسمانی خواهیم داشت و این جسم در آن دنیا جُورکش اعمال ما خواهد بود، چقدر کسانی که معتقد به معاد روحانی بودند، قربانی شدند، حال آنکه مهمترین فاکتور دینی در این رابطه اعتقاد به معاد است، نه این که خدا چگونه این تنبیه و تشویق را در آن جهان انجام خواهد داد و کیفیت آن در درجه دوم اهمیت قرار می گیرد، این که افراد فاقد اعتقاد به معاد جسمانی را نجس و از دین خارج اعلام کنند، بند بزرگی بر پای علم و معرفت و عالم اندیشه است، زیرا آنچه مهم است اعتقاد به وجود خداوند و معاد است و این که کیفیت آن چگونه خواهد بود امریست ثانویه، و فرد معتقد به باری تعالی به هر اسم مومن به اوست و این که او آن را "اورمزد" یا "الله" بنامد چه اهمیتی دارد، مهم اعتقاد به خالق هستی است.
تازه اگر انسانی باری تعالی را هم نیافته و یا یافته و گم کرده، و یا از سر لجاجت با ما با این پرونده سیاه او را نادیده انگاشت، باید او را آزاد گذاشت تا در آسمان اندیشه پرواز کند و اگر واقعا ما مطمین هستیم که خدا در این عالم هست و ممزوج در هر موجود است، باید هر انسانی را آزادانه واگذاشت تا به گشت و گذار در جهان غرق شود، چرا که در این گشت و گذار است که "موجود وسیع الوجود" را حتما خواهد یافت؛ و محدود کردن اندیشه او در واقع بازداشتنش از یافتن چنین موجود وسع الوجودیست و خسارتی است که ما به خداوند زده ایم که بنده اش را به تیغ کفر و انحراف از حرکت باز داشته و یا به به لجاجت در انداخته ایم و در واقع در این سکون این مخلوق خدا را از یافتن حق باز داشته ایم.
ببینید امام محمد غزالی توسی چگونه توسط رقیب فقیه اش ابو الولید طرطوشی (از فقهای مالکی) متهم به الحاد می شود "من وی (غزالی) را دیدم و با او سخن گفتم. او را چنان یافتم که فضایل بسیار و عقل و هوش فراوان دارد و در تمام عمرش ممارست در علوم کرده و سپس از طریقه علما برگشته و در طریقه صوفیه در آمده و به علوم پشت پا زده و با وساوس شیطانی سر و کار پیدا کرده و چون با آرا فلاسفه و اشارات و کنایات حلاج مانوس شده است، بر فقهای متکلمین طعن می زند و از این جهت در گیراگیر کفر و بی دینی است."[3] حال غزالی را ببینید که در چه خفقانی از دست ارباب قدرت و حامی فقهی اش گرفتار آمده:
گفتم دلا تو چندین بر خویشتن چه پیچی با یک طبیب محرم این راز در میان نه
گفتا که هم طبیبی فرموده است با من گر مهر یار داری صد مهر بر زبان نه
شیخ فرید الدین عطار نیشابوری از قول یکی از عرفای هم عصر خود در کتاب "تذکره الاولیا" شرایط زمانه اش را این چنین توصیف می کند : "در قرن اول (هجری) معاملت به دین کردند چون برفتند آن هم برفت، در قرن دوم معاملت به بوفا کردند چون برفتند آن هم برفت، در قرن سوم معاملت به مروت کردند چون برفتند آن هم برفت، در قرن چهارم معاملت به حیا کردند چون برفتند آن هم برفت، و اکنون (در قرن پنجم) مردمان چنان شده اند که معاملت خود به هیات و هیبت (زور) کنند".
و یا قفطی در"تاریخ الحکماء" روزگار سخت و هراسناک "بزرگ گنجینه ادب پارسی" یعنی خیام نیشابوری، را این چنین دهشتناک به تصویر می کشد که : "معاصران زبان به قدح او (خیام) گشودند و در دین و اعتقادشان سخن گفت آغازیدند، چندان که خیام به وحشت افتاد و عنان زبان و قلم بگرفت و به عزم حج از شهر نیشابور برون رفت و پس از انکه از کعبه بازگشت در کتمان اسرار خویش اصرار ورزید و ظواهر شرع را مراعات می کرد".
مقبره ناصر خسرو در دره بمگان در ایالت بدخشنان افغانستان که در تبعیدگاهش مرد و دفن شد
حکیم ناصر خسرو قبادیانی نیز با مشکل این خشک مغزان که دین را وسیله کسب دنیای شان قرار داده بودند مواجه و او از آنان به "دیوانگان امت" و "ریاست جویان اندر دین" یاد کرد "مر هوس ها را به هوای مختلف خویش، ریاست جویان اندر دین، استخراج کرده و فقه نام نهاده، مر دانایان را به علم حقایق، بینندگان را به چشم بصائر، جویندگان حق را، جدا کنندگان جوهر باقی و ثابت را از جوهر فانی و مستحیل ملحد، بی دین و قرمطی نام نهاد ...". و فتوای مهدور الدمی "خسرو ادب و حکمت ایران" را فقها و اجرایش را سلجوقیان و عمال خلیفه بغداد به عهده گرفتند و خانه اش مورد هجوم و غارت قرار گرفت و در پی اش شدند تا حکم خدا! را نیز اجرا کنند که جان به در برد و متواری گشت و البته این حکایت مکرر غارت منزل، اموال دست نوشته ها و کتاب های دانشمندان این مرز و بوم را انگار پایانی نیست، سرنوشتی که نصیب حافظ شیراز، صدرالدین شیرازی و... هم شد؛ ناصر خسرو اما خوشبین بود و می گوید:
اَرجو، که زود سخت به فوجی سفید پوش
کینه کشد خدای ز فوجی سیه سَلَب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گُرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حلُه گون شود
از بهر دین حق وز بغداد تا حلب
وز مغرب آفتاب چو سر زد، مترس اگر
بیرون کنی تو نیز ز یمگان سر از سرب
این چنین ناصر خسرو دل پر درد خود را از حکومت مذهبی و فقهای دربار عباسی و عمالشان به تصویر می کشد، دلی که هنوز در پیری و آخر عمر امیدوار به خلاصی از تبعیدگاه و بندی است که پای تیزرو اوست، تا از فقیه و محتسب عباسی و سلجوقی نجات یابد و رها شود. بند از پایی که شرق و غرب مملکت اسلامی را از ماورالنهر تا کشور مغرب در شمال افریقا و یمن و هند پای پیاده زیر پا گذاشته و اکنون در دره خشک یمگان مخفی و از راه مانده تا از چنگ خشک مغزان جان برهاند. اما افسوس که همانجا ماند و مرد.
حکیم ملاصدرای شیرازی و میر داماد هم از جمله حکمایی بودند که از گزند روحانیون قشری و فقهای عصر خود و سعایت آنان نزد "ذل الله" در امان نبوده و بهترین سال های تحقیق و تفحص خود را در آوارگی گذراند، تاریخ عرفان و حکمت ایران مملو از این نوع تعرضات است، شاید بتوان گفت که عارف و حکیمی در این سرزمین یافت نمی شود که از تیغ اهل تشرع زمانه خود در امان بوده باشد، و البته در حکما و عرفای ما کمتر کسی را می توان یافت که دینداری و اعتقادش را به خداوند باری تعالی در رفتار و اعمال و گفتار نشان نداده باشد، ولی همیشه درکنار امیران و پادشاهان، اهل فقه بودند که حکم شرعی تعقیب آنان را صادر، و حکومت هایی که آنان را مورد تعقیب و آزار و اذیت قرار دهند و کار به جایی رسیده است که حتی در عصر حاضر امام خمینی و فرزندش سید مصطفی (ره) را به خاطر مطالعه فلسفه نجس تلقی کرده، و ظرف آب شان را ناپاک دانسته و آب می کشیدند.
از ابزار الحاد و زندقه فقیه و محتسب آنقدر سود جستند که در دوره حاکمیت ترکان بر ایران اگر کسی را می یافتند که ثروتی دارد و می خواستند ثروتش را غارت کنند، او را بدین ابزار غارت می کردند؛ به این حکایت توجه کنید : فرد متمولی را ثروت بسیار یافتند، او را خواستند و گفتند که تو به کیش قرمطی (ملحد) شده ایی؟!! این ثروتمند اهل نیشابور به درایت مقصود حاکم ترک را دریافت و گفت این ثروت انبوه از من بستانید و این تهمت از من پاک کنید و چنین ثروت از کف داد و جان به در برد.
اما گذشته از اکثریت فقیهان بزرگ که عمر خود را در راه این علم باختند و شایسته تکریمند که در راه بست و گسترش این علم استخوان خرد کردند، این قشر از فقیهان که در رکاب ارباب قدرت قرار گرفتند و ابزار دست قدرت شدند، چنان آبرویی از اکثریت محروم این رسته علمی بردند که باید گفت؛ ای وای که تا کجا و تا به کی بدین نسق؟! خدایا آیا بندیان را حرکتی متصور است؟! فقها باید روزی شجاعت کنند و بندها بگشایند تا آسمان اندیشه برای پرواز باز شود و صاحبان اندیشه از باطل و حق (به زعم هر دین)، از ترس کفر و الحاد زندقه خانه نشین نشده و به سانسور خود مشغول نشوند. لذا برای خدا باید بندها را از پایه اندیشه بشری گشود.
[1] - به نقل از کتاب "پرتو اسلام" جلد دوم صفحه 187
[2] - تاریخ تصوف در اسلام به قلم دکتر غنی
[3] - غزالی نامه چاپ دوم صفحه 448
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: دل نوشت ها و نظرداشت ها
- تاریخ ایجاد در 17 شهریور 1395
- بازدید: 9807