سفرنامه کرمان – ماهان و عارف نامی ایران، شاه نعمت الله ولی
در ساعات پایانی سال 1396 جرعه ایی از جامِ می مست کننده ارگ بم چشیده و یا نچشیده، بیدرنگ سوی کرمان آهنگ بازگشت گرفتیم؛ دیگر حوصله ایی نزد همسفران به ادامه سفر به سمت جیرفت و در نهایت چابهار نیست؛ در مسیر بازگشت باز به ماهان رسیدیم، اما اینبار دیگر نتوانستیم مثل موقع آمدن، با بی محلی از کنارش عبور کنیم، و ره سوی کرمان بریم، آن موقع که بسوی بم می تاختیم و این تاختن را به قول مرحوم پدرم (ره) "عروسی در پس پرده" [1] بود و در تعجیل دیدار این عروس، ماهان را با آن همه عظمت وا گذاشته و برغم داشته های سفارشی اش "لگد کردیم و رد شدیم" [2] ، اینک به مقصود رسیده، مست از می مدهوش کننده بم، آرام شدیم، و سرقافله راه به درون شهر ماهان گرفت؛
گرسنگی هم فشار آورده بود، و لذا در پی غذاخوری بودیم تا تجدید قوا کنیم، که ناگهان آرامگاه شاه نعمت الله ولی در مقابل مان رخ نمود، انتظار دیدارش را در این نقطه از کشور نداشتم. اما مگر برای روبرو شدن با فرصت ها و نعمت های دیگر خداوندگارم، انتظار لازم است؟، ایزد یکتا، گاه خود، بی آنکه بخواهی، بخوانی، بکوبی، دربی را بسویت باز می کند، بی آنکه به دنبالش بروی، نعمتی نصیبت می نماید، و گاه هرچه می کوبی، می خواهی و التماس می کنی، "انگار نه انگار با او هستی" بی توجه از تو می گذرد و ناکام رهایت می کند، اما گاهی هم بی آنکه درخواستی کنی حاجتی، برآورده می شود. مانده ام در تو ای "سر الاسرار"
هرچند زین عارف کامل، و از این شاعر نامی شنیده بودم، و در کودکی در دستان پرکتاب مرحوم برادرم، سید علی، دیوان اشعار شاه نعمت الله ولی را دیده بودم، به گمانم در کتاب های درسی ما هم مطلبی از او بود و... ولی نمی دانستیم که او اهل کرمان و اینک ساکن شهر ماهان، و زینجا به دیدار خالق خود رهسپار شده باشد؛ و بار دیگر چون مشهد اردهال سورپرایز شدم و همانگونه که ناگهان سهراب سپهری را در آنجا یافتم، در اینجا هم شاه نعمت الله ولی را به یاد برادرم سید علی یافتم و زیارت کردم، که او هم به گمانم به واسطه حافظ به شاه رسیده بود، اما کاش پیش از زیارتش معرفتی بدو داشتم؛ آنگونه که حافظ (ره) پاک سرشت او را شناخت و در شان او فرمود :
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند؟ [3]
این که می گویند باید مراقبه دایم و آمادگی داشت، برای همینجاست که وعده وصال با پریرویان، گاه در ناباوری میسر می شود و گاه خدا بی خبر به حجله ایی می برندت، که عروسش را فکر نمی کردی که هرگز بدست آوری، اما به ناگاه در دامانت می افتد، و این فرصتی گرانسگ است که اگر نتوانستی دریابی از دست رفته، و باید انگشت حسرت در دهان گذاشته و ناخن به دندان گزید.
مرگ هم پریچهری است این چنین، و به ناگاه و در ناباوری، تو را در خواهد ربود، و در آغوش او تو را فرصتی به هیچ کامجویی دیگری نخواهد بود، که حتی تفکری کنی و مهلتی طلبی، که کسب آمادگی نمایی، ناگاه مدهوش عشق لیلیِ مرگ، در آغوشش غش خواهی کرد، بی خیال لختی تن و دیدن اغیار، بی خیال مال و مُکنَتَت که به تاراج می رود، بی خیال دنیا که به عقد دیگری خواهند برد، بی خیال همه ی داشته ها، هیچ در بر تو را به حجله سکوت خواهند برد، لخت از مال و منال، لخت از دار و ندار، لخت از داشته ها، بی نفس، بی تکبر، بی غرور، خار و ذلیل، بر تخت چوبین به خاکت خواهند سپرد، این پریچهر چنین خواهد کرد، چنان خواهی شد، و نمی دانم که خلق، چه ها خواهند گفت. بی خیالش، بگو باز آید، که عدم هدیه و تقدیر من است، که خفتن با این یار، تقسیم من است.
سرستون نگهدار ما، با توجه به تحلیل قوای جسمانی، پیشنهاد داد ابتدا نهاری (در ساعت 4 بعد از ظهر!) در ماهان بخوریم، و سپس راهی دیدار از مرقد این بزرگمرد عارف شویم. لذا در همان آستانه مرقد این رادمرد عارف نامی ایران زمین در قرن هشتم هجری، "مجموعه هتل باغ رستوران متولی باشی" ما را به سوی خود کشید، که ساختمانش هم به معبد این عارف وصل بود، و انگار ادامه صومعه شاه بود؛ بعد از این همه رفتن، رانندگی و خستگی، غذایی گوارا می توانست انرژی رفته را به ما باز گرداند، باغ رستوارن زیبایی که بخشی از درگاه شاه نعمت الله ولی بود، لیست غذاهایش را هم که آوردند، بر تارکش نوشته بود:
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
(حافظ)
و ما در حالی که موسیقی اصیل ایرانی و با اشعاری عرفانی را از بلندگوی رستوران روباز می شنیدم، موسیقی هایی که شهرتی نداشت و برای اولین بار بود که آنرا می شنیدم، از این منو، غذای خود را انتخاب و فوری سفارش دادیم و به انتظار نشستیم، تا برسد، میهمانانی هم بودند و می آمدند و بعضی انگار می خواستند سال کهنه را با نو در در کنار مقبره شاه نعمت الله ولی تحویل کنند، سبزه (و لابد سفره هفت سین) به دست می آمدند تا در این هتل سنتی و زیبا لنگر بیندازند، و اتراق کنند، و ما عکس های این هتل زیبا را که در منواش آمده بود، زیر و رو می کردیم و در حالی که روده کوچیکه، بزرگه را می بلعید، بالاخره خدمه غذا را آوردند، ولی آنقدر غذای بی کیفیتی بود که نگو، برکت خدا را به بدترین وضع پخته بودند،که هرگز تناسبی بین ساختمان رستوران، با خدمه فعال و مودب، جایگاهش در کنار این عارف نامی و کیفیت غذای آن نبود، و گرچه ما متنوع سفارش داده بودیم، هیچکدام از غذا و کیفیت اش راضی نبودند، حال آنکه گرسنه بودیم و به قول قدیمی ها "آدم گرسنه سنگ را هم می خورد" و یا "چک تبری [4] را به جای نان می بلعد"، ولی چاره ایی نبود، و ما این غذای بی کیفیت را لاجرم در معده خود به ضرب نوشابه و... ریختیم، و سریع رستوارن را که مثل یک "عروس بزک کرده" و به واقع بدذات بود، را ترک کردیم، اما این بیت شعر حافظ که در ته فیش غذای ما در این رستوارن تحت مبحث "امروز با حافظ" آمده بود، را نفهمیدم که گفته بود:
بدام زلف تو مبتلای خویشتن است بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است
از درب رستوران خارج شده و وارد صحن مقبره شاه نعمت الله ولی شدیم مقبره این عارف نامی مثل یک دالان به عرض 50 متر (کمتر و یا بیشتر) که در سیصد متر ادامه دارد، مستطیلی تنگ و طولانی، و شما از حیاطی به حیاط دیگر و از آن به حیاط دیگر و سپس وارد مقبره می شوید؛ و همین تقارن در آن سمت دیگر مقبره نیز ادامه دارد، نمی دانم چطور بود که این بنا و فضای آن مرا برد به مقبره خواجه نظام الدین اولیا در دهلی، این دو تناسبی هم با هم نداشتند، نه شلوغی مقبره خواجه را در دهلی داشت، و نه بیرون و یا درون مقبره خصوصیات مقبره نظام الدین را واجد بود، ولی من از این جا پروازی هم به دهلی داشتم و با شاه نعمت الله ولی، در محله نظام الدین اولیا در دهلی، هم زمان به زیارت هر دو نایل شدم.
مقبره در وسط این مستطیل دراز قرار دارد وارد مقبره که شدیم، در گوشه آن پیرمردی نشسته بود و از "علی" می گفت، و مدح گویی می کرد، اما من این روزها از مدح، مداحان و مدح گویی سیر و بیزارم، و آنقدر مداحی شنیده ام که دیگر حاضر به شنیدن مدح و مداحی و دیدن مداح نیستم، شاید تا این حد افراطی درست نباشد، ولی یادمه یک بار با شهید سید محسن به علت علاقه زیاد، نیم کیلو بستنی خریدیم و دو نفری نشستیم و خوردیم، حاصل این افراط، اکنون بیش از سی سال است که از آن کار می گذرد، و همچنان من از بستنی زده ام و بلکه گاهی متنفرم؛ این پیرمرد نازسیما انتظار داشت که ما هم که خانوادگی به بقعه مشرف شده ایم، در کنارش زانو زده و به مدایح او گوش فرا دهیم، و چشمانش در حالیکه به مداحی مشغول بود، و یکی هم در کنارش نشسته بود، و به مدایح او دل داده بود، انتظار پیوستن ما را داشت، ولی من از آنجایی که معرفتی به این عارف نامی نداشتم و در احوالات او غوری نکرده بودم، بیشتر مدهوش حیران ظاهر ساختمان، معماریش و... بودم؛ به عکس هایی که بر دیوارها زده بودند، نگاه می کردم به سقف بلند این بارگاه، و به عرفان و عرفا فکر می کردم، که در جای جای این کشور پهناور تاثیر گذاری کرده اند و چقدر از آنان کرامت نوشته اند، کراماتی که دیگر در این عصر رخ نمی دهد، عصری که سریع و از هر جهت می توان کرامات را ثبت کرد، دیگر این نوع کرامات ته کشیده و رخ نمی دهد، انگار این کرامات و معجزات در زمانی اتفاق می افتادند که کسی را توانایی ضبط آن نبود.
البته دنیا، زمان و بشریت "به دویدن افتاده اند" [5] و در حال دویدن و تعجیل نه جذبه ایی ایجاد می کند و نه روحی توان پرواز دارد و در این همهمه و سرعت، چه کرامتی باید رخ دهد، که برای بروز کرامت سکوت، چله نشینی، کم خوری، و طبق اعتقاد شاه نعمت الله ولی پر کاری و... لازم است، همانطور که این عارف نامی در کربلا، مکه، کوهبنان و... مدت ها آنرا تجربه کرده بود، و صاحب کرامت شده بود، و همانگونه که گفته شد حافظ بر این توانایی او مطلع و مهر تایید زده است.
ماهان شهری دیدنی است که ما وقت کافی برای دیدن آن نداریم و تنها نهاری و بعد دیدار از مقبره شاه نعمت الله ولی و بعد باغ شاهزاده و حرکت به سمت کرمان، وقت رفتن به سمت بم، کوه پر برفی را دیدم، و با خود گفتم حتمن باید شهر زیبایی پای آن شکل گرفته باشد، و همینطور هم بود ماهان در پای این کوه زیبا و پر نعمتِ جوچار قرار دارد، دل هوای فتح آن را می کند، ولی کی به حرف دل گوش می ده، دل زیرپای تعجیل و... له است.
مقبره شاه نعمت الله ولی در آینه تصویر:
http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1218-%D8%B3%D9%81%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DA%A9%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%E2%80%93-%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%B9%D8%A7%D8%B1%D9%81-%D9%86%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87-%D9%86%D8%B9%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88%D9%84%DB%8C.html#sigProIda6dfa4a5cb
[1] - ضرب المثلی که حکایت از سر جلو، سینه جلو، و حرکت بدون توجه به اطراف به جهتی است که فرد هدف گرفته است.
[2] - حکایت از بی توجهی به حضور بزرگی و بدون توجه مناسب از او گذشتن دارد.
[3] - آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند، دردم نهفته به ز طبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیبم دوا کنند، معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد، هر کس حکایتی به تصور چرا کنند، چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست، آن به که کار خود به عنایت رها کنند، بی معرفت مباش که در من یزید عشق، اهل نظر معامله با آشنا کنند، حالی درون پرده بسی فتنه میرود، تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند، گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار، صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند، می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب، بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند، پیراهنی که آید از او بوی یوسفم، ترسم برادران غیورش قبا کنند، بگذر به کوی میکده تا زمره حضور، اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند، پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان، خیر نهان برای رضای خدا کنند، حافظ دوام وصل میسر نمیشود، شاهان کم التفات به حال گدا کنند،
[4] - تیکه های چوب جداشده از حاصل برخورد تبر با کُنده هیزم که به اطراف پرت می شوند، به علت قرابت شکل بین این چوب و نان گرسنه به آن حمله خواهد کرد.
[5] - کنایه از سرعت زندگی و عدم توان بشر برای تامل و تفکر، حوادث و تحولات سریع در حال رخ دادن و تغییر جهان و بشرند.
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: لحظه نگار و یا سفر نگاشت
- تاریخ ایجاد در 27 فروردين 1397
- بازدید: 5802