قسم به دار مجازاتت، که خود بُراق معراجت شد!
آنگاه که خصم تو را بر اوج آن دار کشید، تا پیامت را نابود کند،
اما برغم این،
همه تو را دیدند و شنیدند،
حتی آنان که تا لحظه در دار شدنت، در کنارت بودند، و در همان حال از دیدن و شنیدنت عاجز،
و صدایت در هیاهو و همهمه دنیا پیشگانِ صاحب حکم، برایشان گم بود،
یا در همهمه بازار مکاره اهل قدرت، در میان فریاد سوداگرانش، گم شده بود،
اما در آن لحظات بالانشینی ها،
انگار زمین از چرخش ایستاد،
تا همه آرام گیرند، و زبان به کام گرفته، به تماشای تو بنشینند،
و در امتدادِ افقِ غروبِ تو، چند لحظه ایی هم که بود، به خورشید خیره شوند.
باد نیز در همان اوج بود، که توانست به ملاقات افکارت آید، و فرصتی یافت، تا کاکل و صورت رنگین به خون مظلومیتت را، در خنکای نسیمِ زنده کننده اش، نوازش دهد،
تا او نیز سهمی از حراج جان تو، که به خاطر ایده ات، به تاراج می بردند، ببرد.
باز گویا همین دار بود، که تو را از رنج هایی که در میان هیاهوی خصم، دیده بودی، جدایت کرد، رهایت ساخت؛
لحظه در اوج بودنت،
سکوتی را حکمفرما ساخت، تا همه، از دوست و دشمن، زبان در کام، و نَفس در سینه ها حبس، در سکوتی حیرت انگیز، گوش های شان را، به صدای ذکر تو بسپارند، و تو را از آن اوج، به لحظه ایی هم که شده، بشنوند و ببینند.
و همانگاه بود که،
گلویت همآغوش ریسمانی شد، که قرار بود، تو را بالا کشیده، از همگانی که این چنین اند، و این چنین رقم زدند، جدا کرده، در بالاترین نقطه میدان تزویر نشانده، بالاتر از تزویر هر مُزوری، رقص زیبای آزادگی را، در بالاترین اوج این میدان، به نمایش در آورد،
در اوجی بودی، که همه تو را ببینند،
و به رغم اینکه دشمنت هرگز به بودنت در آن بالانشینی راضی نبود، اما در همان حال نمی توانست بروز وجودت را کتمان، یا متوقف کند، چرا که خود دو دوزه عمل خصمانه خود شده بود.
تو باید، حتی لحظه ایی هم که شده،
از آنان که نشسته اند و به تماشا می گذرانند، بالاتر می ایستادی، تا همه قامت پایداری ات را، خالی از اغیار ببینند، آن هم در قامت الفِ یک ایستاده تا آخرین نفس.
و این همان دار بود،
که حنجره ات را از فریاد بر سر کوران و کران روزگار، باز داشت، و رهانید، تا آرامشت را در اوج، به رخ تمامِ به خاکستر نشینانِ آرام نشسته بکشد.
دوست و دشمن نمایش حضورت را، در اوج ستودند،
و شهادت دادند که هر سری را لیاقت این چنین ایستادن، و چنین ایستاده مردن، نیست.
همه شهادت دادند که کوس "انالحق" تو، میان ریسمان و گلویت، در لحظه ایی که دشمن هم نمی تواند آن را متوقف کند، چشمه ی حقیقت را جاری خواهد ساخت،
کدام یک از ساخته های بشر، آن هم از چوب و ریسمان، اینچنین می توانست، بهتر از قامت چوبه ظالمانه دار تو، که به برکت ایستادگی تو، او نیز اینک، ایستاده بود، پرده از تزویر، اهل دار بردارد؟
اصلا کدام چوب و ریسمانی را، چنین کارکردی هست؟
این گلوی توست که، حتی بدین بند، و ابزار شکنجه صاحبان دار نیز، عزت و اعتبار می دهد،
و صد انگشت به دهان ماند،
که ریسمان و چوبه داری که برای بند کردن و نابودی اند، اینک خود به فریادگران آزادی و رهایی، و به بازیگر این لحظه های ختمِ به خیر تبدیل، و فریادگران عرصه آزادیخواهی و آزادی می شوند.
در همان لحظات بود که چشمان بسته ات در اوج، حتی خورشید را به هماوردی، در تلالو فرا می خواندند،
و نور چهره ات، تابناک تر از ماه،
میان آن شب ظلمانی، چنان می تابید، که خورشیدِ هیچ روزی نتواند، خاموش کننده آن تابش، در دل آن شبِ ظلمانی باشد.
میان تمام امیدهای در حلقوم ها متوقف شده، آهنگ نسیم رهایی، که از ملاقات با باد، در آن اوج بر می خیزد، خود سرود آزادی و رهایی می شود، برای همه نا امید شدگان.
گویا این دار، همان الف ایستاده ی، عصای موسایی است، که تمام سِحرِ، فتوای اهل سحر را، رسواتر و متعفن تر از هر دودی می کند، که از پیکره نیم سوخته ی جسدِ مرده ایی، بر کرانه های زندگی بخشِ گنگ، بر می خیزد.
تو را در اوج می برند تا بمیری،
اما با این به اوج بردن ها، برای ابد زنده ات، خواهد ساخت، تا سند رسوای مرگِ حکمِ بدونِ خدشه انگاشته ی آنان، برای هر رهگذری باشی، تا با دیدن این اوجِ گرفتار شدن ها در چنبره غرور و جهالت، فریادگر آزادی و رهایی شوی.
فریاد حق بودنت را، بر کدام سنگ سخت می توانستی و یا می خواستی نوشتن؟!
که ماندگار تر از حک شدندش بر ریسمانی متزلزل، و چوبی خشک، تدارک دیده شده توسط خصم، برای انتهایت، باشد.
نام و پیامت، کجا و چگونه می توانست، این چنین ماندگار شود؟!
به غیر از ماندگاری بر سر داری این چنین ظالمانه، که هم جدا شدنت از این صحنه پلشت و آلوده را رقم زد، و هم تو را از فضای چنین حکم و حکمرانی دور کرد.
کدام بوق می توانست فریاد حقانیت تو را به گوش جهانیان در طول تاریخ رسانده، و ماندگار کند؟!
به غیر طبل و سنج شحنگان تیغ بدست، که شب، مست میکده های اراذل و اوباش نشینند، و همرازِ دزدانِ مال و جان مردم، و روز را تلو تلو خوران، مخمور شکم های مملو از حرام، در خدمت قاضی شرعی که با فتوایش، تو را از حق ماندن، و زیستن محروم می پسندید.
کدام فریاد، چون ضجه های این چوب خشک دار گونه ات، می توانست چنین همه را به سکوتی چند فرا خواند، تا گوش ها را، به نجوای لبانی بسپارد، که در سکوتی معنادار، به خوانش، صدای تو از صورت به آفتاب سپرده ات، مشغول شوند؟!
تو نه لایق پستوهای پیچ در پیچ و کپک زده بازار تزویر و ریا بودی، که لایق همان اوج، و همان پروازی.
تو و پیام استقامت و فریاد گر رهایی ات، لایق ابدی شدنید.
تو با شادی به استقبال غمی دهشت انگیز رفتی، که خصم برایت تدارک دیده بود،
تو سحرِ غمِ غم افکنان را با شادی بر سر دار، باطل کردی.
تو با شادی به جنگ زندگی غم انگیز زیر حکم، صاحبان چنین حکم هایی رفتی،
اینجاست که باید گفت : شهادتت در آن اوج، مبارک باد