چاپ کردن این صفحه

درید شولای آزادی، سیه کردست، نک رویش

21 تیر 1400
Author :  
نمی دانستم این زندان شود جایم

بدان چشم و بدان ابرو، بِبُرد او دین و ایمانم       نخواهم دین و ایمانی، بدون چشم و ابرویش

بِدادم، او مرا بر باد، کین حُسنی نشانم داد         ولی انداخت او ما را به غمزه بر پس، ابرویش

به ابرویش کشید ما را، سوی آزادی و انسان          رهایم خواست، زین دین و، وزآن ایمان کم پُویَش [1]

ولی افروخت آتش ها، بسوزاند او ز ما جان ها          نشست بر کرسی جانان، فراموشش نمود کویش

سرانگشت ندامت می کشم بر لب، ازین زندان،         نوای بلبلان خاموش، نشسته کرکسان رویش

الا ای صبحدم، هان! برفت آن فجر زیبایت؟!          به خونت می کشند ایندم، و خونین ست، نَک رویش؟!   

ز بیدادِ ستم، دوران به دوران می کشم دارم،        به دوش خویشتن جانُ، بر باد است، نک مویش

تبرها می زنند از بیخ، به ریشه گاه بر این تن،         هرآنکه دیده است اینحال، خجالتگون شود رویش

طریق راه انسانی، مشعشع بود زین جوشش        حکیم و حاکم و محکوم، همه یکدست زین رویِش

همه بر باد پاییزی، خزان گشت این بهار من       همه زنجیر، همه تزویر، همه بیداد گشت، رویش

تبسم می زند باران، به روی خنجرِ فولاد            که فولادین تنِ ضحاک هم، شرمگین است زین رویِش

تکبر ریشه اش را سوخت، حسادت روی او افروخت       درید شولای آزادی، سیه کردست، نک رویش

نطم نوشته ایی به تاریخ 16 تیرماه 1400

[1] - پویش یعنی حرکت

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی