آه تو ای خدای، دل های از هم بند گسسته!
رگ و پیوندهای پاره پاره شده!
خدای بدن های در هم کوفته و درهم دریده از صدای هراسناک ترکیدنِ بمب های یک تنی و..!
از این همه پنهان شده ها و ناپیدایی،
از این همه رویگردانی از رویدادهای این دنیای ویران شده،
از این همه غرور، نخوت، تکبر، نفرت، کینه و...، و انسان سقوط کرده،
از این جنگ سالاران بی خیالِ به عددِ خون های بیشمارِ ریخته شده،
از این بی خیالی به زندگی ها، شهرها و ملت های ویران شده،
از این همه نقشه، برای کشاندن همه، به نبرد و ویرانی،
از این همه رنج بی پایان و بی معنی،
و...
اثری در حال تو پیدا نمی شود؟!
تو را به تکانی و یا کاری وا نمی دارد؟!
آه ای کسی که تو را، دارنده ی گوش و چشم های باز می دانیم!
که از رگ های گردنِ مان، به ما نزدیک تری،
در این نزدیکی ها، آیا چیزی که تو را به تکان و کاری وا دارد، نمی بینی؟!
چیزی نمی شنوی که تو را برانگیزاننده به کاری باشد؟!
تو چه چیز را باید ببینی و یا بشنوی که، دستی از آستین برآوری؟!
تو را چه چیز به واکنش وا می دارد؟!
اینجا گوش ها از صدای بمب ها و گلوله ها کر شده است،
اینجا صدای ضجه و ناله و فریاد از دردِ رگ و پیوندهای پاره پاره شده، همه را انگشت به دهان کرده است،
دود و خاکسترِ جنگ، همه را کور کرده است،
آنجا چه چیز تو را از دیدن و شنیدن ها باز می دارد؟!
آیا می شنوی؟! می بینی؟!
خودت هرگز از حال و روز این دنیای وحشتناک خسته نمی شوی؟!!
که این چنین دم فرو بسته،
میان گرد و خاک ظلم، باز هم ناپیدایی؟!
که به دستی از دست های پر شمارِ دادخواهان به آسمان فرو رفته،
دستی به رهایی و نجات و دادستانی نمی دهی!
و تنها از گوشه ی عرشِ فرش شده ی به بی همتایی و بی نیازی ات،
به تماشای ظلم و جنایتِ بی پایانِ انسان نشسته ایی!
جهان، تفریحگاه وحوش شده است،
این برایت دیدنیست؟!
آن روز که سخن از آفریدن انسان بود، پیش از دست به کار شدنت را یادت هست؟ [1]
بسیاری از آنان که در گرداگرد تو به فرمانبرداری، بندگی، تیمار، دستیاری، پیشکاری و نیایش بودند،
دیدند و گفتند که :
«از آفرینش این انسان دست بردار.
او در زمین فساد خواهد کرد،
و خون ها خواهد ریخت!» [2]
از ذوقزدگی آفرینش این شاهکار خود،
نشنیدی،
و یا اگر شنیدی هم شاید باور نکردی،
که چنین خواهد کرد،
و چنین خواهد شد.
رویگردان از آنچه همه دیدند و گفتند،
آنچه را خواستی،
آفریدی،
و پیروزمندانه هم، به خود اَحسن گفتی، [3]
و تنها واکنش تو،
به واخواهی و خرده گیری پیشکارانِ پرشمارِ درگاهت،
که رده به رده در ردیف های بیشمار به ستایش تو ایستاده بودند، این بود که :
«من چیزی را می دانم که شما نمی دانید»، [4]
همه را به سجده این شاهکار آفرینش خود، فراخواندی، [5]
و هر که دید، و به دیده خود اعتماد کرد و به دانش خود استوار ماند، و این نکرد را، [6]
از خود و درگاهت خشمگینانه تا ابد راندی! [7]
و چقدر دردناک است، و من نمی دانم، چرا عاقبت آنان که پیش از دیگران می بینند و می گویند، طرد است و قهر و راندن!
و آنانی برایت ماندند، که دیدند و می دانستند، و نادیده گرفتند، و سجده اش کردند!
و من هزاره ها بعد از آن آفرینش،
هنوز نمی دانم،
که تو چه می دانستی،
که من هنوز هم نمی دانم،
اما ...
این را بارها و بارها دیدم،
شنیدم،
آزمودم و از سر گذراندم،
و می دانم،
که واخواهانت، بازدارندگانت راست می گفتند،
این انسانِ متکبرِ عنودِ لجوج،
همان کرد، که آنان از پیش گفتند،
این انسانِ آزمند به خون، ویرانی، چپاول،
برای هر کُشته از خود،
چندین خون حلال کرد،
و به انتقام و تلافی کُشت،
پاره پاره کرد،
و روانه خاک گور کرد،
برای هر سطل آشغال خیابان ها،
که متکبرانه، زورستانانه، با دست اندازی های پی در پی، آن را نیز از آنِ خود می داند،
و بی اجازه این کوه تکبر و زورستانی، جابجایش کردند!
از آنان به ظلم، غرامتِ خون ستاند،
برای هر خانه ی سوخته اش،
خانه ها از آنان سوزاند،
برای هر زندگی آنانی که با او همراهند،
زندگی ها از دیگران تباه کرد،
برای هر کودک زیر پای جنگجویان له شده اش،
هزاران کودک را، به تلافی، به انتقام، به مسلخ آوار و بمب های سنگین، و گلوله های آتشین خود بُرد،
و او نیز، چون تو،
امروز به خود پیروزمندانه آفرین می گوید!
و بر حکمت، عزت، قدرت و اقتدار خویشتن، می بالد!
و...
به تو گفتند،
او بر انسانیت خواهد شورید،
و نافرمانی خواهد کرد،
و خون ها خواهد ریخت،
و در زمین فساد خواهد کرد،
و زمین را به خون شستشو خواهد داد و...
و تو باز ....
رای به آفریدن زده بودی،
و هیچ چیز جلودارت نبود،
و هیچ باورت نشد!
که چنین خواهد شد.
شاید هم باورت شد،
اما خواست و مشیت تو بر دیدن این صحنه ها قرار گرفته بود!؟
به راستی مشیت تو این است؟!
نمی دانم!
و جانوری درنده،
دانشِ حساب و کتابی که به او ارزانی داشتی را به خدمت گرفت،
تا به وسعت ویرانی، چپاول و کشتار بیفزاید، و فساد کند، و خون های بیشتر بریزد!
هر روز تشنه تر به خون،
فرمان به خونریزی بیشتر دهد،
و تو ...
به سان ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡمُتَكَبِّرُ گِلِ چنین انسانی را سرشتی،
و به تنور آفرینش پختی،
که چه شود؟!
آزمند عبادت و بندگی چنین موجودی بودی؟!
تو که خود بی نیازترینی؟!!
عشق به داشتن بنده ایی عاقل و سخنگو داشتی تا بندگی ات کند؟!!
این است نشان بندگی او،
اینک،
ما را میان بندگانت ذکرگویت دریاب!
از تو، به تو شکایت می بریم،
از این قتلگاهی که برای انسان، انسایت، اخلاق، حکمت، کرامت و هر چه ارزش است، تدارک دیده اند،
اینجا دادگاهی برای رَمیدگان نیست،
دادی از دادخواهان نمی ستانند،
اینجا دادخواهان را به باد ترکه و شلاق می گیرند،
آیا تو به پرستش و بندگی، چنین آفریده ایی، اینقدر آرزومند بودی؟!
پرستندگانِ کمی در آسمان و زمین داشتی؟!
فرشتگان کمی به نیایش تو سرگرم بودند؟!
نمی دانم پاسخت چیست؟!
گفته هایت را میان این شعله های دمادم آتش و خون نمی شنوم،
فکرم به تغار و لاوک و تشت هایی درگیر است، که برای خون های تازه، قاچیده اند،
گوشم میان صدای «هَل مِن مُبارز» و شیونِ درد زخم های تازه و کهنه درگیر است،
چشم هایم سخت نگران مارهای سمی ایی است، که در مخفیگاه های خود، در کمین اند، و به زیادت ظلم می اندیشند، و تدبیرشان زیادت فساد و تباهی است، چرا که بر این باورند زیادت جنایت و ظلم، تو را به مجبور به کاری می کند، تا منجی موعد برای شان بفرستی!
و...
اما در این هنگامه خون و جنایت، یادم هست،
آن هنگام که با من از عهد سخن می کردی،
تا روانه ی این جهنمم کنی!
در حالی که این پهنه هولناک را بسیاری دیدند، کسانی که کم هوش ترشان می پنداشتم، فهمیدند، و هوشیارانه از قبول عهد تو خوددار شدند،
و من در این میانه، از احمق ترینِ آفریدگان تو بودم، جاهل و ظالم، به قول خودت "ظلوماً جهولا" ، که بدین عهد تن دادم، [8]
اما ...
«من آماده بودم تا جهان را جایی تاریک و دلهره آور بیابم،
اما هرگز تصور نمیکردم که اینقدر زشت و فاسد باشد». [9]
و امروز می دانم :
«هیچ تخیلی، نمیتواند درجه ی کثافت اینجا را وصف کند». [10]
#نه_به_جنگ #نه_به_جنگطلبان
[1] - آیه 30 سوره بقره : «چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من می خواهم، به طور مستمر، در زمین جانشینى بیافرینم؛» «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَةً»
[2] - آیه 30 سوره بقره : «گفتند: در آنجا مخلوقى پدید مىآورى که تباهى کند و خون ها بریزد؟ با این که ما تو را به پاکى مىستائیم و تقدیس مىگوییم؟» «قالُوا أَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ»
[3] - «آفرین بر (قدرت کامل) خدای که بهترین آفرینندگان است» (۱۴). سوره مومنون «فتبارك اللّه أحسن الخلقين»
[4] - آیه 30 سوره بقره : «گفت من آن چه می دانم که شما نمی دانید.» «قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون»
[5] - سوره اعراف آیه 11 - «آن گاه به فرشتگان گفتیم: بر آدم سجده کنید؛» «ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» ﴿۱۱﴾
[6] - سوره اعراف آیه 12 - «همه سجده بردند مگر ابليس كه از سجدهكنندگان نبود» «فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ»
[7] - سوره اعراف آیه 13، « خدا به شیطان فرمود: از این مقام فرود آ، که تو را نرسد که در این مقام بزرگی و نخوت ورزی، بیرون شو که تو از زمره پست ترین فرومایگانی.» «قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ»
[8] - «ما امانت را بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه کردیم، پس، از برداشتن آن سرباز زدند و از آن هراسیدند و انسان آن را برداشت. به راستى، او بسیار ستمگر و نادان است.» سوره احزاب: آیه 72 «انّا عرَضنا الامانةَ عَلَى السّمواتِ و الارضِ و الجبالِ فابینَ ان یَحملنها و اشفق مِنها و حَملَها الانسانُ انّه کانَ ظلوماً جهولا»
[9] - اوسامو دازای (Osamu Dazai زاده ۱۹۰۹ درگذشته ۱۹۴۸) از سرشناسترین و اثرگذارترین نویسندگان ژاپن.
[10] - ژوزه ساراماگو (زاده ۱۹۲۲ در آزینهاگا – ۲۰۱۰ در تیاس، لاس پالماس) نویسنده پرتغالی برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۸ میلادی.
بزن باران!
که شانه های خم شده زیر هزار خروار آتش،
به نوازشت سخت محتاجند،
خیابان های آتشناک ، به پاکی ات، برای شستشوی سنگفرش خود از خون های ریخته، تشنه اند،
حتی دست های آلوده به خون هم،
برای شستشو،
به تو نظر دارند،
بزن باران!
ببار بر آن صورت های خالی از اشک،
که تو خود، اشکی شوی، بر چهره های سخت شده، از سِتبری و سَنگدلی،
با تو،
تَباکی های، دل های سخت هم، شکل حقیقت به خود خواهند گرفت،
بزن باران!
بزن، بر تن های نحیف کَبود از شلاق،
بزن، بر تنِ برگ های بر زمین ریخته و تل انبار شده، به زیر پا،
بزن باران!
بزن بر لب های خشکیده و ترک برداشته از فریاد،
تَر کُن،
گَلوهای مملو از فریاد را،
که صدای شان در گلو مانده، می روند، تا دل بِترکانند،
بزن باران!
بزن بر سینه های سِتَبر،
که سینه به سینه روزگار می رَزمَند،
بزن بر کوه های استوار،
تا نرمی و لطافت تو را هم، در سختی پهنه خویش حس کنند.
بزن باران!
بزن بر خاک گورهای گم شده،
تا جای خالی اشک بر خاک نرم و تازه ریخته را،
قطراتِ تو پُر کنند.
بر این برگریزانِ پائیزِ برگ های سبز،
تو ببار،
بزن باران!
بزن که دیدگان از اشک خشکند،
بزن! تر کن گونه های طالب اشک های تازه را،
بزن باران!
بزن بر میله های آهن و فولاد،
که چشم های نگران از پسش،
در افق گم می شوند.
بزن بر گوش های منتظر،
که برای شنیدن دوباره آواز چکاوکان،
روی در نسیم سحری دارند،
بزن باران!
بزن باران و سیلی شو، بِبَر داغَ جوانان، از دلِ غم دیدگانِ این شب تاریک و بی پایان،
بزن باران!
بزن بر سفره های خالی از نان شبُ، مملو از آه،
بزن بر شَرم، تا برخیزد،
بزن بر قلب های مملو از کینه،
بباران بر تکبر،
بشکن این، برج عداوت را،
بزن باران!
بزن بر ماندگان از این قطار مرگ،
مرگانِ ایستاده بر مزار خویش،
منتظر از بهر مردن!
که مرگی کی رسد از راه؟!
بزن باران!
بزن تا چشمه ها را باز، آبی جاری از امید، پدید آید،
بزن بر حفره های خالی از آتش،
بزن بر داغِ دل، آتش،
روان گردد از آن اشکی، به سان سیل، بُرَّنده،
بزن باران!
بزن بر دیدگانم چنگ،
تو بِشکن، آهنین زنجیر،
بزن بر سینه ام این تیر،
رهایم ساز زین زنجیر،
منم دِلخسته از نخجیر،
شکاری در میان این چکاوک ها،
رهایم ساز زین تکبیر،
بزن باران!
من از این خون و خونریزی، شُدم دلگیر،
رهایم ساز زین شمشیر،
بزن باران!
ببار ای ابر!
بر این افسردگان مرده ی، بنشسته بر این گور،
بزن باران!
ببار این ابر!
به نظم در آمده در : 12 آبان 1401