چاپ کردن این صفحه

8th)  صعود 1400، به توچال از مسیر جمشیدیه، پیازچال

10 تیر 1400
Author :  
قله توچال و برف های باقی مانده بر آن

 

زمانبندی این صعود به قله توچال از مسیر جمشیدیه، کلکچال، پیازچال، لزون و خط الراس

کل زمان صعود 7 ساعت و 30 دقیقه با محاسبه زمان استراحت و حرکت در جمع؛

بیدار باش حدود ساعت 2 بامداد  9 تیرماه 1400

حرکت از پارک جمشیدیه ساعت 3 بامداد

اردوگاه پیشاهنگی کلکچال ساعت 5 و هشت دقیقه صبح

استراحت و... به مدت حدود 25 دقیقه

ساعت 6 و 15 دقیقه، گردنه کلکچال

ساعت 7 و 11 دقیقه، چشمه پیازچال

حدود نیم ساعت استراحت و...، چشمه پیازچال

حرکت ساعت 7 و 44 دقیقه به سمت قله لزون

قله لزون ساعت 8 و 42 دقیقه

ساعت 10 و 30 روی قله توچال، صعود به پایان رسید.

 

طول مسیر صعود:

دوست همنوردم از طریق موبایل خود به محاسبه طول مسیر پرداخت که اعداد زدیر بدست آمد:

 از پارک جمشیدیه :

تا اردوگاه پیشاهنگی کلکچال ۸ کیلومتر

تا گردنه بین شیرپلا و قله کلکچال ۱۲ کیلومتر

تا چشمه پیاز چال ۱۴ کیلومتر

تا قله لزون ۱۸ کیلومتر

تا قله توچال ۲۳ کیلومتر

البته ارقام حدودی و بر اساس محاسبه قدم شمار موبایل است،

یکی از همنوردان دیگر، از قول مشهور، این مسیر را 17 کیلومتر اعلام می داشت.

 

معضلی به نام افغانستان و ملت مظلومش :

نوجوانی حدود 18 یا 19 ساله مشغول جاروب کردن خیابان است، و من منتظر رسیدن همنوردان، تا به صعودمان برسیم، سعی کردم احوالپرسی و خبرگیری از او داشته باشم، حال پاسخ ندارد، گفتم مشکلت چیه، گفت مریضم، و دوست نداشت که صحبت را ادامه دهد، از همزبانان کشور همسایه است، شاید می ترسید که مشکلی برای اقامتش و... پیش بیاید و به سرعت از من عبور کرد؛

یکی دیگر از همین ها، و در همین سن و سال، که در همین نوع کارها فعال است، هر روز پیگیر و التماس دعا دارد، که برایش یک خط موبایل اعتباری جور کنم، ولی متاسفانه با شرایط تروریسم و جنایتی که این روزها کل افغانستان را در نوردیده است، وقتی حاکمیت کشورمان با این دستگاه عریض و طویل امنیتی نمی تواند، به خود اجازه دهد، چنین سرویسی را در اختیار این مهمانان مقیم کشور خود قرار دهد، ما مردم عادی چگونه می توانیم به خود اجازه دهیم که چنین کنیم، و واقعا چقدر ریسک این کمک ها بالاست.

 

کرونا از کسانی می کُشد که بیشتر مراعات می کنند؟!

به زودی اتومبیل تیبای سفید رنگ حامل همنورم رسید، و مرا نیز برداشتند تا به سمت مبدا صعود خود در پارک جمشیدیه برویم، سوار که شدم با جوانی مواجهه شدم که سبیل و هیکل و قیافه اش مرا درست یاد سوژه مطلبی انداخت که تحت عنوان "دریچه ایی به زندگی و افکار خادمان ظلم و تعدی، دیوسازان دیوصفت" ترجمه کردم که به قلم "خانم "عصمت آرا" خبرنگار زن فعال هندی نوشته شده و در وایر ایندیا تحت نام “One-Man Hindutva Army” منتشرش کردم؛ که در مورد زندگی و فعالیت های یک فعال متعصب مذهبی هندوی افراطی تهیه شده بود، که آنقدر در فقه و فرهنگ مذهبی خود غرق و تعصب داشت، که در حالی که خود در چهل سالگی قرار داشت، هنوز وقت ازدواج نکرده بود، اما شغلش را خدمت به مذهب و حدود شرعی و عرفی آن قرار داده بود، عمده فعالیت اجتماعی اصلی اش این بود که پاسدار اجتماع ش در مقابل رشد اسلام باشد، و راهکارش جلوگیری از ازدواج دختران جامعه اکثریت هندو، با پسران جامعه اقلیت مسلمان در هند قرار داده بود، و چنان در جامعه خود، شناخته شده بود که از هر نقطه ی هندف چنین گزارشی بدو می رسید، خود را فورا بدانجا می رساند و به هر زور و... بود، مانع از این ازدواج آن دو می گردید، تا مبادا هندویی در خلال یک ازدواج مسلمان شود و...؛

چهره و نوع پوشش لباس و چاقی و لاغری این راننده، با سوژه آن مطلب من انگار مو نمی زد؛ احساس کردم "ویجای کانت چوهان" از هند آمده و امشب ملاقاتی رو در رو با ما خواهد داشت، اما این راننده بدون هیچ گونه ماسکی و امکان پیشگیری از کرونا، رانندگی می کرد، لیکن به رغم این قیافه، احساس کردم اهل دعا و ذکر هم هست، چرا که نوشته ایی از این قبیل را، با کاغذی چسبدار روی داشبورد اتومبیل خود، درست در مقابل من، نصب کرده بود، گویا که می خواست، از ناحیه سرنشینی که اینجا نشسته است از خود رفع بلا کند! بعد که در فرصت مقتضی آنرا خواندم، نوشته اش با این مضمون بود:

بسم الله الرحمان الرحیم

"وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ ۚ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْءٍ ۚ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ

و در آن هنگام کوهها را بنگری و جامد و ساکن تصور کنی در صورتی که مانند ابر (تند سیر) در حرکتند. صنع خداست که هر چیزی را در کمال اتقان و استحکام ساخته، که علم کامل او به افعال همه شما خلایق محیط است.

(سوره نمل آیه 88)

کمی که در سکوت رفتیم از او سوال کردم، شما واکسن کرونا زدی؟ این سوالم معنی این را در خود مستتر داشت که این چنین بدون ماسک مسافر می بری؟! پاسخ داد نه، و انگار منظور مرا این این سوال خوب فهمیده بود که ادامه داد :

"کرونا مساله مهمی نیست، مثل همین سرماخوردگی های معمولی است، از هر صد نفر 2 نفر مبتلا می شوند، و از این 2 نفر هم دو درصد می میرند، اینقدر که بزرگش کرده اند نیست، کرونا بیشتر از کسانی کشته است که از دیگران رعایت بیشتری می کنند، و من این را تجربه کردم، بدن ما خدا را شکر در مقابل کرونا مقاوم است، من همیشه هفته ایی یکی دو بار قرص سرماخوردگی می خورم، و یک بار هم مبتلا شدم و خوب شدم، ما با کرونا مشکلی نداریم، تازه این چیزها دست خداست، کسی را بخواهد ببرد، می برد، و کسی را نخواهد، کرونا که سهل است، هیچ چیز دیگر نمی تواند از جا بکند، وقتی خدا بخواهد، کودک شش ماهه را با پدر و مادرش می برد، همانطور که از ما برد، و اگر نخواهد هم که هیچ چیز نمی تواند ببرد".

منطق بی اساسش طوری بود که دیدم جای هیچ گونه بحثی وجود ندارد، او را در این محیط شب به طرف مقصد راهنمایی کردم، تا موبایل خود را کنار بگذارد و حواسش به جلوی اتومبیلش باشد، چرا که دقت او به مسیریاب سرویس، او را از رانندگی موثر و هوشیارانه دور می کرد، به زودی با رسیدن به مقصد از این خطر انگار جستیم، و با پیاده شدن از اتومبیلش نفس راحتی کشیدیم. بعد از پیاده شدن، دوست همنوردم از کله خرابی این راننده کرایه کش گفت، که چطور توانسته با مصیبت فراوان او را به اینجا برساند، تا مرا هم بردارند، می گفت اعصاب مرا هم قبل از رسیدن به شما، به ریخته بود.

ادامه مسیر :

پارک جمشیدیه با لامپ های زیادی ه در آن روشن است، روشن تر از قبل به نظر می رسد، تعطیل است اما جوانان در آن حضور دارند، دو جوان در جلوی رستوران پارک با آغوشی باز، و با محبت به استقبال ما آمدند، و از مسیری که در صعود می رویم پرسیدند، و این که دوست دارند یک بار آنها هم به کوه بروند، یکی از آنها که تصور می کرد، نور سبز مزار شهدای گمنام کلکچال، همان مقصد و قله است، پرسید چگونه باید به آنجا رفت، بدو گفتم، آن نور یکی از شش منزلی است که تا قله در پیش است، در عین حال باید کفش مناسب کوه پوشیده و ابتدا، تا همان نور، چند بار رفت و برگشت، سپس قصد قله را نمود، و در این مسیر حتما باید با افراد راه بلد همراه شد.

مسیر صعود امروز که چهارشنبه است، بسیار خلوت می نماید، و تا اردوگاه پیشاهنگی کلکچال، هیچ کوهنوردی نه بالا رفت، و نه پایین آمد، ماه نصفه و نیمه است، اما همین هم به اندازه کافی زمین مسیر حرکت ما را روشن می کند، در اردوگاه برای کمی استراحت نشستیم، دیگر حتی سگ ها هم اینجا نیستند، تنها صدای شرشر آبی می آید که بر حوزچه ایی می ریزد، چند لقمه ایی برداشتیم، و کمی آب، که نوشیدن ما را تا چشمه پیازچال تامین کند، و حرکت کردیم، به رغم این که روزها کوتاه می شود، و باید تاریک تر باشد، اما انگار هر بار هوا روشن تر می شود!

در حال خروج از محوطه اردوگاه پیشاهنگی کلکچال بودیم، که دیدیم یک نفر انطرف زیر سقف نشسته است، او پیش از ما به اینجا آمده، و آنجا خواب بود، و صدای حضور ما انگار بیدارش کرده بود، مقصد او قله کلکچال است، از او هم رد شدیم، و راهی مسیر صعود، بین اردوگاه و گردنه بودیم که 5 نفری را دیدیم که در گروه های دو و یک نفره به سوی اردوگاه کلکچال می آیند، در جلوی ما هم یک گروه چهار نفره انگار با فاصله نیم ساعت از ما جلو بودند، نزدیکی های گردنه کلکچال یک نفر را دیدیم که پایین می آید، نوجوانی بود با حدود 17 الی 18 سال، تپل و درشت هیکل، با خود پلاستیکی پر از آشغال داشت، و شاخه ایی که معلوم بود از بیدهای مسیر شکسته شده بود، هنوز حتی به صورت کامل خشک نبود، شاید هم کسی دیگر شکسته بود و او آنرا برداشته، و باتوم خود قرارش داده بود، این چماق نسبتا کلفت به اندازه قدش بلندی داشت، و به طرز بسیار ناشیانه ایی بدون هیچ ابزاری از درخت ها شکسته بودند، و لذا هنوز پوست درختی که از آن کنده اند، بر انتهای آن آویزان بود.

به ما که رسید از او پرسیدم کی صعود کردی که اکنون بر می گردی؟ گفت ما دیشب کوه آمدیم و شب را در چشمه پیازچال خوابیدیم، و من باید بروم مدرسه کارنامه بگیرم، لذا از گروه 20 نفره دوستان همنورد خود جدا شدم، آنها عازم قله شدند و من باز می گردم، یک شلوار نظامی و پیراهن آکار سه دکمه بیشتر بر تن نداشت؛ گفتیم سرد نبود؟! گفت چرا خیلی سرد بود ولی شب را به هر وضعی بود صبح کردم! به او آفرین گفتم که زباله های مسیر را جمع کرده است و با خود به پایین کوه می برد، اما به او توصیه کردم که یک کوهنورد باید سعی کند دستش هنگام حرکت خالی و آزاد باشد که اگر خدای نکرده در جایی سُر خورد، از دست خود به سرعت بتواند برای نجات خود استفاده کند،

پیشنهاد دادم پلاستیک پر از رباله خود را به کمربندش ببند تا یک دستش آزاد شود، از پیشنهادم استقبال کرد، ولی کمربند را روی شلوارش آنقدر محکم بسته بود که نتوانست با چماقی که در دست دیگرش داشت، این کار را انجام دهد، رفتم کمکش کنم، دیدم کمربندش به قدری سفت است که به راحتی امکان پذیر نیست، اما بالاتر از کمربند، چفیه ایی مشکی رنگ مربوط به دوران جنگ که خود می بستیم، روی شکمش، زیر پیراهنش که روی شلوارش افتاده، بسته است، از همان استفاده کرده و دسته های مشما را روی چفیه اش گره زدم، تا در هنگام حرکت درکنار بدنش و به موازات پایش حرکت کند، و مزاحم قدم هایش در مسیر نزول نباشد، او را راهی پایین کردیم، و خود به سمت بالا در حرکت شدیم.  به زودی دوست همنورد خواب رفته خود در اردوگاه کلکچال را دیدیم که از پشت سر ما او نیز صعود خود را آغاز کرده است.

حکایت کبکان خوش آواز کوه :

کبکی درشت، که با این درشتی حجم بدنش، به احتمال زیاد از جنس نران بود، روی صخره ایی در مسیر نشسته و آواز کبکانه اش را سر داده و هدیه قدوم ما می کرد، که از زیبایی صدایش، فریاد تحسین در انسان بلند می شد، یاد کبک مادری افتادم که در صعود به ارتفاع بالای تنگه داستان خود را به آب و آتش می زد تا حواس ما را پرت کند و بدین ترتیب جوجه هایش را از دیدرس، و خطر ما نجات دهد؛ به حتم این کبک نر نیز در حالی که با آوازی خوش برای ما آواز می خواند، اما در حقیقت به اهلش اعلام خطر می کرد که، جماعت انسان ها در حال گذرند، مواظب جان خودتان باشید!

حرکت در کوه ها با کمک کرک های GPS:

اکنون به بالای گردنه کلکچال رسیده ایم که گروه زیادی از جوانان را دیدیم که از چشمه پیازچال باز می گردند، به آنها درودی نثار کردیم و گروه نیز ایستاد، گفتم از کجا آمده و عازم کجایید، گفتند دیشب را پیازچال خوابیدیم و اکنون به شیرپلا می رویم تا از آنجا به قله توچال صعود کنیم، تعجب کردم، گفتم چرا از پیازچال اوج نگرفتید و سمت قله نرفتید، جوان نسبتا چاقی که در جلوی ستون شان حرکت می کرد و معلوم بود سرگروه آنهاست، پاسخ گفت: از این مسیر پیش از این قله را زده ایم، اینبار از این مسیر می رویم.

آنان راهی تپه ایی در مقابل خود بودند، که به صخره های مشرف بر شیرپلا منتهی می شد، به آنها گفتم روی آن قله نروید به جایش همین دره را سرازیر شوید، در کمال سلامت به بالای جانپناه شیرپلا نزول خواهید کرد، یکی از آنها گفت، ما با کِرَک GPS حرکت می کنیم، و کرک هم همین مسیری را نشان می دهد، که ما می رویم؛ پاسخ گفتم : ولی این به محیطی صخره ایی منتهی می شود، ولی مسیر کف دره را ما پیش از این رفته ایم، بسیار امن تر است؛ چیزی نگفتند، و ما خداحافظی کردیم و در جهت عکس هم به راه افتادیم.

 اینها همان بیست نفر، گروهی بودند که دوست ما از آنها جدا شده بود. در مسیر پاکوب منتهی به پیازچال، گاه بر می گشتم و حرکت شان را در پشت سر خود تعقیب می کردم، که آیا به توصیه من توجهی کردند یا نه، دیدم نه تپه مقابل خود را بالا می روند و به راه خود ادامه دادند، ناراحت بودم، بچه های کم سن و سال و نوجوانند که وسایل شب مانی هم به دوش داشتند، احتمالا از گروه های بسیجی اند که با چفیه های شان مشخص بودند، کمی که جلوتر رفتم دیدیم روی تپه ایستاده، و انگار در حال بحث و مشاوره اند و می خواهند تصمیم بگیرند، که دیدم خوشبختانه از تپه به سمت دره ایی که نشان شان داده بودم، باز گشتند، خدا را شکر کردم که تصمیم درست را گرفته، و باز می گردند، چرا که پرتگاه های آن سوی این تپه در سمت جانپناه شیرپلا را می شناختم و می دانستم این مسیر که می روند، بسیار خطرناک است.

شادمانانه از تصمیم درست شان، خوشحال بودم و در شیب های قله کلکچال در مسیر پاکوب باریک و کمی ترسناک که من فقط سعی می کنم فقط به جلو نگاه کنم و با احتیاط کامل عبور کنم، به سوی پیازچال ادامه مسیر دادیم، به زودی به گله گوسفندی رسیدیم که از دو هفته قبل تا به حال اینجا را مرتع چرای خود قرار داده بود، چهار سگ گله به سمت ما سرازیر شدند، سگ سیاهی که در دفعه قبلی به ما حالی داده بود هم همراه شان بود، اما این بار او ساکت بود، و سگ سپیدی نقش او را داشت، و واق واق کنان از ما استقبال می کرد، کمی به ما نزدیک شد ما از آنان گذشتیم خود را به پاکوب رساند، و از پس در تعقیب ما راه افتاد، دوستم دست خود را الکی به سمت زمین برد، که مثلا سنگی را بردارد، و به طرف او پرت کند، در حالی که سنگی اصلا در مسیر نبود، سگ بیدرنگ با این حرکت او، ترسید و برگشت و...، چوپان شان هم بدون توجه به مزاحمت هایی که سگ هایش برای ما ایجاد کرده اند بی خیال در کنار گله اش در حرکت بود، بدون اینکه که سگ هایش را صدا کند و... مزاحمت سگ های نگهبان گله برای برخی چوپانان انگار خود یک تفریح در این تنهایی آنها در کوه محسوب می شود، و معمولا به نظاره حرکت سگ های شان، و واکنش طعمه های شان می نشینند، و بدین ترتی آنها هم، تفریحی می کنند، بالاخره این سگ نیز دست از سر ما برداشت و راه خود را گرفتند و به سوی گله بازگشتند.

روحانی و حرکات انقلابی :

از این گله پرحاشیه در دامنه پر شیب قله مخوف کلکچال که عبور کردیم، و حدود بیست دقیقه که پیش رفتیم، به تیم چهار نفره ایی رسیدیم که انگار با فاصله ی حدود نیم ساعت، جلوتر از ما در حرکت بودند، و اکنون کنار چشمه ایی، قبل از چشمه پیازچال اطراق کرده اند، و یکی از آنان با هلی شات خود از دره پیازچال فیلم می گرفت، صدای هلی شات مثل صدای مگسی بزرگ بود که از بالای سر ما می گذشت، به برابر آنان رسیدیم، که در کنار آب سفره انداخته، و مشغول آماده کردن صبحانه بودند، یکی بر چراغ گازی کوهنوردی خود کتری آب را گذاشته بود تا چایی را مهیا کند، دیگری مشغول ریز کردن گوجه و خیار بود، ظرفی پر از تخم مرغ که حدود 12 عدد تخم مرغ که احتمالا آبپز شده بودند، در وسط سفره اشان قرار داشت، خود را به اپراتور هلی شات رساندم که دور از جمع، موبایلش را روی دستگاه کنترل هلی شات نصب کرده، و آنلاین داشت تصاویر ارسالی از هلی شات را تماشا می کرد، و با دسته های مخصوص آن، هدایت هلی شات، را داشت و آنرا راهبری می کرد، رساندم؛ هلی شات اکنون روی گله گوسفندی بود که حدود 20 دقیقه پیش از آن گذشته بودیم، و در حال ارسال تصاویر آنان، این هلی شات حتی خارج از دید اپراتور هم قابل هدایت بود،

در همین بین که ما مشغول دیدن تصاویر ارسالی از دره پیازچال بودیم، آن سه تن دیگر، مشغول بحث سیاسی بودند، که "روحانی (رییس جمهور) کاری نکرد که هیچ، اینترنت را حتی به روستاها هم برد، و باعث شد آمار رای بالا برود، امروز به گفته فن سالاران روستاها هم اینترنت دارند و متاسفانه یکی از بدی های کار او این بود که همین کارش، میزان رای مردم در روستاها و شهرهای کوچک را بالا برد. یکی از دلایل این حضوری که در این انتخابات دیدیم، همین کار روحانی بود و تبلیغات توانست به مردم روستاها هم برسد، و آنان را به حرکت برای رای دادن در آورد".

دلم طاقت نیاورد، زیبایی دیدن تصاویر ارسالی از هلی شات را رها کردم، و بی مقدمه وارد بحث آنها شدم و گفتم :

"گرچه اصولگرایانی که رای آورده اند، خود را انقلابی می نامند، و مدعی انقلابیگری اند، اما حداقل در این زمینه روحانی از همه آنها انقلابی تر عمل کرد، مگر نه این است که انقلابیگری یعنی به دنبال آزادی و آگاهی مردم بودن است، این جمله آقای خمینی همیشه شاه بیت سخنرانی هایش بود، که مردم باید آگاه باشند، روحانی درست در مسیر تحقق این خواست ایشان حرکت کرد، چرا که، اگاهی وسیله می خواهد، و اینترنت وسیله انتقال آگاهی است، و بدون وسیله که آگاهی به وجود نخواهد آمد، انتقال آگاهی چگونه باید صورت گیرد، تا ملت آگاه شوند؟ اینترنت بستر آگاه سازی را فراهم می کند، لذا روحانی دقیقا کاری اساسی و بنیادی و انقلابی را انجام داد، و اگر فرمایش شما درست باشد که با رفتن اینترنت به روستاها، سر مردم کلاه رفت، و پای صندوق های رای حاضر شدند، این اثر کوتاه مدت آن خواهد بود، در بلند مدت، این کار روحانی باعث خواهد شد که مردم اگاه تر شوند، و مردم اگاه دیگر سرش کلاه نخواهد رفت، همه بدبختی مردم ما عدم آگاهی است، و هر که در راستای آگاهی و آزادی مردم حرکت کند، انقلابی است در غیر این صورت، اوست که ضد انقلاب خواهد بود".

در حالی که این جملات را بیان می کردم، سر اپراتور هلی شات را که در کنارش ایستاده بودم را می دیدم که به نشانه تایید، تکان می خورد و دوست همنوردم را هم همزمان تحت نظر داشتم، که چون من در کنار این دوستان همنورد مسیر نایستاد و به سمت چشمه پیازچال، حرکت خود را ادامه می داد، و به زودی می رسید، و حوصله ایستادن هم که ندارد، لذا جمله خود را تمام کردم، و بدون این که منتظر جوابی شوم، خداحافظی کردم و به سوی همنوردم حرکت کردم، در حالی که با خود فکر می کردم، اگر این ها هر کدام سه عدد تخم مرغ از 12 عدد تخم مرغ آبپز را بخورند، چگونه صعود خواهند کرد؟! با این شکم سنگین صعود، شاید محال باشد، و با سرعت خود را به دوست هنموردم رسانده و فلاکس چای را از کوله ام بیرون کشیدم و یک لیوان چای آخرش را نوشیدیم و از چشمه پیازچال، آب برداشته و بیدرنگ حرکت خود را به سوی قله لزون آغاز کردیم،

راه ناصری، استبداد ناصری و بی وجدانی ناصری :

بالای گردنه بین لزون و کلکچال رسیدیم، چشمانم به دنبال مسیری بود که موسوم به "راه ناصری" است، و دوستم آقا جلال میمندی از آن پیش از این گفته بود، که وقتی ناصرالدین شاه قاجار از قصر خود در تهران عازم "قصر ناصری" در شهرستانک می شد، از آن راه مخصوص خود استفاده می کرد، تا با خدم و حشم هزار نفره خود عبور کند، و چشمه چاشتخوران او که در همین نزدیکی چشمه پیازچال قرار داشت، اکنون باید همین دور و برها باشد؛

به این شاه قجری فکر می کردم که که 40 سال بر ایران حکم راند، و دست آخر توسط میرزا رضا کرمانی که ظاهرا از شاگردان سید جمال الدین اسد آبادی بود، در حرم شاه عبدالعظیم حسنی در شهر ری ترور شد، و به زندگی نکبت بار این شاه قجر که به شاه شهید شهرت یافت، پایان دادند، هرچند با اقدامی تروریستی که بنای ترور در ایران را استحکام و دوام بخشید، این امر صورت گرفت و ترور در ایران مربوط به باندهای مخوف بوده و هست؛ اما از آن ترورهایی است که دل ایرانیان دلسوز را شاد کرد، چرا که بدترین کار ناصرالدین شاه این بود که معلم و آن کسی در مسیر رسیدن او از ولیعهدی تا پادشاهی همه گونه همکاری و سرویس را به او داده بود، را در حمام فین کاشان به دست جلادان خونریز و تروریست مخفی خود سپرد، و خون امیرکبیر ایران که از رگ زده دست تیغ زده او جاری کردند، جاری شد تا با آب چشمه فین کاشان مخلوط شود، و به سوی باغات فین رفته، آثار جنایت ناصر الدین را مخفی کند، اما این نشد و کوس رسوایی شاه قجری همواره در تاریخ نخبگان ایران افتاده، و بلند ماند، و باید دید، تا رسوایی تاریخ برای او بماند.

او این را کرد، چرا که هم خود شاه و هم درباریان فاسد شریک او در ظلم به مردم ایران، از شر این انسان خیرخواه و پاک، همچون امیرکبیر خلاص شوند، و دست شان باز باشد که ظلم بر این مردم را تشدید کنند، چرا که در بودن امثال امیرکبیر، مستبدین احساس تنگی دست و پا می کنند، و نمی توانند خوب روی جنایتکار خود را بروز دهند، این بود که نفر دوم ها در حاکمیت ها پر مکر و حیله، و احاطه شده توسط باندهای فاسد سیاسی – اقتصادی، این چنین دچار بد فرجامی می شوند، و امیرکبیر نفر دوم زمان ناصر الدین شاه بود که به سرنوشتی شوم مبتلا شد.

به زودی آثار راه ناصری بر من هویدا شد، به نظر می رسد شاه قجری از اردوگاه پیشاهنگی کلکچال راه خود را از مسیر ما جدا می کرد، و خود را به بالای قله کلکچال رسانده و از طریق گردنه بین لزون و کلکچال راهی نزول به سوی روستای آهار می شده است، چشمه چاشتخوران او هم در همین نزدیکی است، که او به همراه هزاران رکابدار همایونی، که همه خود از مردم بودند، و به دستیاران ظلم به مردم تبدیل می شدند، در اینجا چاشت خود را صرف کرده، و به سوی دره آهار می رفته اند، تا خود را به قصر شهرستانک، موسوم به "قصر ناصری" برسانند، و در آنجا به امور لذت دنیایی خود برسند.

نمی دانم ذره ایی از وجدان در وجود چنین مستبدینی همچون ناصر الدین شاه، می ماند یا نه، که به اعمال ارتکابی خود فکر کنند، حداقل به یارانی اندیشه کنند که، آنان را تا قدرت همراهی کرده اند، و بعد از به قدرت رسیدن، نفر دوم آنها شدند، و بعد از این همه خدمات شایان که به پای تخت آنها ریختند، اکنون بعد از استحکام قدرت خود، طعمه نیرنگ حاکم مستبدی می شوند، که خود در رساندن او به قدرت نهایت سعی را کرده اند؛ و مستبد حاکم یار گرمابه و گلستان خود را، از پیش پای خود و جمع فاسد اطرافیانش بر می دارد، تا وسعت دست و پا یافته، و رفیق راه را، که اینک مزاحمش می بیند را، اینگونه در مظلومیت طعمه تمامیت خواهی تروریستی خود کنند،

نمی دانم ناصرالدین شاه در هنگامی که در قصر ناصری پای شرشر آب چشمه پر آب شهرستانک می خوابید، در تنهایی خود، به یاد همراهی های امیرکبیر با او، در مسیر سنگلاخ رسیدن به قدرت می افتاد، یانه؟! آیا اصلا به او فکر می کرد؟ یا اینکه تمام وجدان خود را در مسیر جنایتباری که طی کرده بود، از دست داده به سنگ مبدل شده، و دیگر به یار شفیقی که کشته است فکر نمی کرد!

ادامه مسیر:

نزدیک قله لزون رسیده ایم، و آن تیم چهار نفره تازه از صبحانه خود برخاسته اند و به سمت چشمه پیازچال در حرکتند، چیزی حدود یک ساعت و نیم مشغول صبحانه بودند، بعکس ما که مسیر را بیشتر راه می رویم، تا بنشینم لذت خوردن و دیدن را بچشیم، در این مدت دو نفر دیگر هم به پیازچال رسیدند، و در چشمه پیازچال ماندند، دیگر همه آنها از دید ما خارج شدند، اینک، قله در خط الراس به ما رخ نموده، ما هم بعد از گذر از یک شیب نسبتا سخت، و رسیدن به خط الراس، 5 دقیقه ایی نشستیم و میوه ایی خوردیم، و حرکت را باز به زودی از سر گرفتیم، به قول دوست همنوردم انگار سر یزید را با تعجیل به نزد امام حسین می بریم!

هنوز از دوستان پیازچال خبری نیست، صخره بهمن گیر روی خط الراس را رد کردیم، بالای دره ایگل هستیم، گله ایی از گوسفندان آن پایین، در دامنه دره ایگل می چرند، همنورد سرخ پوشی از دور در پس ما می آید، می توانم حرکتش را با توجه به لباس قرمزش ببینم، او یکی از آن دو نفری است که بعد از ما به چشمه پیازچال رسیدند، با سرعتی که داشت، در مدت نزدیک به نیم ساعت (کم و بیش) خود را به ما رساند،د و از ما نیز عبور کرد، با درودی او را استقبال و او هم با درودی پاسخ گفت، و بی هیچ حرف اضافه ایی از ما گذشت، و پیشی گرفت؛

از پشت سر دیگری را دیدیم که به ما نزدیک می شود، یکی از اسکای رانینگ ها است، که با یک تیشرت و شورت و کوله ایی بسیار کوچه به سرعت ما را گرفت و از ما عبور کرد، بی هیچ سلامی و کلامی، اما از تیم 4 نفره هنوز خبری نبود؛ آنان بعد از صبحانه انگار قله کلکچال را بالا رفته، و باید راه بازگشت در پیش گرفته باشند، وگرنه بعد از حدود یک ساعت و نیم که ما روی خط الراس بودیم، باید دیده می شدند.

گل های جدید، زیبایی های جدید :

هر هفته تغییرات پوشش گیاهی کوه را می توان مشاهده و رصد کرد، کافی است که چشم ها را باز کرد، رشد و پیری و خشک شدن و دوباره بر کشیدن بقیه آنها را که از راه می رسند را دید و در چشم و دوربین خود ثبت کرد. گیاهانی که هفته قبل تازه و سبز بودند، و اکنون خشک و زرد و شکننده شدند، آنانی که گل های با طراوت بودند و اکنون آن گل ها به تخم تبدیل شده، و فرایند رسیدن خود را طی می کنند، گل هایی که تازه باز شده اند و مثل چراغ در رنگ و طراوت می درخشند، خودکارم را کنار بعضی های شان گذاشتم و از آنان عکس هایی ثبت کردم، تا خودکار خود شاخص اندازه های آنان در عکس ها باشد، خط الراس این روزها به گل نشسته، و این آخرین مکان در کوه توچال است که گیاهانش به گل می نشینند، زیبایی که در اندازه ها، رنگ ها و شکل های مختلف آنان خودنمایی می کند، حیفم می آید برخی را ثبت نکنم.

ادامه مسیر :

امروز هم مثل هفته های گذشته با رسیدن به این مسیرها در خط الراس، دیگر انرژی ما تقریبا ته می کشد، و یا کاهش می یابد، از زمانبندی صعود راضی نیستیم، اما دل خود را به صعودی صرف، فارغ از مدتش خوش می کنیم، ساعت 10 و 30 دقیقه بود که به قله رسیدیم، 5 نفری روی قله توچال هستند، دو نفر که همان ها هستند که قبل از قله از روی یال سنگ سیاه می آمدند، و با ما به قله رسیدند، دوست اسکای رانینگ ما در آنسوی محوطه زیر آقتاب دراز کشیده است، دوست دیگری که از ما گذشت را، احوال پرسی کردم، می گفت هر روز با دوچرخه ده کیلومتر فاصله بین محل کار و منزل خود را رکاب می زند، از این رو پاهایی قوی دارد، که از ما سبقت گرفته، و به همه توصیه می کرد که بساط خود را سریع برچینند و ارتفاع کم کنند، چرا که ابرهای باران زا روی سر ما بودند، و البته در مسیر هم چند قطره ایی بر ما باریدند، تا پیش بینی های سایت پیش بینی هوای کوهستان درست از آب در آید، و اکنون احتمال رعد و برق را متذکر بود، که خطرناک است، دیگری یک جوان سوییسی است که فارسی را خوب می داند و داماد ما ایرانیان شده است، و با ما مسیر نزول را همراه گردید.

کوهنوردی در اروپا و ایران :

فلورین پسر 37 ساله ی سوییسی است که دیشب را در حاشیه چکاد شاه نشین اطراق کرده و خوابیده، چرا که دیروز از مسیر یال چین کلاغ راه صعود گرفته، و امروز از ما، مسیر دیزین را جویا بود، که چقدر از این جا تا آنجا راه است، و زمان خواهد برد، انگار دارد برنامه بعدی اش را ردیف می کند، و مطالعه آن را از هم اکنون آغاز کرده است، مسیر را برایش محاسبه کردم، که با این سرعتی که قله توچال را صعود کرده است، می تواند دوازده ساعته از مسیر شکرآب به قله سیچال و سپس دیزین برود، او با ما تا پایین همراه شد، و میهمان ما برای تله کابین و تاکسی، که به نشان میهمان نوازی ایرانی، برایش گرفتیم تا به منزل همسرش به سلامت و بدون مشکل باز گردد،

او مهندس محیط زیست است، و این چند روزی که برای دیدار خانواده همسرش به ایران آمده را دوست دارد در طبیعت باشد و سیر آفاق و انفس کند، زیبای افکارش، و دوستداری حضور در طبیعت را در او جذاب دیدم، از قله مونبلان، بلندترین قله اروپا برای ما گفت، که از شهر محل اقامت آنان، که 500 متر از سطح دریا ارتفاع دارد، باید حدود 4200 متر ارتفاع گرفت، تا به بلندترین قله اروپا، مونبلان صعود کرد، این در حالیست که ما در تهران در ارتفاعی قرار داریم، که از مجسمه دربند تا قله تنها 2200 متر اوج می گیریم، و خیلی برایش جالب بود که تهران چنین قله ایی در کنار خود دارد که به این خوبی می توان کنارش حاضر شد و صعود کرد،

از تلفات زمستانی کوه گفتیم که امسال و هر ساله توچال کشتار کرده و می کند، و او هم از کشتار کسانی در اروپا گفت که زمستان در کوه حضور می یابند، و این که در اروپا هم به همین میزان و بلکه بیشتر تلفات وجود دارد، و این شامل کسانی از مردم می شود که در ورزش اسکی، که ورزش معمول اروپایی ها در زمستان است، از مسیر پیست اسکی خارج، و دچار حادثه می شوند، از یخچال هایی گفت که حتی در طول سال می توان بر آن اسکی کرد، ولی به لذت اسکی روی برف نیست، از دوچرخه سواری اش تا محیط کار گفت، که ورزش روزانه اش محسوب می شود، و از این که در تهران چرا دوچرخه مرسوم نیست، و از این که ایران بسیار دیدنی است، و آن را دوست دارد، و عاشق طبیعت ایران است، از هماوردی زیبایی جنگل های شمال ایران با طبیعت مدیترانه ایی و جنگلی اروپا گفت، و از رانندگی در تهران که در دو سه روز اول حضور دیدنی، و در باقی روزها خسته کننده است، و از ساعت های ساخت سوییس گفت، که به نظر او به صورت غیر منطقی گرانند. و از کار در اروپا که کارها بیشتر کنتراتی است، و برای پایان کار باید روزها و شب ها، و وقت و بی وقت کار کرد تا کار شما به پایان برسد، و فرصتی بیابی تا به تفریحی رفته، و یا به دل طبیعت پناه برد.

تعدادی از تصاویری که در این صعود ثبت کردم :

Click to enlarge image IMG_1416.JPG

طلوع خورشید و اشعه های آن در ابرهای زیبای امروز

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی