مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب :

هُرم خوی تجاوز و جنگ افروزی حاکمان منطقه خاورمیانه و عربی، هیچگاه از گرمایش نیفتاد، و از جمله در 31 شهریور 1359 [1] به یکباره شراره کشید، و صدام با استفاده از استدلال جنگ پیشگیرانه و پیش دستانه، به مقابله با موج احتمالی برخواست، که خطر یک انقلاب و سرنگونی دیگر را، برای حاکمیت او و حزب بعث در عراق نیز، گوشزد می کرد، او مدعی بود که جنگ با کسانی را آغاز می کند، که منبع پراکنش انگیزش سرنگونی و انقلاب در کشور اویند، که اکنون در تهران در قدرت نشسته، و باید آنان را سر جای خود نشاند، و پایتخت آنان را فتح کرده، به حاکمیت انقلابی ها، که منبع صدور انقلاب در منطقه شده اند، و تاج و تخت او و دیگران را تهدید می کردند، خاتمه داد، و خود را از بیم تکرار تظاهرات های خیابانی، که ممکن بود چون تهران، در بغداد و... نیز تکرار شود، رهانید و...

اما این جنگ خسارتبار که با تمسک به استدلال جنگ پیش دستانه و پیشگیرانه آتشش را افروختند، نتایج دردناکی برای مردم ایران و عراق داشت، کشتارهایی که از هم کردند، و ویرانی هایی که باعث شدند، هنوز آثار نامبارکش بر جان و تن این دو ملت همسایه، باقی است و تنها در یک قلم آن، تعداد فقرا در ایران، در پایان این جنگ دو برابر شد و میزان فقرای ایرانی از 20% جمعیت ایران در پایان سال 1357 و پیروزی انقلاب، به 40% جمعیت ایران در مدت 10 سال بعد، یعنی در پایان جنگ هشت ساله در سال 1367 افزایش یافت. [2] و بعد از این جنگ بود که، از هر پنج ایرانی، دو نفر زیر خط فقر می زیستند و... آوارگی ها، جراحت های روانی و جسمی، خرابی شهرها، صنعت و... نیز خود مقوله ایی جداگانه است که دسترسی به آمار آن، و مطالعه تبعات این جنگ گرد غم را بر چهره هر وطن دوستی خواهد نشاند.

ششم محرم 1401 بود که به برکت دیدارهای تازه شده، در این دوره از تجمع ها، او را زمانی یافتم که سرفه های سینه اش نشان از مشکلات جسمی اش داشت، که از آن جنگ خسارتبار هشت ساله، مثل دیگر همرزمانش، اکنون به همراه خود آورده، و همچنان بار سنگین آن را حمل می کند، و هر بار به بهانه ایی، شدت یافته و عود می کند، و آن دوران سخت و ترسناک را برایش یادآوری می کنند، و نزدیکی مرگی ناشی از ضعف جسمی، و آثار و جراحات آن جنگ، را برایش نوید می دهد، اما او از زمانی می گوید که انسان هر لحظه هزار بار درخواست مرگ می کند، و البته مرگی نیست، تا او را در آغوش بگیرد، و گرم و آسوده در آغوش مرگ بخوابد، و با ابزار مرگ از دنیای ظالمانه ی، ساخته شده توسط دیگران، خلاص شود.

او از زمانی می گوید که شاهد زجر کش شدن دیگرانی است، که کاری از دستش نمی آید، تا برای شان انجام دهد، و نفس به نفس، با کسانی هم نفس می شود، که نفس های آخر را می کشند، در حالی که می داند اینان همه قابلیت نجات را دارند، اما ابزار نجات را، قدرتمداران مسلط در آن روز و میدان، از دسترس آنان دور کرده اند، تا ببینند کار میدان و صحنه به کجا می انجامد، اگر اینان زنده ماندند که سرمایه ایی در زمان تبادل اسرا خواهند بود، اگر مردند که عددی از تعداد دشمن، کم می شود، در هر صورت این برای گردانندگان آن صحنه، پیروزی محسوب می شود.

او از جنگ های جاری در سرزمین خونین شلمچه (بین خرمشهر و بصره) روایت می کند، آنگاه که در خلال پس لرزه های عملیات های خونین و سخت کربلای 4 و 5 ، زمین مملو از شهدا و مجروحین شده بود، از زمانی که دشمنان این مرز بوم، در کناره های شهر راهبردی بصره، از حیثیت خود دفاع می کردند، تا بصره همچنان در کنترل آنان باقی بماند، حال آنکه آنان آمده بودند تا تهران و بلکه ایران را سه روزه فتح کنند، و اکنون با شجاعتی که از مردم مدافع این کشور دیدند، در کناره های این شهر راهبردی خود، یعنی بصره، به دفاع از خاک خود نشسته، و می جنگیدند، و دیوارهای بصره، نشان از حضور جنگجویانی داشت، که این زیاده خواهان متجاوز را، تا بدین جا تعقیب کرده، و به تله انداخته بودند، و البته نیز، خود در دریای خون خود شناور بودند.

کمی که همگام نفس های پرمهر و محبتش شدم، از خاطرات به نگارش در آمده، از دوران اسارت، پرسیدم، گفت "بیست صفحه ایی را نوشته ام، ولی جمله بندی هایش اشکال دارد! هنوز فرصت نکردم درستش کنم، البته تا مدت ها بود که توان نوشتن آن خاطرات را نداشتم، چرا که نوشتن آن مساوی بود، با باز آفرینی خاطرات آن دوران سخت و توان فرسا، که اعصاب و روانم را به هم می ریخت، حالم را بد می کرد، مدت ها گذشت تا بتوانم خود را باز یابم، و در این خصوص دست به قلم برده، و بنویسم،"

این رزمنده شجاع و دلیر دفاع از مرزهای وطن و غیرت ایرانی، آقای محمد ابراهیمی فرزند مرحوم علی اکبر، اعزامی از شهرستان گنبد، بخش مینودشت، (در آن زمان)، از استان مازندران (اکنون به استان گلستان تبدیل وضعیت شده است)، جمعی گردان امام محمد باقر از لشکر قهرمانان، یعنی لشکر 25 کربلای سپاه پاسداران، بود که فرمانده این گردان نیز از جمله شهدای این گردان، شهید دلباسی هستند. که آقای ابراهیمی بعد از آزادی از شهادت او مطلع می گردد،

آزاده سرافراز، محمد ابراهیمی در تاریخ 14/12/1365 به شرحی که خواهد آمد، به اسارت دشمن در می آمد، و تا شهریور 1369، از جمله آخرین اسرایی بودند، که همگی در ارودگاه 20 هزار نفره صلاح الدین ایوبی، در نزدیکی شهر تکریت (محل تولد دیکتاتور بعث)، دشمن آنانرا در لیست بلند مفقودین جنگ حفظ، و همچنان نگه داشت، تا این که در روزهای آخر آزادی، بعد از 40 ماه مفقودی، و بی خبری و روشن نبودن وضعیتش، بالاخره خانواده از نگرانی بیرون آمد، و آن زمانی بود که دشمن به کارکنان سازمان صلیب سرخ جهانی اجازه داد، تا این بخش از اسرا در این اردوگاه مخفی را ثبت نام، و در لیست اسرای جنگ منظور دارد، و بدنبال آن بود که در تاریخ 5 شهریور 1369 از طریق مرز قصر شیرین، اینان نیز وارد کشور عزیزمان شده، و بعد از سه روز قرطینه، در پادگان الله اکبر، 8 شهریور 1369 به آغوش خانواده خود در مینودشت باز می گردند. [3]

آری او بعد از 10 ماه نبرد سخت با دشمن، 40% بدنش از جراحات جنگ و سه سال و اندی (40 ماه) اسارت، مستهلک شده است، او اینک نیز با جراحات آن درد جسمی و روحی، دست به گریبان است، چنانکه، حتی من نیز از پرسیدن و گرفتن جزئیات آن دوره سخت، شرمسار می شدم، لذا فقط به شرحی خاطرات این رزمنده شجاع می پردازیم، که او خود بیان داشت، و بدانچه ایشان گفتند اکتفا کردم، این در حالی است که این رزمنده ما در زمان اسارت، حدود 37 سال داشته، و از رزمندگان پر سن و سال! این جنگ، به نسبت همرزمانش به حساب می آمد، چرا که در این نبرد، اکثر همرزمان او را دلاور مردانی، بین 15 تا 25 سال تشکیل می دادند :

ادامه عملیات کربلای 5 [4] بود که در تاریخ 14/12/1365 اسیر شدم - عملیات کربلای 5 در 19 دیماه 1365 آغاز شد - به ما گفتند عملیات داریم، ولی موقع حرکت به سمت خط، باران شدیدی گرفت، خود را به پشت خاکریز خودی ها رساندیم و هر یکی و یا دو نفر توی یک سنگری همانجا، با صاحب خانه های مستقر در آن خط، آن شب را سر کردیم، فردای آن شب، ما را برگرداندند عقب، چرا که شرایط بارانی و گل و لای، اسلحه های همه ما را گل آلود کرده بود و...، 

لاجرم ما را به یک سوله ی بزرگ منتقل کردند، اینجا بود که اسلحه ها را تمیز کردیم و چکمه پوشیدیم، بالای آن را هم با کش و نخ بسته بودیم، که باران و گل وارد چکمه های ما نشود، 13/12/1365 به هنگام غروب شبی بود که به ما یک غذای گرم و جانانه! یعنی "زرشک پلو با مرغ" دادند، که این خود نشانه از حمله و جنگ بود، که ما را مامور به حمله به یک کانال در منطقه شلمچه کردند،

آن روزها ما جمعی لشکر 25 کربلا، گردان امام محمد باقر بودیم، و شب هنگام بود که به سوی خط حرکت کردیم، شرایط بسیار سختی بود، شهدا و مجروحینی از نیروهای ما، در مسیر حرکت ستون پراکنده بودند، که این خود نشان از نبرد سختی داشت که قبلا جریان داشته و نیروهای تعاون و امدادگرها هنوز فرصت و شرایط جمع کردن شهدا و مجروحین به دست نیاورده بودند،

در همین مسیر که می رفتیم صدایی می آمد که، یک مجروحی تقاضای آب و کمک می کرد، از مسئول گروهان خود خواستم که اجازه بدهد به او کمک کنم، گفت : "اگر فکر می کنی که بتوانی خود را به ستون در حرکت برسانی برو، در غیر این صورت صلاح نیست که ستون را ترک کنی"، ولی من دل به دریا زدم و گفتم "توکل بر خدا"، به هر وضعی باشه می رسم، جوان هم بودم، 37 سال سن داشتم، از ستون جدا شده و خود را به این مجروح رسانده و به او آبی نوشاندم و مختصر رسیدگی کلامی و... و سریع برگشتم و خوشبختانه توانستم خود را به ستون در حرکت مان برسانم،

بالاخره ستون، خود را به نقطه رهایی رساند، مدتی را پشت خاکریزی گذراندیم که زمان حمله فرا رسد، این در حالی بود که بین ما و دشمن میدان مین قرار داشت، و پشت این میدان مین منتظر فرمان حمله بودیم که همان جلوی میدان مین، دشمن متوجه حضور و حمله مجدد ما شد، و شروع به ریخت آتش حجیمی کرد، و درگیری عملا آغاز گردید، و تعدادی از نیروهای ما همانجا پشت میدان مین شهید و مجروح شدند، ولی به هر طریقی که بود، از آن مین ها و آتش زیاد دشمن گذشتیم و وارد کانال مد نظر شدیم،

اینجا عملیات مشخصی در جریان نبود، تانکی، نیرویی و... از دشمن در کار نبود، ما لقمه بودیم، طبق اطلاعی که پیدا کردیم، شب های گذشته هم هر شب نیرو می فرستادند، ولی همه نیروها می رفتند و در این آوردگاه، توسط دشمن قتل و عام می شدند، و یک درصد کمی نیز ممکن بود که بتوانند و بر می گشتند.

ما هم به همین سرنوشت آنان انگار داشتیم دچار می شدیم، از یک گروهان بیش از 80 نفره، سه نفر سالم ماندیم، بقیه یا شهید و یا مجروح و یا مثل ما اسیر شدند. درگیری بسیار شدید بود، کانال از آن دشمن بود، و آنها از همه چیز این کانال، از مختصات و گرای آن کاملا مطلع بودند، و آن را زیر آتش شدید گرفته بودند، باران گلوله بود که از همه نوع بر سر ما می بارید، شهدا و مجروحین زیادی داشتیم، شکم هایی که دریده شده بود، و حتی روده هایی که بیرون ریخته بودند، بسیاری با تیر و ترکش مجروح، و کف کانال رها شده بودند،

اما من مثل روئینتن ها، هیچ گلوله و یا ترکشی نمی خوردم! به طرز معجزه آسایی در زیر این آتش شدید دشمن سالم بودم، اما کانال مملو از شهدا و مجروحین ما شده بود، شرایط طوری بود که احساس کردم بسیاری از همرزمان خود را از دست داده ام، و دیگر تنها رزمنده ایی هستم که هنوز سالم باقی مانده ام، تو گویی به تعداد هر کدام از ما، دشمن تانک و اسلحه داشت، که این چنین ما را قتل عام می کرد،

اما ما چی؟! هیچی، یک تعدادی سلاح کلاشینکف، و چند قبضه آر.پی.جی 7 و تیربار داشتیم، که آن هم مرتب به ما می گفتند شلیک نکنید، چون فردا دشمن پاتک خواهد داشت، و به این گلوله ها در آن زمان نیاز بیشتری داریم، تا الان.

در عرض دو ساعت چنان آتشی ریختند که از ما کسی جز من باقی نماند، پیش از حمله به ما گفته بودند که "سمت راست این کانال، در اختیار نیروهای خودی است و آنها در آنجا حضور دارند"، لذا در این تنهایی تصمیم گرفتم به سمت نیروهای خودی در سمت راست کانال شروع به رفتن کنم، و خود را از این صحنه دهشتناک و تنهایی خارج کنم، در بین راه دیدم نیروهای ما مثل برگ خزان ریخته اند، هر کدام یا مجروح بودند یا شهید، یکی شکم پاره بود، یکی پایش قطع شده بود، یکی تیر خورده بود در حالت سجده شهید شده بود، خلاصه با یک مشقت و رنج فراوان، خود را از میان آنها عبور داده و به ابتدای کانال رساندم،

در بین راه نیز یکی دیگر از بچه ها به نام آقای مهدی ملکی، که از دوستان و رزمندگان شهرستان بندرگز بود، او هم هنوز مثل من زنده، و سالم بود، مرا که دید، گفت "چه خبر؟!" گفتم "شرایط را که می بینی"، گفت "کجا می روید"، گفتم "می روم پیش نیروهای خودی، در سمت راست کانال"، او هم با من همراه شد، و راه را به سمت نیروهای خودی، ادامه دادیم،

واقعا جایی می شود که انسان می بیند جان چقدر بی ارزش می شود، ولی این همه تیر و ترکش آمد، هیچکدام به من نخورد، سالم سالم بودم، یک قطره خون از بدن من جاری نشد؛ این رفیق ما هم همینطور بود.

ساعات از نیمه شب گذشته بود، و ما دوان دوان در مسیر کانال به سمت راست ادامه می دادیم، مقداری که رفتیم بالاخره به ابتدای کانال رسیدیم و کمی سرمان را از کانال بالا گرفتیم، دیدیم بله نیروها هستند، و بر سرعت خود برای رسیدن به آنها افزودیم، ولی ناگهان متوجه شدیم که این ها در واقع نیروهای دشمن هستند، و به عربی سخن می گویند، دیگر کاری نمی شد کرد، و به این طریق به اسارت دشمن در آمدیم، ساعت سه بعد از نصف شب بود که نیروهای دشمن ما را گرفتند و دست های ما را بستند و کنار کانالی که خود در آن مستقر بودند، ما را نشاندند، 

رسم جنگ بر این است که در این ساعات شب، معمولا کسی را اسیر نمی گیرند، و اسرای این موقع از شب را بلافاصله می کشند، چرا که تا صبح ممکن است، نیروی اسیر دشمن، هزار مشکل برای نیروهای مستقر در خط ایجاد کنند، حالا نمی دانم چه حسابی بود بعد اسارت حتی چشم ما را هم نبستند، ظاهرا تا سال 1365 دشمن از ما اسیر کمی داشت، و اکنون قصد داشتند که به تعداد اسرای خود از ما بیفزایند، و لذا حتی نیروهای مجروح ما را هم جمع می کردند، و با خود به اسارت می بردند، در حالی که تاقبل از این، وقتی نیروی دشمن، به نیروهای مجروح ما می رسیدند، سریع تیر خلاص می زدند و رد می شدند، و حالا اسیر ساعت سه بعد از نصف شب را هم نمی کشتند و زنده نگه می داشتند!

سال 1365 از جمله سال هایی است که بیشترین اسیر را از ما گرفتند، و هر سال، تا سال 1367 که جنگ به پایان رسید، این اسرا افزایش شدید می یافت، که تنها در اردوگاه اسرای [5] ایرانی به نام صلاح الدین ایوبی [6] ، ما 20 هزار مفقود را تشکیل می دادیم، و به واقع اسرای ثبت نام نشده که هر کاری می شود با آنان کرد، شاید از این جهت بود که، با این که در آن ساعات شب ما را به اسارت گرفته بودند، از کشتن ما منصرف شده بودند،

فرمانده دشمن در این خط اصرار داشت که ما را زنده به عقب اعزام کند، حتی نیروهایش چند باری لوله تفنگ خود را بر شقیقه های ما، فشردند، و انگار قصد شلیک و کشتن و خلاصی ما را داشتند، ولی هر بار فرمانده آنها، از این امر جلوگیری می کرد، و ما در حالی که دست های مان بسته بود، و چشم بند نداشتیم، شاهد این کشاکش بین نیروهای دشمن و فرمانده آنها در این صحنه بودیم، و در حالی که در کنار کانال ما را نشانده بودند، از طرفی شاهد تبادل آتش آنان با نیروهای خودی نیز بودیم، در این بین یک اسیر دیگر هم آوردند، که او مجروح بود.

سپیده صبح که دمید، از روشنی آسمان فهمیدم که وقت اذان صبح شده است، به نماز نشستم، نماز جانانه ایی خواندم، بهترین نماز عمرم را در این لحظات، بدون وضو و دست بسته، بدون این که رو به قبله باشم یا نباشم، اقامه کردم، حال معنوی عجیبی داشتم، در آن لحظات احساس می کردم هر لحظه این ها ما را به رگبار خواهند بست، خودم را در آسمان ها می دیدم، که هرگز فراموش نمی کنم، کاش این حال معنوی قابل ادامه بود، [7] انسان وقتی اعتقاد دارد، این اعتقاد انسان را بالا می برد، وقتی به آینده بهتری امیدوار است، از مرگ نمی هراسد، از این روست که در آن شرایط به فکر این بودم، که وقت نماز است، و شرایط رعب و وحشت مرگ، مرا از نماز باز نمی داشت.

در عین حال به واقع ما در شرایط مرگ و زندگی بودیم و هر لحظه ممکن بود که یکی از نیروهای دشمن، ماموریت کشتن ما را به انجام رساند و...، اما سرانجام انتظارها به پایان رسید، و این گونه نشد، و هوا که کمی روشن تر شد، ما سه تن را سوار بر یک نفربر زرهی کردند، و به عقبه دشمن، منتقل شدیم، کمی عقب تر از آن خط درگیری، ما را دوباره پیاده کردند، و سوار بر کامیونت سر باز ایفای (روسی) کردند، و سفر ما در سرزمین دشمن آغاز گردید؛

ما سه اسیر را، شاید در 20 مقر و پادگان در بصره و اطرافش، برای ساعت ها گرداندند، از این پایگاه به آن پایگاه، و بین مردمی که انگار از قبل اطلاع داده، و برای تماشای ما جمع شان کرده بودند و...، از میان این همه عبور داده می شدیم، گاهی به ما سنگ هم می زدند، در حالی که سه نفر اسیر بیش نبودیم، اما انگار این برای دشمن یک پیروزی بزرگی محسوب می شد، که این چنین ما را از بین مردم تجمع کرده، عبور می دادند، و تاکید داشتند تا آنهاف ما را که به نمایش عمومی گذارده اند، ببینند.

بالاخره بعد از ساعت ها گردش و گرداندن، عصر بود که در یک اتاق سیمانی، ما را مستقر کردند و در حالی که چشمان ما بسته بود، پذیرایی مفصلی از ما شد! با هر وسیله ایی که بود به ما حمله می کردند، حسابی ما را کتک زدند، چنان می زدند که وقتی به دیوار می خوردیم برق از چشمان بسته امان می پرید، سه شبانه روز در این اتاق حبس بودیم، در همین جا بود که تعداد 17 یا 18 اسیر دیگر هم به جمع ما پیوستند، که از جاهای دیگر اسیر کرده، و بدینجا منتقل کرده بودند، که از قضا همه مجروح بودند،

شرایط بد جسمی اینها، حتی ما را از اشتها هم انداخته بود، در یک اتاق 12 متری این همه آدم با هم بودیم، یکی از آنها تیر خورده بود، و لب و دندان های بالای او را برده بود، و نمی توانست هیچ غذایی را بخورد، تا دو ماه نان را به اندازه بند انگشت می بریدم، و در آب خیس می کردم، و به دهانش می دادم تا آن را ببلعد، و از گرسنگی نمیرد، این در حالی بود که یک تیر هم از پشت، به بدنش اصابت کرده بود؛ این خود معجزه بود که این آدم ها، در چنین شرایطی زنده می ماندند، در حالی که نه این اسرا را به دیدار با یک دکتر بردند، نه از دوا و دارویی خبری بود.

یکی دیگر از این مجروحین از آتش عقبه یک شلیک آر.پی.جی 7، از پشت کمر و سر و گردن سوخته بود، و اصلا توان دولا شدن را هم حتی نداشت، مثل چوب ایستاده بود، حالا این ها را چطوری ما پذیرایی، نقل و انتقال و یا دستشویی می بردیم، خود داستان تاثر برانگیز و دردناکی دارد، یکی از این مجروحین به نام سید ابراهیم حسینی که اهل آزادشهر مازندران بود، در اثر انفجار، دستگاه تخلیه اش بند آمده بود، و از درد و فشار آن، فریاد می کشید، او در همین مسیر انتقال به اردوگاه اسرای صلاح الدین تاب نیاورد، و در اثر درد و مشکلات داخلی، شهید شد، گلوله خورده ها، ترکش خورده ها و... هم بودند، ما دو نفر، تنها افراد سالم این جمع بودیم، و انگار خداوند ما را به اسارت دشمن فرستاده بود تا این چندین نفر مجروح، که با هم 17 یا 18 نفر را شامل می شدیم را تیمار کنیم، چرا که وظیفه انتقال و رسیدگی و حمل و نقل آنان، در این شرایط به دوش ما افتاده بود، و نیروهای دشمن هیچ همکاری در این خصوص با ما نمی کردند.

در این سه تا چهار روزی که در این اتاق شکنجه بودیم، و شکنجه های عجیبی را متحمل شدیم، یک خاطره خوب هم دارم، که جالب بود؛ من یک انگشتر عقیقی در انگشت خود داشتم، که در طول مدت اسارت تا اینجا، از من به غارت برده بودند؛ روزی یکی از نیروهای دشمن که فارسی را هم می دانست به من مراجعه کرد و گفت "انگشتر شما را چه کسی برداشت؟" این سوال در حالی از من می شد، که چشمان ما بسته بود، و ساعت و محتویات جیب و انگشتر ما را یکی از نیروهای دشمن از من گرفته بودند، و من نمی دانستم چه کسی آن را برداشته است، پاسخ دادم "چشمانم بسته بود، نمی دانم"، گفت "انگشتر شما را من برداشتم، راضی هستی؟!" گفتم "راضی نباشم چه باید کنم"،

این گذشت و این نیروی دشمن اتاق را ترک کرد و رفت، ولی باز فردای آن روز، بازآمد، و دوباره گفت "انگشتر شما را من برداشتم، راضی هستی؟ راضی باش من با این انگشتر می خواهم نماز بخوانم!" و دوباره پرسید: "راضی هستی؟" گفتم "من تو این شرایط چه راضی باشم چه راضی نباشم تو گرفتی دیگر برو، من چه کاری می توانم بکنم، راضیم دیگه برو!" و رفت. آخر طاقت نیاورد و باز دوباره آمد، گفت "ببین یک کار می کنیم، من می روم نجف، این انگشتر شما را آنجا قیمت می کنم، و قول می دهم معادل پول آنرا در ضریح امیرالمومنین بریزم؛" این را که گفت انگار دنیا را به من داده اند، حالم منقلب شد، حالت بغض گلویم را گرفت، انگار در یک فضای آزادی قرار گرفتم، نام امیر المومنین را که این نامرد آورد، در حالی که کتک مان هم می زد، نمی دانم از روی چه حساب و کتابی بود که روی این انگشتر، کارش گیر کرده بود، لذا گفتم "راضی هستم، راضی هستم و..." خیالش راحت شد و رفت.

از این جا به بعد ما را با اتوبوس حمل می کردند، کاش ما را با همان کامیونت های ایفا و... منتقل می کردند، چرا که اکثر این اسرا را مجروحین تشکیل می دادند و توان نشستن روی صندلی های اتوبوس را نداشتند، و ما مجبور شدیم اینها را زیر صندلی ها و کف راهرو و... جای دهیم، دشمن هم ما را برای سوار شدن به اتوبوس به عجله می انداخت، ما را با لگد و کابل مورد ضرب و شتم و در حالت تعجیل قرار می داد، در این استرس و ارعاب، ادرار بچه ها هم که حتی توان تکان خوردن هم نداشتند، بیشتر می شد، و کار تخلیه ادرار و مدفوع آنان در اتوبوس صد چندان سخت تر می شد.

بالاخره سوار شدیم اما از این جا به بعد چشم بسته بودیم، در مسیر هم، این مجروحین کارهایی داشتند که به زحمت ما افزود، در حالی که امکاناتی در اختیار نداشتیم، مثلا مجروحی بود که در این مسیر نیاز به رفع حاجت داشت، و من از لیوان برای این کار استفاده می کردم، و آن را از شیشه اتوبوس به بیرون می ریختم، و همین باعث می شد که محافظین ما در اتوبوس، ناراحت شوند، و ما را باز هم مورد ضرب و شتم قرار دهند، ولی کار دیگری نمی توانستیم بکنیم.

بعد از این جا ما را به یک پادگان دیگر بردند که در آنجا هم چند روزی را با شرایط بسیار بد گذراندیم، از جمله پتو های نمناک پر از حشرات و متعفن که به ما داده بودند. بالاخره به بغداد رسیدیم و در استخبارات، همه ما را بدون استثنا لخت کردند، و آنجا هم که بازار زدن و شکنجه های جور وا جور گرم بود.

تا به اردوگاه اسرای جنگی صلاح الدین ایوبی، که در عمق خاک عراق قرار داشت، رسیدیم، و تازه آنجا بود که کمی آرام گرفتیم، در این اردوگاه 20 هزار نفر اسیر جنگی دیگر وجود داشتند، که از نظر ایران در زمره مفقودین در عملیات جنگی محسوب می شدند، چون نه دولت ایران، و نه خانواده ها از سرنوشت ما خبری نداشتند، و دشمن بعثی هم هر چه می خواست می توانست، بر سر ما بیاورد، چرا که نام ما در هیچ لیستی از اسرای به رسمیت شناخته شده جنگ نبود، از جمله در لیست رسمی صلیب سرخ جهانی ثبت نشده بودیم، تا واجد حقوق اسرا، بر طبق مواد مندرج در کنوانسیون های بین المللی نگهداری و حقوق اسرا باشیم، به واقع ما مرده و در عین حال زنده بودیم. مرده از این لحاظ که هر لحظه که دشمن تصمیم می گرفت، می توانست ما را در لیست شهدا قرار دهد، و بر اساس تصمیم، ما می توانستیم زنده باشیم و یا نباشیم، ولی زنده بودیم، از این لحاظ که هنوز نفس می کشیدیم، و خود هم می دانستیم که زنده ایم.

زندگی و همراهی با اسرای مجروح ضربات سختی به روح و روان ما وارد می کرد، به عنوان مثال یکی از این مجروحین که همراه ما بود، سن کمی هم داشت، و تیری به ناحیه گلویش اصابت کرده بود، رسیدگی پزشکی، دارویی و بهداشتی هم به این مجروحین نمی شد، او یک بار مرا نزد خود خواست و گفت "دلم گرفته، بیا تا کمی با هم صحبت کنیم"، بلند شدم و بر بالین او نشستم و شروع به صحبت کردن، کردیم، در حین صحبت بودیم که از من کمی آب درخواست کرد، بلند شدم و مقداری آب برایش آوردم، کمی که از این آب را که نوشید، ناگهان دچار سرفه های بی پایانی شد، که بند نمی آمد، و این خون بود که از گلویش به بیرون می ریخت و آنقدر سرفه کرد که در مقابل چشمان من جان به جان آفرین تسلیم کرد، دیدن این صحنه ها انسان را خرد می کند، در حالی که کاری از دست شما نمی آید، شاهد مرگی ناخواسته، و غیر قابل جلوگیری هستی و...، و انواع شکنجه های جسمی و روحی دیگر که انسان را له می کند.

تعداد اسرای ساکن در سالن های اردوگاه اسرای صلاح الدین ایوبی، بین 108 تا 140 نفر در نوسان بود، در این وضعیت فضای خواب اسرا به حالت کتابی، دراز کش، و در حد خوابیدن به پهلو، میسر بود، فضای خواب، برای هر اسیر در این سالن، یک وجب و چهار انگشت بیشتر نبود، و فضای بیشتری برای خوابیدن، به هر یک از ما نمی رسید، و امکان خوابیدن به پشت، هرگز وجود نداشت، اجتماع بیش از دو نفر ممنوع، و زیر انداز ما یک پتو بود که روی سیمان های کف آسایشگاه انداخته می شد، و لباس های ما هم، بالش قرار داده، به صورت کتابی می خوابیدیم، هر دو نفر یا سه نفر هم یک پتو داشتند که به عنوان رو انداز استفاده می کردیم. لذا در شرایطی بودیم که نمی توانستیم هیچگاه راحت بخوابیم،

آب و هوای منطقه صلاح الدین هم مثل همین آب و هوای منطقه سمنان خود ما بود، خیلی گرم. وقتی باد و توفان می شد، تمام این آسایشگاه و پتوها را گرد و خاک فرا می گرفت، و باید با هزار بدبختی و بیچارگی آنها را بیرون می آوردیم، و تکان می دادیم، تا خاک زدایی شوند.

در زمان حضور در آسایشگاه که بین 17 تا 18 ساعت بود، حق راه رفتن نداشتیم، راه رفتن در طول یا عرض آسایشگاه ممنوع بود، مگر این که به حالت پشت خم، و حالت رکوع حرکت می کردیم، تا نگهبانان بیرون آسایشگاه، راه رفتن ما را در سالن، از پنجره ها نبیند، سر و صدا هم نباید می بود، این ها همه، هر کدام تنبیهی به دنبال داشت،

در هر سالن یک سطل آب قرار داشت، که این مقدار آب جای گرفته در آن، جیره روزانه همه ما بود، که به زودی تمام می شد، و یک سطل هم برای رفع حاجت، برای کسانی که خود را نمی توانستند، نگه دارند، و صبر کنند تا درب آسایشگاه در زمان مقرر باز شود، و بیرون بروند، و از آن توالت بیرون آسایشگاه استفاده کنند، و این سطل که از فضولات انسانی پر می شد، فضای سالن آسایشگاه را افتضاح می کرد، و خدا نکند که کسی دچار اسهال می شد، بوی تعفن آسایشگاه را فرا می گرفت، در این شرایط، به خاطر نبود بهداشت، معمولا این گونه مریضی ها، به دیگر اسرا هم سرایت می کرد، و گاه دیده می شد که 20 نفر مبتلا به یک مریضی می شدند. و چون مداوایی هم در کار نبود، این اسهال ساده، به اسهال خونی تبدیل شده، تقریبا همه گیر می شد، و فرد که از پا می افتاد، تازه دسترسی به رسیدگی ها پزشکی ممکن و میسور می گردید.

صبح نیز بعد از 17 تا 18 ساعت حبس در این آسایشگاه ها، درب آن با طی مراحل خاصی بازگشایی می کردند، و افراد باید در زمان محدودی خود را به توالت های بیرون برسانند و از آن استفاده کنند، که این ها هم به تعداد کافی نبود، و افراد به گروه های 5 – 5 تقسیم می شدند و گروه گروه به نوبت به دستشویی می رفتند، لذا امکان استفاده از آنها هم کافی نبوده، تا به راحتی و طیب خاطر، از آن استفاده کنند، و زمان استفاده از این دستشویی ها هم آنقدر کم بود که نصف افراد، فرصت استفاده از آنرا نیافته، وقت مقرر برای استفاده از دستشویی ها، به اتمام می رسید، و افراد با همان حال، به آسایشگاه باز گردانده می شدند، این باعث می شد که 95% آنان با مشکل دستگاه گوارش، سیستم تخلیه، کلیه ها، مثانه و... دچار شوند، یا دچار مشکل اعصاب روان می شدند؛ گاهی هم به خاطر غذای خشک و عدم نوشیدن آب کافی، بعضی به یبوست دچار می شدند.

سه یا چهار ماه اول خیلی سخت گذشت، چون همین دستشویی ها هم قدیمی و خراب بودند و عمدتا گیر می کردند، شما در ذهن خود محاسبه کن که 1500 نفر با ضرب کابل و هزار زجر و توهین از آسایشگاه بیرون می آمدند، و باید از این توالت ها استفاده کنند. توالت هم پر می شد که باید همین ها را با دست جمع می کردیم و در سطل می ریختیم و تمیز هم می کردیم. گاه تا مچ پا در نجاست فرو می رفتیم، تا از این توالت استفاده کنیم. بعد هم تنها با آب دستان خود می شستیم، می شد گفت که خدا ما را حفظ کرد، که در این شرایط زنده ماندیم و نمردیم، تغذیه ناسالم، خواب زجر آور، بهداشت نا کافی و شرایط روحی سخت و...! چطور ما زنده ماندیم، خودم هم نمی دانم.

17 تا 18 ساعت حضور در آسایشگاه، بدون تحرک کافی، آب مناسب و کافی، غذای مناسب و کافی، جای خواب مناسب و کافی، بهداشت مناسب و کافی و... باعث می شد که اسرا دچار مشکلات روحی و روانی و البته جسمی زیادی شوند.

غذای روزانه ما هم معمولا بسیار کم و مختصر بود، صبحانه یک بشقاب سوپ آبکی، با دو قرص نان که هر کدام دو لقمه معمولی بیشتر نبود، برای نهار هم هفت قاشق برنج، سهمیه هر کدام از ما بود، که به صورت شمارش قاشق، تحویل هر فرد میگردید، برای شام هم یک مقدار آب گوشت، آب بادمجان، آب پیاز و.. می دادند، که این را با همان دو قرص نانی که از صبح نگه می داشتیم، می خوردیم. یعنی همیشه بچه ها گرسنه بودند، هیچ موقع سیری را به خود نمی دیدند.

چای هم داخل سطل، به ما داده می شود حق خوردن آن را نداشتیم، تا زمان مقرر آن فرا برسد، مثلا سطل چای و غذای شبِ هر سالن را، ساعت 4 بعد از ظهر به آسایشگاه تحویل می دادند، اما اجازه خوردن را نداشتیم، و باید سه ساعت صبر می کردیم تا هوا تاریک شود، و اجازه نوشیدن چای را بدست بیاوریم، در این مدت این سطل حاوی چای را با پتو می پیچاندیم، تا شاید گرم بماند،

اما انسان موجودی است که همانگونه که بسیار ضعیف است، در عین حال بسیار قوی نیز هست، که می تواند این شرایط را تحمل کند، و ما نیز توانستیم طول 40 ماه را در این شرایط بگذرانیم و از آن عبور کنیم، یک دست لباس که بیشتر نداشتیم، چیزی به دور کمر می بستیم و لباس های خود را می شستیم، و پهن کرده تا خشک می شود، و بعد که خشک می شد همان را می پوشیدیم.

خداوند لطفی که کرده بود این بود که، در جمع اسرا به قدر یک ایران، افراد متنوع حضور داشتند، از بقال و نجار، بسیجی، سپاهی و... از همه حرفه ها و افکار و تخصص ها بودند، افرادی که صاحب فکر بودند می توانستند چنین شرایطی را مدیریت کنند، و به برکت آنان این شرایط با طراحی ها، آسان می شود، و قابل عبور می گردید.

ما فهمیده بودیم که باید طوری صبر و حوصله داشته باشیم، که با یک تدابیری این شرایط را پشت سر بگذاریم. به حمدالله افراد هوشیار و بیدار، معلم و برنامه ریز بودند، که کار را جمع کنند. البته در بین ما یک سری افراد نیز حضور داشتند که منافق بوده، و کارها را خراب می کردند. برنامه های اینها را از تلویزیون اردوگاه پخش می کردند، دشمن هم اعلام می کرد، هر که دوست دارد می تواند بیاید و این برنامه ها را ببیند، سخنرانی می کردند و... در هر آسایشگاهی گاهی 5 الی 6 نفر هم از این نوع افراد بودند که خیلی خراب کاری ها، می کردند.

درست بود که من در شرایط این نبرد سالم بودم، و مجروحیتی نداشتم، اما در سال 1361 از پشت تیر خوردم، ابتدا مرا به گیلانغرب منتقل کرده و عمل جراحی ام انجام شد، و بعد هم به کرمانشاه منتقل شدم، و سپس در تهران بستری شدم. از ناحیه گوش هم به واسطه شلیک آر.پی.جی 7 مجروحیت دارم، که مجموعا 40% از کار افتادگی را شامل می شود. علاوه بر آن در دوران اسارت هم گوشم، در خلال یک تنبیه، توسط نگهبانان اردوگاه اسرای صلاح الدین، آسیب مجدد دید، جریان از این قرار بود که، در هر آسایشگاه یک سطل برای آب، و یک سطل برای قضای حاجت داشتیم،

جلوی آسایشگاه هم مقداری سبزی بچه ها کاشته بودند، و اسرا خود با سطل، آب می آوردند و این ها را سراب می کردند، یک بار نمی دانم چه شد که یک نفر اشتباهی به جای سطل آب، سطل مخصوص توالت آسایشگاه را آورده بود، و نگهبان که این قضیه را دید، گفتند "کی این کار را کرده؟!" و قرعه این اشتباه و تنبیه آن، که به هر بهانه ایی این تنبیهات مرسوم بود، به نام من در آمد، و این نامرد هم، دو دستی از دو جهت مخالف، محکم بر گوش های من نواخت، چنان ضربتی وارد کرد که تا دو ماه از گوش های من چرک می آمد، و همین باعث شد که به پرده و دستگاه داخلی گوش من آسیب خورد، و از آن موقع به بعد دچار کاهش بیشتر شنوایی شدم، بعد از اسارت هم به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی یکی از دکترها گفت که "این گوش درمان ندارد"، و از همان موقع تا حالا دچار صدای صوتی بی پایان هستم که در گوشم همواره صدا می کند.

یک هفته به انتقال ما به ایران در شهریور 1369 مانده بود که سازمان صلیب سرخ جهانی، برای ثبت نام ما به اردوگاه صلاح الدین ایوبی آمدند و کار ثبت نام ما انجام گردید، و در هشت شهریور 1369 در مینودشت به خانواده ام پیوستم.

[1] - "جنگ ایران و عراق یا جنگ هشت‌ساله که در ایران با نام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نیز شناخته می‌شود و در بسیاری از منابع عربی و بعضی منابع غربی از آن با عنوان جنگ اول خلیج یاد شده‌است که در زمان صدام حسین در عراق با نام قادسیه صدام از آن یاد می‌شد، طولانی‌ترین جنگ متعارف در قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال به طول انجامید. جنگ به صورت رسمی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ با حمله عراق به ایران آغاز شد. در این روز درگیری‌های پراکنده مرزی دو کشور با یورش هم‌زمان نیروی هوایی عراق به ده فرودگاه نظامی و غیرنظامی ایران و تهاجم نیروی زمینی این کشور در تمام مرزها به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد، هرچند مقامات عراقی معتقد بودند که جنگ از ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ برابر با ۴ سپتامبر ۱۹۸۰ با حملات توپخانه‌ای ایران به شهرهای مرزی عراق آغاز شده‌است. این جنگ در نهایت پس از حدود ۸ سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتش‌بس از سوی دو طرف و پس از به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات انسانی از هر دوطرف و ۱۱۹۰ میلیارد دلار خسارات به دو کشور خاتمه یافت. مبادله اسیران جنگی بین دو کشور از سال ۱۳۶۹ آغاز شد. ایران آخرین گروه از اسرای جنگی عراقی را در سال ۱۳۸۱ به عراق تحویل داد."

[2] - روزنامه "جهان صنعت" در روز یک شنبه 23 مرداد 1401 گزارش داد که : جمعیت زیر خط فقر در زمان انقلاب ۲۰ درصد بود، الان ۶۰ درصد است، این روزنامه با انتشار گزارشی از سه برابر شدن نسبت جمعیتی فقرای ایران از زمان وقوع انقلاب بهمن ۵۷ خبر داد. این گزارش که با تیتر "نیم قرن اشتباه" نوشت "در سال ۱۳۵۷ حدود ۲۰ درصد از ایرانیان زیر خط فقر قرار داشتند اما این میزان در سال ۱۳۶۸ و پایان جنگ تحمیلی به حدود ۴۰ درصد رسید و در پایان قرن ۱۳ در سال ۱۴۰۰، میزان جمعیت زیر خط فقر به حدود ۵۲ درصد رسیده است. بر اساس این گزارش، در سال جاری حدود ۶۰ درصد از افراد جامعه در زیر خط فقر هستند و بخش عمده‌ای از آن‌ها زیر خط فلاکت قرار دارند." 

[3] - 26 مرداد ۱۳۶۹ نخستین گروه از آزادگان پس از سال ها اسارت به میهن مان بازگشتند.

[4]عملیات کربلای ۵ عملیاتی نظامی تهاجمی از سوی نیروهای مسلح ایران، علیه نیروی زمینی عراق، در جریان جنگ ایران و عراق است. این عملیات، ششمین عملیات نیروهای نظامی ایران برای فتح بصره است، که شدیدترین نبرد تاریخ جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود. نیروهای ایرانی عملیات را در محور شلمچه به منطقه‌ای موسوم به کانال ماهی، به صورت گسترده در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ با فرماندهی سپاه پاسداران آغاز کردند. عملیات کربلای ۵ با فاصله ۱۵ روز پس از عملیات کربلای ۴ انجام شد. این عملیات، پرهزینه‌ترین و پرتلفات‌ترین عملیات این جنگ بود و از آن به‌عنوان آغازی بر پایان جنگ ایران و عراق یاد می‌شود.  در نتیجه این عملیات، نیروهای نظامی ایران اگرچه از دستیابی به هدف اصلی عملیات، یعنی تسخیر شهر بصره بازماندند، اما با این حال توانستند حدود ۱۵۰ کیلومتر مربع از منطقه اشغال‌شده شلمچه را آزاد و قسمت‌هایی از جنوب عراق را نیز به تصرف خود درآورند. در انتهای عملیات کربلای ۵ خطوط پدافندی ایران در نزدیکی پتروشیمی عراق ایجاد شد. از این عملیات به‌عنوان عملیات محاصره بصره نیز نام می‌برند.

[5] - در کشور عراق مجموعا بیش از 20 محل نگهداری اسرا برای اسرای ایرانی تشکیل شده بود و در واقع با کمترین امکانات رزمندگان ایرانی که در جریان هشت سال جنگ تحمیلی به اسارت درآمده بودند، دوران سخت اسارت خود را در آنجا به سر می‌بردند. به غیر از زندان‌هایی همچون زندان "الرشید" که در یک منطقه بزرگی از بغداد قرار داشت و مجموعه بیمارستان، پادگان و زندان را در کنار هم جای داده بود و زندان "ابوغریب" که در نزدیکی بغداد بوده و بیشتر درجه داران نظامی در آنجا اسیر بودند، مابقی محل‌های نگهداری در قالب اردوگاه بود. که شرح فیزیکی فضای این اردوگاه‌ها و ساختار آن‌ها خود یکی از اجزای مهم اسارت را برای آزادگان می‌سازد. بسیاری از خصوصیات و توصیف این اردوگاه‌ها در "شرح قفص" عنوان شده و شرح داده شده است. اردوگاه‌های محل نگهداری اسرای ایرانی در عراق عمدتاً در سه منطقه یا سه شهر وجود داشت. که این سه منطقه عبارتند از:

1- استان الانبار به مرکزیت شهر رمادی در مرز اردون و سوریه که تعداد 16 اردوگاه در این استان بود. این اردوگاه‌‌ها در پادگان 14 رمضان ارتش عراق که یکی از بزرگ‌ترین پادگان‌های خاورمیانه است.اولین اردوگاه در این پادگان به نام رمادی 1 در سال اول جنگ تشکیل شد. این اردوگاه تشکیل شده بود از 20 بند، هر بند 8 آسایشگاه که در زمان‌های مختلف تعداد نفرات هر آسایشگاه از 50 نفر تا 80 نفر در حال تغییر بود.

2- استان نینوا به مرکزیت موصل هم مرز با سوریه که 4 اردوگاه در آنجا بوده است. 4 اردوگاه موصل 1، 2، 3، و 4 که موصل 3 کوچک‌ترین و موصل 1 بزرگ‌ترین بودند. تعداد آسایشگاه‌های کل این اردوگاه‌ها 62 بوده که تعداد نفرات هر آسایشگاه از 100 تا 150 نفر بودند. اسرای این 2 استان توسط صلیب‌سرخ بازدید شده بودند.

3- استان صلاح‌الدین به مرکزیت شهر تکریت(پس از سقوط صدام، سامرا مرکزیت این استان شد).

تقریباً از همه ادیان و مذاهب موجود در ایران در میان اسرا وجود داشته است. بیشترین دوران اسارت مربوط به 2 نفر به نام سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری و محمد دبات به مدت بیش از 18 سال و کمترین دوره اسارت عمدتاً 24 ماه است. گرچه استثناتی به صورت 1 ساله هم داریم. در همه اردوگاه‌ها مطلقاً وسایلی مانند کولر، یخچال، دستشویی و توالت (درون آسایشگاه)، آب لوله‌کشی، وسایل گرمایشی و ... به هیچ وجه موجود نبود. لوازم شخصی که به عنوان مایحتاج زندگی به اسرا می‌دادند شامل دو عدد پتوی سربازی، نصف پتو به عنوان زیرانداز، یک کیسه انفرادی خالی، یک جفت دمپایی، یک جفت جوراب، یک جفت لباس زیر و لباس زردرنگ سالی یک بار که عمدتاً پاره می‌شدند و پینه می‌بستند.  در بعضی از اردوگاه‌ها در تمام دوره اسارت آزادگان ایرانی، صبحانه سوپی بود به نام شوربا که تشکیل شده بود از آب و دل عدس که در مواقع زیادی رقیق بود. و در بعضی اردوگاه‌ها شام هم نبوده و فقط دو وعده در روز بود. با نسبت بسیار کم به گونه‌ای که در دوران اسارت هیچ اقلام غذایی مانند پنیر، کره، تخم‌مرغ، مربا و ... به چشم دیده نشد. اردوگاه‌های رمادی تماماً در دو طبقه با حفاظ سیم خاردار حلقوی عرض 20 متر و ارتفاع 20 متر بود. اردوگاه‌های موصل قلعه بوده که ارتفاع دیوارهای اطراف قلعه 12 متر می‌رسید بعضی اسرا بخشی از آسمان را می‌دیدند. اردوگا‌ه‌های تکریت هم مانند رمادی بودند.

[6]شهر تکریت مرکز استان صلاح الدین می‌شود.  صلاح الدین برگرفته از نام صلاح الدین ایوبی متولد ۵۳۲ ــ ه . ق ( سردار مسلمان جنگهای صلیبی) است این استان در ساحل راست رود دجله  واقع و شهر تکریت در فاصله ۱۸۰ کیلومتری شمال بغداد قرار دارد. شهر مقدس سامرا در میانه راه بغداد ـ تکریت واقع و تا بغداد ۱۲۰کیلومتر و تا تکریت حدواً ۵۵  کیلومتر فاصله است . از نظر وضعیت آب و هوایی زمستانهای سرد و مرطوب و تابستانهای گرم و خشک دارد. میانگین دما از ۳۶ درجه در تابستان و ۶ ـ ۷ در زمستان متغیر است. از آنجا که روستای اَلْاوجا زادگاه صدام در این شهر واقع شده به وی صدام تکریتی هم گفته می‌شود.  با توجه به موقعیت تکریت در زمان جنگ تحمیلی چند لشکر عراق برای دسترسی به محورهای مواصلاتی مناطق شمالی و جنوبی عراق در آنجا مستقر می‌شوند.  پس از سقوط صدام در تقسیمات جدید ، شهر مقدس سامرا به عنوان مرکز استان صلاح الدین انتخاب می‌گردد. اردوگاه ۱۱ در وسط پادگانی واقع شده که بر اساس شنیده‌ها بزرگترین پادگان خاورمیانه از نظر وسعت لقب گرفته است .  پادگان ، واقع در بیابانی برهوت بدون هیچ گونه رویشی و فاقد هرگونه پستی و بلندی است و از نظر آب و هوایی خشن تر از شهر تکریت.  اسرای قبل از این در ده اردوگاه طبق روال معمول تحویل صلیب سرخ جهانی می شوند و اردوگاه ۱۱ نیز بر همین روال نامگذاری لکن از این تاریخ به بعد همه اسرای جدید بصورت مخفیانه نگهداری می‌شوند. از جمله علل نگهداری مخفیانه اسرا، عدم پاسخویی رژیم به مجامع جهانی در قبال وضعیت بهداشتی و امکانات ناچیز و خصوصا شکنجه اسرا و همچنان که قبلا ذکر شد ایجاد فشار روانی روی خانواده های اسرا و در نتیجه فشار بر نظام اسلامی .

[7] - این حال عجیب را یک بار دیگر هم بعد از اسارت تجربه کردم، و آن زمانی بود که داخل مغازه احساس کردم قفسه سینه ام دردناک و سوزناک است، لذا مغازه را ترک کردم و سوار اتومبیل شدم و به سوی خانه در حرکت بودم، که حالم خراب شد و احساس کردم روح از بدنم در حال خروج است، در اینجا بود که باز این حال به من دست داد، فکر کنم این حال به کسانی دست می دهند که مرگ را انتقال به یک دنیای بهتر می داند، در این حال است که این چنین خوشحال و راضی هستند و وحشت و... بر آنان مستولی می شود،

در خجسته ایام نوروز باستانی 1401، توفیق، فرصت و حالی دست داد، تا از شهید آزادمرد و آزاده، ابراهیم ابوتراب بنویسم؛ او که متولد 3 مهرماه 1344 در روستای گرمن، بخش بسطام، شهرستان شاهرود، استان سمنان می باشند؛ تحصیلات اول راهنمایی، مجرد، در اولین اعزام، جمعی لشکر17 علی بن ابی طالب سپاه گردیدند، و در گردان مخابرات، به عنوان بیسیم چی مشغول شدند؛ نهایتا هم در کسوت سرباز مدافع وطن، در 25 دیماه 1365، در شلمچه، منطقه ایی واقع در بین شهرهای بصره عراق، و خرمشهر ایران به شهادت رسیدند، منطقه ایی که در طول این جنگ هشت ساله خسارتبار، به قدری در آن عملیات های مختلف جنگی صورت گرفت، که حجم خونریزی های عظیمی در آن اتفاق افتاد، و از این لحاظ و مسایل دیگر، قابل مقایسه با هیچ نقطه جنگی دیگری نیست؛

حجم کشتارها در منطقه شلمچه به حدیست، که شاید وجبی از خاک این منطقه را نتوان یافت، که به خون مدافعان ایرانی، و یا سربازان متجاوز عراقی آغشته نباشد؛ و ابراهیم این نوشته غم انگیز نیز، در خلال انجام عملیات کربلای 5 ، که خود یکی از عملیات های پر خون و جراحت، و از پر تلفات ترین نبردها، در خلال جنگ خسارتبار 8 ساله بین ایران و عراق بود، در همین شلمچه به شهادت رسید، در طول این عملیات طولانی که در اواخر سال 1365 آغاز گردید، و شاید این آخرین عملیات عمده، و واجد پیروزی ما، در این سال های پایانی جنگ تحملی باشد، که البته تا سال 1367 ادامه یافت، و در نهایت مجبور به پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل شدیم، و این جنگ لعنتی در انتها نیز، نه از طریق تحرکات میدان نبرد، بلکه از طریق ابتکارات صلح، و در صحنه دیپلماسی، و بسیار دیر هنگام به پایان رسید.

ناگفته نماند، با این شهید دوست داشتنی و شیرین، هرگز در طول حضور در میدان جنگ، همرزم و یا همسنگر نبودم، لذا از حالات و افکارش در خلال جنگ بی اطلاعم، آنچه در این نوشته می آید، مربوط به دانسته هایم از این شهید، قبل از اعزام به جنگ است، که از ایشان دیده و یا شنیده ام، و در خلال مراوداتم، از شخصیت و رفتارش دریافتم، بخش خاطرات زمان جنگ این شهید را، به دوستان همرزمی می سپارم که با او، همسنگر و همرزم بودند، باشد که با اضافه کردن خاطرات آن دوره، چشم انداز کاملی از زندگی و افکار این شهید، بعد از حضور در جنگ هم داشته باشیم، و برای نسل های آینده روایتگر، زندگی کسانی باشد که صحنه های خطیر این چنینی را نقش زدند.

به رغم قدیس سازی ها و...، که در اثر کج سلیقگی های تبلیغاتی، و مصادره شهدا توسط جناح ها و ارگان های خاص صورت می گیرد، و شهدا را به تافته هایی جدا بافته از جامعه خود تبدیل کرده، و در نتیجه از جامعه و عموم مردم ایران به صورت مصنوعی جدا می کنند، و متاسفانه به محض این که فردی از احاد جامعه مدافعین وطن، که به نوعی جان خود را در ماموریتی از دست می دهد، او را بر موجی از تبلیغات خاص سوار کرده، و از کف معمول و جاری در جامعه، جدا نموده، در اوجی می نشانند، که دیگر از دسترس، و تصور عموم، خارج می شود و...، من از این شهید، بدون سانسورهای معمول، و تعارفات نامناسب موجود، و بدون اسارت در این نحوه تبلیغات جاری، از خود واقعی، و ملموسی که او را یافتم، و شناختم، خواهم گفت.

چراکه به واقع شهدای ما، هرگز انسان هایی، به سان تافته های جدا بافته از مردم خود نبودند، بلکه عموما از همین مردم معمول و عادی، و در بین آنان، همچون آنان، با دغدغه هایی همانند آنچه دیگران دارند و... بودند، شهدا تا قبل از شهادت، هرگز خود را از مردم خود جدا، و منفک نه می دیدند، و نه به شانی خاص، و جدا از مردم، برای خود قائل بودند، و به قول اهل رزم در آن زمان، عموما انسان هایی "خاکی" [1] و خودمانی می نمایاندند،

در این نوشته از شهیدی سخن خواهم گفت که نه قصد داشت که "خاکی" باشد، و نه با رفتارش به دنبال "قدیس" شدن بود، نه قائل به این بود که به قول معروف "جا نماز آب کشیده" و در تهجد و نماز و روزه، خود را در مرتبه ایی خاص در بین مذهبیون جلوه دهد، و یا همسان سازد و... او به سان اکثر همسالان خود (حتی مثل بسیاری از جوانان همرزم شهیدش)، جوانی مملو و سرشار از زندگی بود، پر از جوانی، و جوانی کردن ها، سعی می کرد مدرن ترین، و به روزترین مد لباس ها ممکن و موجود را بپوشد، آخرین مد فرم مو را برای تیپ ظاهری خود تدارک ببیند، و در پر شورترین ورزش های روز (که برخی از اذهان، و شیوه تفکر اهل آن روزگار، آنرا کاری عبث و بیهوده تلقی می کردند، و به این دلمشغولی ها "یلللی تلللی" [2] می گفتند)، شرکت فعال داشت و...، او اهل زندگی بود، و برای زندگی کردن، خوش بودن، برنامه می ریخت، و البته بی توجه به اینگونه تفکرات رایج، عمل هم می کرد.

 به نظر می رسید ابراهیم در خلال همتی که برای کسب زیبایی های جسمی و ظاهری، و ساختن اندام زیبا و ورزشی، و در یک کلام، جذاب شدن و...، خود را آماده ورود به زندگی می کرد، تا در آینده شریک زندگی مناسبی برای خود جلب و جذب کند، و زندگی را مثل تمام انسان های نرمال دیگر، به تمام معنی، و فعالانه تشکیل دهد، بدین لحاظ به زیبایی های ظاهر، اهمیت بسیار زیادی می داد، تا در پوشش و رفتار مرتب، مدرن و به روز باشد، او حتی در مدت نزدیک به سه سال که سابقه حضور در جبهه های مختلف جنگی را داشت، بر این قصد بود تا مورد بغرنج سربازی خود را حل کرده، و با به انجام رساندن این دوره اجباری، مجهز به "کارت پایان خدمت"، یکی از موانع اصلی معمول در ورود جوانان به زندگی، یعنی سربازی را، از پیش پای زندگی خود برداشته، و از شر این مانع عمده، و گلوگیر جوانان ایران خلاص شود،

به نظرم او اصلا برای شهادت به جنگ نرفته بود، ابراهیم آنقدر که با زندگی و حیات قرین و همراه بود، و برای آن برنامه داشت، و خود را آماده آن می کرد، هرگز به مرگ فکر هم نمی کرد، لذا او اگر در جنگ حاضر شد، هرگز برای شهادت نبود، بلکه با هدف دفع تجاوز بیگانه بود که به جنگ رفت، از این رو می بینیم که حتی در جنگ هم خود را برای زندگی بعد از جنگ آماده می کرد، تا به محض پایان این دوره خسارت بزرگ، که دامنگیر کشور شده بود، زندگی را دوباره از سر گیرد، از این روست که او ابتدا بسیجی و داوطلب، و سپس در کسوت سرباز در جنگ حضور داشت، و در خلال جنگ و نبرد نیز، نگاهی امید بخش، به زندگی داشت، او برای زندگی، بیش از مرگ عاشق بود.

در آن روزهای اول انقلاب که در اثر شرایط انقلابی، بسیاری در صدد تغییر رفتار و افکار جامعه، به شکلی جدید از رفتار و تفکر بودند، تا به قول فعالین انقلابی آن موقع، به زعم خود افراد را از فرهنگ ساری و جاری در جامعه، که آن را فرهنگ "طاغوتی" اش می نامیدند، دور کرده، مصادیق آن را از جامعه زدوده، و جامعه را از آن ها پاک کنند، و طرحی نو در اندازند، این شهید بزرگوار خود به واسطه نوع پوشش و منش رفتاری، موضوع و مصداق "امر به معروف، و نهی از منکر" های آن زمانِ چنین تفکراتی قرار می گرفت، چرا که به عنوان مثال آن موقع ها، پوشیدن شلوار جین، یا استفاده از پیراهن های آستین کوتاه، زدن ادکلن های خوشبو، با بوهای جلب کننده و تند، یا در بر کردن شلوارهای تنگ، پوشیدن لباس های رنگ نامتعارف، داشتن موی بلند و... ضد ارزش های انقلابی، و از مصادیق منکرِ اجتماعی تلقی می شدند، و این شهید بزرگوار، به عکس چنین روندی را قبول نداشت و البته نیز خود بسیار مقید به داشتن چنین پوششی استایلی و حرکت در راستای افرادی با چنین منشی می دید، و عمل می کرد.

لذا وقتی قصد بیرون رفتن از خانه را که داشت، باید مدت ها منتظرش می بودیم، تا به قول آن موقعی ها "آرا و گیرا" کند، و وضع سر و صورت و لباسش برسد، تا شاید رضایت دهد، که از پشت آینه منزل جداشده، و به دوستانش که انتظار پیوستنش، به جمع شان را می کشیدند، پایان دهد و به جمع شاد آنان در خارج از خانه اضافه شود، و شادی بخش جمع همسالان خود باشد، اما همواره مدت انتظار دوستانش طولانی می شد، و او زمان بسیار زیادی را روی فرم موی های سرش کار می کرد، تا در نظمی خاص آنها را تربیت، و نگه دارد، در این صورت بود که به نظرش شرایط خروج از منزل را کسب کرده، و می توان، بیرون رفت، این بود که دوستانش همواره باید بیرون از منزل خطاب به او فریاد می زدند "ابراهیم زود باش، ابراهیم زود باش و..." بعد از مدت ها انتظار که از منزل خارج می شد، معترض بود که "چقدر عجله می کنید؟!" در حالی که هنوز از وضع و ظاهر آراسته اش، احساس عدم رضایت داشت، و به کیفیت آراستگی و مد آن انگار باز مشکوک بود.

در جامعه انقلاب زده ما در آن موقع ها، پوشیدن شلوار جین که ما آن را "شلوار لی" می گفتیم، از مصادیق همشکل و همقواره شدن با تیپ جوانان دوره طاغوت تلقی می شد، و لذا پوشندگان این لباس ها، نامتعارف و ضد ارزش های انقلابی، مذهبی و اجتماعی تلقی می شدند، و به همین دلیل ابراهیم همواره از خرد و کلان، دور و نزدیک تذکر می گرفت، چراکه او به پوشیدن جین، در آخرین مد و رنگش عاشق بود. شیک پوشی و استفاده از ادکلن های بوی تند، که خط بوی بلندی از خود در کوچه بر جای می گذاشت، برای مرد و زن، در آن زمان ها، نامتعارف و نشانه زندگی طاغوتی تلقی می گردید، و فقط عطرها، و یا بوی ادکلن هالی خنثی مثل عطر گل رز (یا تیرُز Tearose فرانسوی)، توصیه می شد، ولی ابراهیم هرگز قائل به چنین تفکر، و محدودیت هایی این چنینی نبود؛ او به لباس های آستین کوتاه عشق می ورزید، حال آنکه آن موقع ها به قول مرحوم پدرم و بسیاری که این تفکرات را داشتند، "نامحرم نباید اندام و بازوی شما را ببیند، این امر هم، مرد و زن ندارد، مردها هم به هم نامحرمند!"، و او باز هم، به خاطر پوشیدن آستین کوتاه زیر سوال بود، شامل مصداق امر به معروف می شد، و از منکر نهی می گردید.

آن موقع ها شلوارهای جین، از بالا تنگ و از پاچه ها، گشاد بود، گرچه این وجه غالب مد لباس همه بود، اما این خود نشانه ماندن در استایل پوشش دوره طاغوت محسوب می گردید، که جامعه باید از خود، این فرهنگ طاغوتی را زدایش می کرد، لذا باز این خود مورد دیگری بود، که شامل مصداق امر به معروف، و نهی از منکر می شد، و ابراهیم باز تذکر می گرفت و...،

اما به رغم همه اینها، ابراهیم سرشار از زندگی، جوانی، و جوانی کردن ها بود، و هرگز گوش او به این حرف ها، و این خواست های سلیقه ایی، بدهکار نبود، و آنطوری می پوشید، و بیرون می آمد، که دوست می داشت، و دلش می پسندید، آری در روزگاری که اینگونه تغییرات اجباری، تحت فشار شدید اجتماعی اطرافیان، بسیار مرسوم بود، و متمردین در بین اینگونه جوانان را، که در فرهنگ رایج آن روزگار، "جلف و سبک" می شمردند، این شهید بزرگوار در یک بی تفاوتی آشکار به چنین قضاوت هایی، که به حتم او آن را غیر منطقی اش می شمرد، حالت  آزادمنشانه در رفتار، و روح مملو از اعتماد به نفس خود و... را حفظ می کرد، و آنچنان که دوست داشت، می پوشید و رفتار می نمود.

که لابد در دید، صاحبان امر، و تعیین کنندگان معروف و منکر، در آن زمانه ی تغییرات زوری، "جلف"، و از مصادیق جوانان "جاهل" و "سبک" تلقی می کردند، ولی او بی توجه به این گونه نظرات شخصی، که سلیقه آنان تبدیل به منکر و معروف شده بود، و به اجتماع تحمیل می گردید، آنگونه که می خواست، بود و رفتار می کرد، ولی هماو وقتی به شهادت رسید، تمام این انگ ها به کناری رفت، و همین جوانی که او را ممکن بود "جلف" و سبکش ارزیابی کنند، واجد تمام ارزش ها گردید، و جوانی پاک، مومن و... ارزیابی و خطاب گردید، و در حالی که بسیاری از معروف ها، و منکر هایی، که به واقع سلیقه های شخصی افراد اختراع کننده آنان بودند، که متناسب با حال و جّو موجود اجتماعی، تعریف شده و به دیگران تحمیل می شدند، را رعایت نمی کرد، و اینگونه جوانان، که اهل پذیرش این تحمیل ها نبودند، به جامعه خود معترض مانده، راه خود را می رفتند؛

امروزه شاید این موارد منکر و معروف، دیگر به واسطه رشد و بلوغ جامعه ما، شیوع، کثرت و همه گیری و...، خنده دار و جوک تلقی شوند، اما آن روزها همین موارد منکری که اکنون دیگر هرگز منکر تلقی نمی شوند، ملاک ارزشیابی، مارک زدن، و سنجش میزان ایمان، و پایبندی به ارزش ها، تلقی می شدند، و جوانانی که به این تحمیل ها تن نمی دادند، متاسفانه بسیاری، انگ ها و برچسب های متفاوت دریافت می داشتند، و باید تاسف خورد که اینگونه جوانان در زمان زنده بودن خود، اینگونه از چشم ها می افتادند، اما در جامعه نامتوازن ما، فقدانشان، آنان را از این فرش مندرس و قابل تذکرِ ناشی از تلقی غالب اجتماعی، به عرش اعلا پرواز می داد، و آنان را در عرش می نشاند،

و این چنین، در فرهنگ اجتماعی ما، زنده های سرشار از زندگی و شادابی و امید، به معیارهای سلیقه ایی دل افراد کشیده می شدند، و خالی از ارزش، و خارج از کوکِ جّو مصنوعی حاکم بر جامعه ارزیابی، و مورد بی مهری واقع می شدند، و ترک دنیا گفته گان، در همین جو مسموم، ارزش کسب کرده، و تغییر نگاه به خود می دیدند، چیزی که انگار به فرهنگ ما تبدیل شده است، و در جامعه ما زندگان این چنین بیرحمانه، بی حرمت می شوند، و مردگان این چنین شامل مهربانی شده، و به عرش برده می شوند، حال انکه هر انسانی نیاز دارد که تا زنده است، خود را لایق احترام، و قدر دانستن ببیند، تا این که بعد از مرگ، برایش مقامات آنچنانی قائل شوند و...

ابراهیم ابوتراب، با تمام مشخصاتی که در او یافتم و بر شمردم، موقعی که به سن اعزام به جنگ رسید، در اولین فرصت خود را در خیل کسانی قرار داد، که باید مردانه جلوی خصم می ایستادند، کسانی که در میان آنان آمران به معروف آنچنانی، و ناهیان از منکر این چنینی هم، شاید دیده می شدند، و او آنقدر در ضمیر و رفتار خود آزاده و آزاد اندیش بود، که در اولین فرصت به خیل آنانی پیوست، که برای دفع تجاوز، و دور کردن مردم خود از خطر اسارت دشمن، و دفاع از آب و خاکش، به سوی جنگ شتافت، به حق هم ایشان در این صحنه مردانه ظاهر شد،

ابراهیم ابوتراب از خیل آزادمردان و رزمندگانی است که نزدیک به سه سال سابقه حضور در جنگ را دارد، و زمانی که در نبرد با دشمن به شهادت رسید، تنها 21 ساله بود، این یعنی اینکه، ابراهیم از حدود17 - 18 سالگی، و یا حتی پیش از آن حضور در جنگ را آغاز، و در همین زمان، موعد انجام  خدمت سربازی اش هم رسید و بعد از مدت ها که در جنگ بعنوان داوطلب و بسیجی سپری کرده بود، اکنون باید در قامت یک سرباز مدافع وطن بجنگید،

لذا با نگاه و امیدی که به زندگی داشت، از داوطلبی تغییر کسوت داد، و در نقش یک سرباز وطن، دوره خدمت سربازی خود را آغاز کرد، و خود را به واقع برای زندگی بعد از جنگ آماده می کرد، که به شهادت رسید. آن روزها داشتن سابقه جنگ، منافعی برای رزمندگان نداشت، لذا اگر رزمنده ایی پیش از انجام سربازی، سابقه جنگ هم می داشت، این مدت، از زمان خدمت سربازی اجباری اش کسر نمی گردید، و هر سربازی باید 28 ماه تمام، فارغ از  هر سابقه ایی که می داشت، خدمت می کرد، تا کارت پایان خدمت دریافت کند، و ابراهیم در همین گذران 28 ماه بود که در نبردی سخت، در خلال عملیات کربلای 5 در اطراف بصره عراق، در حالی که دو پایش به واسطه اصابت ترکش قطع شده بود، به شهادت رسید، روحش شاد.

پیش از این، او به توصیه همرزمانش که تشویق به پذیرش انجام تعهد 5 ساله، و پیوستن به کادر سپاه پاسداران اش می کردند، که در نتیجه آن، هم شامل حقوق و مزایای پاسداری می شد، و هم دو سال سربازی اش، مستهلک می شد و... عمل نکرد، و خواست تا سربازی اش را در موعد مقرر و در روش معمول خود انجام داده، یکی از موانع بزرگ زندگی معمول جوانان ایرانی، یعنی انجام سربازی را از پیش پای زندگی خود احساس می کرد، سریعتر و اگرچه پر هزینه تر بردارد، و لابد به زودی به زندگی عادی باز گردد، اما این جنگ خسارتبار هم زندگی او، و هم فرصت زندگی بسیاری دیگر از جوانان ما را ضایع کرد و از آنان سلب کرد،

و باعث تاسف است که در این کشور، با همه خسارتی که از این جنگ لعنتی متحمل شدیم، که طولانی ترین و خسارتبار ترین جنگ جهان در قرن بیستم لقب گرفت، هیچگاه یک جنبش ضد جنگ واقعی و در خور آنچه بر ما و جوانان ما رفت، در ایران شکل نگرفت، تا از خسارات جبران ناپذیر این جنگ لعنتی لایه بردارد، و همه ی چهره زشت و کراهت بارش را نشان دهد، و آنچنان که باید و شاید، پرده از راز های مگوی آن بردارد، و چهره تلخ آن را نزد همگان هویدا سازد، و لذا در نبود رسانه های مستقل و موثر، که روی این کیس کار کنند، چهره مخوف جنگ از نظرها پنهان ماند، و امروز کسانی را می توان دید که مدح گوی جنگند، و در فراقش می سرایند و می خوانند و گریه می کنند، و در نبود چنین خیزشی که بعد از هر جنگی در جوامع جنگ زده شکل می گیرد و زمینه سازان جنگ را به محاکمه کشیده و رسوا می کند، و شرایط پیدایش جنگ ها را تبیین کرده از تکرارش هشدار می دهد، اما به عکس در جامعه ما از نعمت جنگ گفته می شود و در فراقش فریاد واحسرتا سر داده می شود، حال آنکه در شرایط عادی باید خسارت دیدگان این جنگ دهان استقبال کنندگان و مدح گویان جنگ را بشکنند، تا دوباره این کشور و هیچ کشور دیگری شرایط ایجاد جنگ جدید ایجاد نگردد، و هرگز دوباره دچار چنین وضعی نشویم، و یا حداقل در وضعی قرار داشته بگیریم که جریان جنگ طلب، در داخل وجه غالب نداشته، و فرصت مانور نیابد.

اما ابراهیم این قصه دردناک جنگ مذکور، و نابود شدن سرمایه های ملی این کشور، به هنگام مواجه شدن با کوس حرکت به سوی مرگ، و ترک این دنیای وحشی کشتار و جراحت و جنایت، با قلبی رقیق و مهربان، شدیدا دغدغه رضایت مردم، و اهل خود را داشت، که این چنین در وصیتنامه خود روی کلمه "حلالیت" مثل بسیاری از همرزمان شهید دیگرش، مانور داده، و به خصوص خود را بدهکار پدر و مادرش می دید، و در صدد جلب رضایت قلبی آنان بود که چنین نوشت : "... و اما پدر و مادرم، چند كلامي با شما پدر عزيزم: هميشه خود را مديون دست‌هاي پينه‌ بسته‌ات مي‌دانستم و تقاضا دارم كه زحمت‌هاي جبران ‌ناپذيرت را حلالم كني و اميدوارم بعد از من بتواني هرچه بيشتر در خدمت اسلام و جنگ باشي. مادر مهربانم، كه هرگز نتوانسته‌ام محبت‌هاي تو را جبران كنم، شير پاكت را حلالم كن، و رنج‌هايي را كه از طرف من بر تو وارد شده ناديده بگير. پدر و مادرم، پيوسته در نامه‌هاي متعددي كه برايتان مي‌نوشتم، به شما قول داده بودم كه فرزندي شايسته برايتان باشم و اميدوارم كه با نثار جان خويش در راه اسلام توانسته باشم به اين عهد خود وفا كرده باشم. برادران و خواهران عزيزم، برادر كوچك خود را حلال كنيد..."  

شهید ابراهیم ابوتراب جوانی شاداب، خوش مشرب، اهل موسیقی های شاد، فوتبالیستی و... فعال و قهار، اهل بزم و خنده و خنداندن بود، و جوانی بود که فارغ از قیود جامعه ترمز خورده خود، اسب زندگی را مطابق با دنیای شاد خود سوار بود، و قصد پیاده شدن از آن آزادی عملی که در رفتار و تفکر، برای خود قائل بود را، نداشت، در دوره جنگ با او همرزم نبودم، اما در دوره زندگی، به واسطه برادر شهیدم، سید محسن، که با او نسبتا همسال و هم بازی بودند، بسیار باهم محشور می شدیم، و شیوه اخلاق و منش آزادمنشانه اش را دیدم و چشیدم، و او هرگز اسیر جّو زمانه خود نشد، و آزادانه بی توجه به آنچه دیگران برایش قالب می زدند، بر بال اندیشه ها، و قالبی که مطابق با دوران جوانی و نوجوانی اش، برای خود ترسیم کرده بود، زندگی می کرد، این نوع آزاد منشی ها در تفکر و رفتار، بسیار زیباست، و چنین انسان هایی، با اعتماد به نفس مثال زدنی اشان، خود رهبران زندگی اجتماعی خود هستند، قوام شخصیتی مناسب دارند، و خود تعیین کننده الگوی زندگی خودند، و البته خود نیز پیروی راستین و بی ریا، بر الگوی زندگی خود می باشند، و تن به اجبار و جبر موجود در فضای غیر منطقی اطراف شان نمی دهند، آنان آزادمردانی اند که آزادانه انتخاب، و طبق انتخاب خود، آزادانه عمل، و آزاد زندگی می کنند.

آنچه از همرزمانش شنیدم، ابراهیم در خطیر ترین دوران جنگ، همراه با رزمندگان تیپ 17 علی ابن ابیطالب سپاه، از نبردهای پاکسازی جاده بانه به سردشت گرفته، که دوشادوش رزمندگان لشکر 28 کردستان ارتش جنگیدند، تا عملیات های دیگر از جمله والفجر 4 و... و عملیات های مختلف در سرزمین داغ جنوب، در این جنگ خسارت بار تحمیلی، تا زمان شهادت، مشارکت فعال داشت، ابراهیم در شرایطی جنگید که خطر، آنقدر به رزمندگان نزدیک بود، که او احساس می کرد، باید در آمادگی نبرد، از همه پیشروتر باشد، لذا از پتانسیل جان لوله سلاح ژ3 اش نیز، در خلال نبرد باز پس گیری جاده بانه به سردشت، علاوه بر خشاب پر از گلوله اش، استفاده بهینه می کرد و تیری بیش از سازمان معمول حمل سلاح، در جان لوله اسلحه اش ذخیره داشت، تا در هنگامه ی نبردی غیر قابل انتظار، که هر لحظه احتمال آغازش توسط دشمن می رفت، چراکه معمولا دشمن در یک غافلگیری عجیب، آن را آغاز می کرد، یک گلوله آماده به شلیک، بیش از دیگران برای جنگیدن داشته باشد،

 لذا وقتی در حدود سال 1360 که در مسجد بانه در جمع همرزمان خود برای این نبرد آماده می شدند، چنان آماده بود که سلاح پر و پیمان، و این شگرد جنگی اش، نزدیک بود کار دستش بدهد، اما گلوله ایی که در جان لوله اسلحه اش قرار داده بود، در یک غفلت همرزمش، چگانده، و شلیک شد، و خوشبختانه سر لوله اسلحه اش به سمت سقف مسجد شهر بانه بود که همانجا پذیرای این گلوله گردید، و خوشبختانه خسارتش مقداری کچ بود، که از سقف کنده، و بر سر رزمندگانی که زیرش در حال استراحت بودند، ریخت، و نصیب صورت نازنین خودش هم، پوکه داغ شلیک شده ایی بود، که زخمی ناشی از داغی و ضربه بر جای گذاشت.

آری به رغم آن همه شور و هیجان برای زندگی، در این جنگ، اینقدر آدم ها با مرگ نزدیک و همآغوش می شدند، و البته به هنگامه رویارویی مرگ و زندگی، همواره انسان متحول می شود؛ به خصوص جوانی که خود را برای کسب بالاترین استاندارد زندگی آماده می کند، و این چنین در مخمصه جنگی تحمیلی گرفتار می گردد، و بسیار تاسف بار است مرگ جوانانی که مملو از زندگی و سرشار از امید برای آغاز آنند، در حالی که نمی خواهند تن به این واقعه نابه هنگام دهند، و این جبر روزگار، و هوای نفس حکام مستبد است، که این جوانان پرشور و لبریز از زندگی، و عاشق آنرا، با چهره نابهنجار مرگ مواجه کرده، و البته همه را به داغ آنان می نشانند.

آنچه که اکنون در اوکراین، یمن و... می بینیم، مثل همیشه، دست ساز مستبدین دوران، و توسعه طلبانی است که، زندگی را از اینگونه جوانان، و اهل شان، سلب می کنند، و آنان را به اجبار در خیل آوارگان، جنگ زدگان، کشته ها، مجروحین، اسرای و... جنگ وارد می سازند؛ جوانانی که تا چند هفته پیش از شروع هر جنگی، مملو از زندگی، و سرشار از برنامه های پرشور برای ارتقای آنند، و اکنون اسیر یک حادثه ناگوار، ناشی از منویات دل یک مستبد و... شده، که شرایط جامعه را با یک حرکت نابجا، و تصمیم نابخردانه، و در یک بی سیاستی کامل، به صحنه کشتار و ویرانی، و به مقتل بردن این چشمه های جوشان زندگی انسانی، تبدیل می کنند،

باشد که روزی، بشریت به چنان اوجی از رشد و پیشرفت فکری و عملی برسد که، هیچکس را یارای تمجید از جنگ، و استقبال، و زمینه سازی برای آغاز آن نباشد، و هر جنگ افروزی، و تئوری پرداز مهیا کننده جنگی و... چنان با بی اعتنایی، و واکنش منفی و تنفر برانگیز شدید جریان ضد جنگ توسط جهانیان مواجه گردند، که دیگر کسی را هوس ایجاد جنگی نکند، آنچه این روزها دنیا در مقابل حرکت متجاوزانه مستبد کرملین، در حمله به همسایه خود اوکراین، در تحریم و اخراجش از صحنه جهانی انجام می دهد، می تواند شروع و آغاز، و الگوی خوبی برای منزوی کردن جنگ افروزان و متجاوزین و آغازگران جنگ باشد، تا دیگر هیچ جوان و هیچ خانواده ایی، در این کره خاکی، این چنین از حق زندگی، که در واقع حق مسلم و خدا دادی اوست، ناکام و نابرخوردار نشود.

روح آزادمرد شهید ابراهیم ابوتراب شاد و قرین آرامش و رحمت الهی باد

Click to enlarge image 1.PNG

شهید ابراهیم ابوتراب

وصیت نامه شهید ابراهیم ابوتراب که تنها ده روز پیش از شهادتش به نگارش در آمده است، ابراهیم پیش از این که در جمله ی قهرمانان خفته در مزار روستای گرمن قرار گیرد، این چنین نوشت :   

ابراهیم ابوتراب

بسم‌الله الرحمن الرحيم

«الذين امنوا و هاجروا و جاهدوا في‌سبيل‌الله [3] امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون». [4]

«اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول‌الله و اشهد ان علي ولي‌الله».

اينجانب، ابراهيم ابوتراب، فرزند فتح‌الله، وصيت‌نامة خود را به شرح ذيل تقديم مي‌كنم. خدايا، پناه مي‌برم بر تو. پس كمكم كن تا بتوانم حقيقتي را كه در اعماق وجودم نهفته به رشتة تحرير درآورم. الهي و ربي من لي غيرك. [5] خدايا غير از تو كسي را ندارم و تنها معبودم تويي. خدايا در دعاي با عظمت كميل مي‌خوانم كه «اللهم فاقبل عذري و ارحم شدة ضري و فكني من شد وثاقي يا رب ارحم ضعف بدني». [6] اي خداي من، عذر مرا بپذير و رحم كن بر ناتواني‌ام و رهايي ده مرا از بند سخت گناهانم و رحم كن بر ناتواني بدنم. خدايا، خود مي‌داني كه به‌خاطر رضاي تو و سالت (رسالت) و مسئوليتي كه نسبت به امام و انقلاب داشتم، پاي در جبهه گذاشتم و جان بي‌ارزش خود را به كف گرفته، تا بتوانم با نثار جانم در راه اسلام و قرآن اداي تكليف كرده باشم و اكنون كه خود را سربازي نالايق براي اسلام و امام مي‌دانم، از تو اي مهربان خدا مي‌خواهم كه توفيق شهادت در راهت را نصيبم كني. خداوندا، در جاي ديگر از دعاي كميل مي‌خوانم كه «ولايمكن الفرار من حكومتك». و گريز از قلمرو حكومتت ممكن نيست. پس پناه مي‌برم بر تو اي تنها معبود عاشقان.

برادران و خواهران مسلمان، زبان الكنم قادر نيست براي شما چيزي بگويد و قلم هرگز قادر نيست شهامت، شجاعت و ايثار و مردانگي شما را توصيف كند. اما توجه داشته باشيد كه داريد. زمان زمان حسين و ايام ايام عاشوراست پس به‌خاطر خدا اوامر امام را بدون چون [و] چرا بپذيريد. شهداء را فراموش نكنيد و مسئله جنگ، كه به گفتة امام مسئله اصلي است، فراموش نشود و اما آنان كه هنوز در خواب غفلت به‌سر مي‌بريد و در پيروزي اسلام ترديد داريد، بايد بگويم تا دير نشده به آغوش اسلام برگرديد. اي منافقين و اي مزدوران استكباري كه بويي از وجدان [و] انسانيت نبرده‌ايد، بدانيد كه روزي رزمنده‌هاي ما به سراغ شما خواهند آمد و فريادهاي پوچ شما را در گلو خفه خواهند كرد. در پايان از ملت عزيز تقاضامندم كه هميشه حامي اسلام و روحانيت مبارز در خط امام باشيد و اما پدر و مادرم، چند كلامي با شما پدر عزيزم: هميشه خود را مديون دست‌هاي پينه‌بسته‌ات مي‌دانستم و تقاضا دارم كه زحمت‌هاي جبران ‌ناپذيرت را حلالم كني و اميدوارم بعد از من بتواني هرچه بيشتر در خدمت اسلام و جنگ باشي. مادر مهربانم، كه هرگز نتوانسته‌ام محبت‌هاي تو را جبران كنم، شير پاكت را حلالم كن و رنج‌هايي را كه از طرف من بر تو وارد شده ناديده بگير.

پدر و مادرم، پيوسته در نامهای (نامه‌هاي) متعدي (متعددی) كه برايتان مي‌نوشتم، به شما قول داده بودم كه فرزندي شايسته برايتان باشم و اميدوارم كه با نثار جان خويش در راه اسلام توانسته باشم به اين عهد خود وفا كرده باشم. برادران و خواهران عزيزم، برادر كوچك خود را حلال كنيد و هميشه حامي اسلام و قرآن باشيد و تا مي‌توانيد برايم كمتر گريه كنيد كه همانا از گريه شما منافقين خوشحال خواهند شد. دوستان عزيزم، اگر در طول اين مدت از من رنجشي ديده‌ات (دیده اید) مرا حلال نماييد و سعي كنيد در زندگي‌تان راه‌روِ راه خونين شهيدان باشيد و امام عزيز را تنها نگذاريد كه نخواهيد گذاشت. در پايان نصر و پيروزي را براي ملت عزيز و رزمندگان اسلام خواهانم.

امام را تنها نگذاريد، پيرو روحانيت باشيد.

جنگ جنگ تا پيروزي.

وصيت‌نامه‌هاي گذشته مردود است.

ابراهيم ابوتراب  15/10/65

 

[1] - در آن زمان فرض بر این امر بود که، اکثریت جامعه، انسان هایی از جنس کار و کارگری اند، که سمبل و نشان کار و کارگری لباس کار ساده و به اصطلاح خاک آلوده ایی بود، که پوشندگان آن فارغ از هر گونه تکبر، و خود بزرگ بینی، از تواضع در فکر و عمل برخوردار بودند چنین افرادی را "خاکی" می گفتند

[2] - وقت گذرانی های بی ارزش و فاقد بازده برای زندگی، اصطلاحی که برای این گونه مشغولیت ها گفته می شد، آن روزها محور و ارزش، کار و درآمد بود، و فرض بر این گرفته می شد که هر چیز که شما را از کار با بازده درآمدزایی و... باز می دارد، به واقع وقت گذرانی های بیهود و "یلللی تلللی" نامیده می شدند، نگرشی که امروز درست یا نادرست دیگر منسوخ شده است.

[3] - سوره توبه/ آیه 20 که ترجمه آن به این شرح است : "آنها كه ايمان آورده و هجرت اختيار كرده و در راه خدا با مال و جان جهاد كرده‌اند."

[4] - بخشي از آيه 169 سورة آل‌عمران است كه شهيد در اصل وصيت‌نامه آن را در ادامه قسمتي از سورة توبه، آيه 20 آورده است. ترجمه: "مرده مپنداريد بلكه آنها زندگانند و نزد خدايشان روزي مي‌خورند."

[5] - فرازي از دعاي كميل است. به این معنی که "خداوندا، ای هدایت گر من! غیر تو کسی را ندارم"

[6] - در اصل وصيت نامه شهید به جای اللهم از "الهم" استفاده کرده بود.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.