پدر و مادرم روحتان شاد که غم دوری اتان هم نعمت است و زنده کننده

پدر و مادر عزیزم!

ما را بی یار و یاور، در این بیابان گرگ زای وسیع، رها کردید و رفتید؛

این هم از شانس "ته تغاری" هاست، که دیرتر از همه آغوش گرم و پر محبت والدین را یافته، و زودتر از همه آن را از دست می دهند و یتیم می شوند، خیلی زودِ زود، اما چه می توان کرد.

 

 

 پنج شنبه که می شود، چشم و دل سوی خاک می رود، خاکی که پذیرای بدن نحیف و خسته شماست.

پنجشنبه روز مخصوص یتیم هاست، که از بیکسی فیل شان یاد هندوستان می کند و هوای خاک مزار شما دل شان را پروازی می کند، پدر عزیزم اکنون در کنار مادرم آرام در بستری خاکی "یکلاجامه" خوابیده ای، راحت راحت؛ دیگر دغدغه ما را نداری و ما را به دنیایی سپردی و رفتی، که خود وصف حالش را می دانی.

نمی دانم هنوز هم نظاره گر حال ما هستی، یانه.

نمی دانم فراموش مان کردی یا این که چشم و نظری سوی ما "بازماندگان" داری، اما همینقدر که بدانم ما را می بینی، کافی است، خدا کند فراموش مان نکرده باشید، خدا کند چشم های همیشه نگران تان؛ همچنان نگاه مان کند، همین که در سایت نگاه تان باشیم، کافی است و دل مان محکم خواهد بود.

پدر!

هنوز گونه ی سرد تو را، به هنگام آغوش گرم آخرین وداع، زیر گونه هایم حس می کنم، آنگاه که در آخرین لحظه تو را در آغوش کشیدم و بوسیدم و روانه خاکی تو را کردم که نمی دانم چگونه امانت داری بر پیکر خسته از زحماتت بود.

 افسوس که خدا وقتی بخواهد بگیرد، ناگهان ویرانت می کند و از همه چیز تو را  محروم می کند، حتی از همان تن سرد، اما قوت قلب دهنده.

حکایت جدایی ها، حکایت غریبی است، که در کوران حملات طوفان ظلم، بی عدالتی و هزار درد بی درمان دیگر، این زخم نیز سر باز می کند و قوز بالای قوز می شود، و از دیدگانی که از دیدن بعضی ها و شنیدن سخنان بی اساس و بی منطق شان خسته و مفلوک شده است، اشک تازه و زلال جاری می کند، که اگر این اشک هم نباشد نسوج قلب ها پاره می شود و چشم های ما را که از خشکی، چون دیگر تشنگان این صحرای مخوف، در خطر مرگند، خواهد کشت.

پدر و مادر عزیزم!

 چشم های ما به تری اشک هایِ  جدایی، هنوز زنده اند وگرنه تا به حال در افق این کویر خشک و داغ می مردند. روحتان شاد که غم دوری اتان هم نعمت است و زنده کننده.