چشم ها را دیگر توان این همه دیدن نیست
  •  

23 آذر 1399
Author :  

چشماها را دیگر توان این همه دیدن نیست

گوش ها، از شنیدن این همه ناشنیدنی ها، به عجز آمده؛

بدن دیگر بر تازیانه ایی بیش از این که نواخته اند، تحملش نیست

گویا ناف انسان را با تداوم ظلمی بی پایان بریده اند، که هرچه می رود، عمر ظلم بی پایان است.

نکند او هم در کنار خصم ایستاده، که چنین زورمدار و دیرپای گشته است؟!

خصم را هرگز بدین مقدار، توان نبود؟!

گویا دستی بزرگ، وزنه اش را چنین سنگین نمود؛

آسمان دیگر از نظاره آنچه بر زمین می رود، شرمگین است،

باران را هم توانی بر روبیدن این همه آلودگی ها نیست،

خورشید را نیز از پاک کردن ویروسی بی مقدار از صفحه زمین درمانده می بینم،

دریاها از خروش ایستاده اند، و گویا مرداب، بر دریا هم مستولی گشته است،

دیگر موجی هم، بدین ساحل مردابی نمی خورد،

گند زدگان، بر آنچه زدند، مفتخر و شادابند،

لب دوختگان را نیز، خون از چشم ها جاریست،

اقیانوسِ دردشان، در چشم هاشان خونابه می شود،

له شدگان را، رمقی بر تکان خوردن نمانده،

پولاد هم نرم شده، بیکاره به گوشه ایی افتاده، و از ته دل بر حال خود می گرید،

رستم هم صحنه را باخته، به تماشایِ رقصِ مرگِ، دیو سیاه نشسته است،

ضحاک از نوشیدن شیره جان انسان سیر نمی شود،

فریاد کمک خواهی، چون سیل از کوهساران زندگی انسان جاریست،

دریغ از صدایی، نگاهی، که به فریاد رسی، رَسَنی اندازد؛

انگار همه خدایان، به هپروت فراموشی، رفته اند،

دیگر خدایی نمانده است، که از پرده به در آید، دعوی دادرسی کند،

گویا دادرسی را، همه به فراموشی سپرده اند.

و او تنها میان این همه هیاهو، انگشت حیرت به دهان، مبهوت، و با خود زمزمه می کند :

چرا اینجا هستم؟!

اینجا کجاست؟!

به کجا باید رفت؟! که چنین نباشد!

آیا انسان، به قدر قبری، میان گورستانی، امان خواهد یافت؟!

زندگی پیشکش؛ زندگان را گر یافتی، نگاه مان را، بدان سو باز گردان!

این است سرانجام آن همه پویش و جوشش؟!

کاش هرگز نه پویشی بود و، نه جوششی.

کاش در مرداب خود، با هر طعم و مزه ایی که داشت،

مخمور و مست از شراب عدم، میان همه ی نبودن ها، خماریِ روزگار بودن می کشیدیم؛

دیگر این قدر دردناک نبود،

آرزویی بود، به آینده ایی که شاید هرگز محقق نمی شد،

ولی چه باک،

که هرگز راهی را نرفته بودیم، که به بیراهه ایی این چنین دهشتناک ختم شود.

تمامش کن! این قصه را، نخواستیم

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (1)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

داستان ضحاک یکی از جالب‌ترین قصه‌های شاهنامه است :
۱ - ضحاک عرب است و پایتخت او بیت‌‌المقدس است ولی بر ایران ‌زمین سلطه‌دارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی .
۲ - شیطان در هیأت یک آشپز به‌ استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک گوشت می‌خوراند . طعم پرندگان بریان به ‌مذاق ضحاک خوش ‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد .
۳ - ضحاک ، آشپز را به‌حضور ‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند ، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش برای من است .
شاه از این تملق خوشش ‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد !
۴ - روز بعد شانه‌های شاه زخم‌ می‌شود و پس از مدتی ‌زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند ، مارها تمایل‌دارند از گوش‌های ضحاک به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر‌ می‌شود و می‌گوید تنها ‌‌راه بقای شاه این ‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌ مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته‌باشند !
۵ - هر‌ روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر ‌می‌شوند و به آشپزخانه دربار آورده‌ می‌شوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و به‌کسی ظلم‌نمی‌شود .
ولی روزانه مغز سر دو‌ جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم ‌بماند . قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد‌ مغز جوان است!
۶ - هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که : «بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟ » و خشنودی هر خانواده ایرانی این‌است که امروز نوبت جوان آن‌ها نشده‌است: «از ستون ‌به ‌ستون فرج است»
۷- «ارمایل» و «گرمایل» که اداره‌کننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم‌ به‌ اقدامی جدید می‌گیرند ، البته نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میان‌دارانه»
آن‌ها فکر می‌کنند که اگر هر روز یک ‌جوان را قربانی‌کنند و مغز سر آن ‌جوان را با مغز سر یک‌ گوسفند مخلوط ‌کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمی‌شوند و با ‌این‌حساب آن‌ها می‌توانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات‌دهند!
جالب اینجاست که مارها «مغز» می‌خواهند ، مغز ! نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز! هرکس که مغز ندارد خوش‌بگذراند ، مارها فقط مغز طلب‌می‌کنند .
۸ - اقدام میان دارانه دو آشپز جواب ‌می‌دهد ! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص‌ نمی‌دهند و هر روز از دو ‌جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده‌ می‌شوند یکی آزاد می‌شود ! ارمایل و گرمایل خشنودند که در‌سال ۳۶۵ نفر را نجات داده‌اند!
۹ - ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد‌ می‌کنند و به‌او می‌گویند سر ‌به‌ بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی‌ نشود که اگر معلوم ‌شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها می‌شود و هم سر ارمایل و گرمایل .
۱۰ - «کاوه » آهنگر بود و سه‌ جوانش خوراک مارهای حکومتی شده‌بودند ، کاوه رادیکال بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سه‌جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند .
۱۱ - ضحاک مار‌‌دوش تصمیم‌ می‌گیرد از رعایا نامه‌ای بگیرد مبنی ‌بر این‌که سلطانی دادگر است ! رعایا اطاعت ‌می‌کنند و به‌ صف می‌ایستند تا طوماری را امضا‌کنند به‌نفع دادگری ضحاک ! می‌ایستند و امضا‌ می‌کنند ، در صف می‌ایستند و امضاء می‌کنند ، در صف می‌ایستند و ....
۱۲- نوبت به کاوه می‌رسد ، امضا‌ نمی‌کند ، طومار را پاره‌می‌کند ، فریاد‌ می‌زند که تو بیدادگری . کاوه نمی‌ترسد!
۱۳- فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت‌زده می‌کند : این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
۱۴ - کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن می پوشید را بر سر نیزه میکند و این پرچم نماد قیامش میشود ، درفش کاویانی .
۱۵ - با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه ، قیام علیه ضحاک آغاز می شود و پایان ضحاک ماردوش رقم می خورد.
فردوسی بزرگمرد ایران زمین چه حکایت زیبایی را نقل میکند ....

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
چمران از صیاد می‌گوید ح‌سین ق‌دیانی: خوش به حال سوپرانقلابی‌ها که می‌توانند بین دکتر مصطفی و بی‌جمهو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
در برخی معابر و خیابان‌های برخی شهرهای ایران به وضوح صدای جیغ دختران و زنان به گوش می‌رسد. تو گویی ن...