چند قدمی با جلال آل احمد در اورازان تالقان

روزگاری بود که بزرگان علم و ادب ایران هرچه بر بار و بزرگی اشان افزوده می شد، خود را مقابل خَلق و خالق، به سان خَس و خاشاکی بیش نمی دیدند، شاید طبق همین اصل بود که نویسنده فهیم و شهیر [1] ایرانی جلال آل احمد، وقتی در دریای جمعیت حج گذار قرار گرفت، خود را بسان خس و خاشاکی شناور در موج دریایی از انسان ها یافت که غرق در عبادت خداوندگار خود بودند، و بر ره توشه سفرش به سرزمین حجاز نام "خَسی در میقات" نهاد تا روشن و واضح کرنش خود در برابر آنان اعلام دارد.

 

 روستای اورازان با دو امامزاده که جد اهالی روستا هستند 

 روستای اورازان با دو امامزاده که جد اهالی روستا هستند

سید علاالدین و سید شرف الدین که در منطقه قزوین و کرج شهرت دارند.

 

البته این روزها دیگر این واژه "خس و خاشاک" نیز به برکت سخنان کسانی که بر جای بزرگان دین و سیاست تکیه زده اند، بار منفی به خود گرفته و از نشانه "تواضع و فروتنی" خود، به نشانه "توهین و تحقیر" دیگران، تغییر وضعیت داده است و بعضی بجای خود، دیگران را "خس و خاشاک" [2] و "بزغاله و گوساله"  [3] می بینند و خطاب می کنند، این را هم شاید روزگار بر زبان شان جاری کرد، تا تفاوت بین نسل انقلابی و انقلاب کرده، و نسل بر سفره انقلاب نشسته، متمایزتر شود و برای اهل بصیرت نشانه ها افزایش یابد.

این تنها "صفا و مروه" [4] در مکه نیست که انسان را چنان جذب می کند که پا در جای پای همسر مهربان بت شکن بزرگ (ابراهیم)، جناب هاجر گذاشته و بین دو نقطه به حالت هروله [5] دوید، "بالا تالقان" [6] هم گلیرد و "اورازان" دارد [7] که همچون صفا و مروه اند و می توان به زیارت شان رفت و هروله کنان بینشان دوید، و از انوار کِشنده این سو از بلندی های اسرار آمیز البرز مرکزی و رود شاهرود [8] ، بهره جست، همچنان که بین "بسطام" [9] و "خرقان" [10] در آن سوی البرز مرکزی که باز سرزمین شاهرود [11] است، نیز می توان در مسیر "عرفان و بصیرت" شیخ بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی سیر عرفانی صفا و مروه ایی داشت، و هروله کنان بین آن دو نیز دوید، تا پا جای پای مردانی بزرگ نهاد که در راه رهایی، آزادی و بصیرت ما عمر و بعضا جان گذاشتند [12].

شوکت و جلالِ پهنه ادب و ادبیات ایران یعنی جناب "آل احمد" هم بسان بزرگان علم و ادب دیگری از این سرزمین همچون سهروردی [13] ، روزبه دادویه (عبدالله ابن مقفع) [14] و... عمر پربرکتش به پنجاه نرسید و اگرچه "شمس آل احمد" مصمم است که برادرش توسط "ساواک" [15] سر به نیست شد، و در مصاحبه ایی که با اهالی اورازان داشتم آنها هم به صورت جسد جلال در زمان مرگش استناد می کردند و بر این نظر شمس مستقر بودند، اما سیمینِ جلال (همسرش) این مرگ را بدین علت ندانست؛ و گذشته از اختلاف نظر این برادر و زن برادرش، آنچه مسلم است او به پنجاه هم نرسید (11/آذر/1302-18/شهریور/1348) و در45 سالگی [16] در همان چلچله عمرش در اَسالِم گیلان دنیا و اهلش را ترک کرد و جسدش به تهران منتقل شده و به امانت [17] در مسجد فیروزآبادی شهرری تهران دفن شد تا همچون دیگر استوانه ی متفکر و ایدئولوژیک این انقلاب "دکتر علی شریعتی" در امانت بماند و به آرزوی رسیدن به وصیتش به انتظار زمانه، به تماشا بنشیند تا ببیند وارثین، دوستان، وکلایش و شاید همسنگران دوران مبارزه و قلمش برای اجرای وصیت او چه خواهند کرد.

 

جلال آل احمد نویسنده و ادیب ایرانی

جلال آل احمد نویسنده و ادیب ایرانی 

 

اما کاش این دو متفکر قدرتمند و بزرگ این انقلاب که علاوه بر تعلق به قشر روشنفکری در عدم اجرای وصیت شان هم عاقبتی مشترک داشتند، و اجسادشان بعد مرگ در امانت ماند، نه جلال آل احمد و نه دکتر علی شریعتی به امید بازماندگان، رفقا و نسل پیروز این انقلاب، وصیت هایی چنین سخت، جان فرسا، مالاطاقت غیرقابل اجرا و... نمی کردند! که نسلی از همرزمان و انقلابیون را به چالش بکشند و در امتحانی چنین سخت و غیر قابل اجرا ! رسوا کنند. بهتر بود شریعتی هم به جای وصیت برای دفنش در "حسینه ارشاد تهران" ، وصیت می کرد شامیان جسدش را به شهر حلب در سوریه ببرند و به جای حضرت زینت در دمشق، در کنار شیخ مظلوم و شهید، جناب شیخ اشراق، حکیم شرق، سهروردی بزرگ ابدی دفن کنند که او نیز غریب و بیکس در مسجدی در حلب طعم توطئه، حسادت و خشک مغزی ما مسلمانان را در جوانی چشید و جوانمرگش کردند تا به یادگار جهل، کینه، خشک مغزی اهلِ علمِ دین حلب را در تاریخ علم این آب و خاک جار زند.

شاید بهتر بود دکتر شریعتی هم با آن همه علم جامعه شناسی که نزد بزرگان این علم در فرانسه آموخته بود و آن همه همنشینی که با اهل مذهب داشت و آن همه بصیرتی که بدست آورده بود، عاقلی به خرج می دادند و پیش بینی آینده می کرد، و وصیت می کرد تا او را نیز در کنار شهید مظلوم حلب، حکیم سهروردی دفن کنند و هوسش نمی کرد تا در "حسینه ارشاد" و در جایی دفن شود که سال ها مقر تبلیغ و سخنرانی های انقلابیش بود. شاید اگر دکتر هم دچار اوهام نمی شد و کلاه خود را قاضی می کرد و احساساتی وصیت نمی کرد، این وصیت را به اجرا نزدیک تر و سهل تر می دید، تا این که از یاران مبارز خود طلب انتقال جسدش به مام میهن کند، حال اینکه صاحب این قبرستان را به سختی می توان راضی کرد که مرده ایی از غیر را، در آنجایی دفن کرد که خود می خواهد و وصیت کرده است، اینجا هر جا که گفتند باید دفن شوی، و یا سر کیسه را شل کرده میلیون ها به بارگاهی داد و اجازه ورود به صحن و بارگاهی را گرفت، و برای خود تعیین جا کرد و آنجا که می خواهی دفن شوی.

فتوا و نظر مراجع وقت مانع از این شد که به وصیتنامه جلال هم جامه عمل بپوشانند و جسد او را به اولین کارگاه تشریع جسد انسان در اولین دانشگاه تحویل دهند تا جوانان این مروز بوم از روی جسد جلالت ماب این نویسنده شهیر ایرانی، راز و رمز درمان بیماری های جسمی بشریت را بکاوند و بیاموزند، و او نیز به واسطه شعف و شادی علم آموزی جوانان باهوش و ذکاوت این آب و خاک، به آینده ایران امیدوار تر، آخرین لحظات حضور جسمانی اش در این جهان را طی کند و خلاص. 

 

 روستای اورازان در دل دره ایی که در ذیل آن روستای گلیرد است.

 روستای اورازان در دل دره ایی که در ذیل آن روستای گلیرد است.

 

نمی دانم شاید برای همین ها بود که دلتنگ بودم، تا به سان همان زیارتی که از گِلیرد کردم، به زیارت اورازان هم بروم، و خاکی را زیر پای خود لمس کنم که مردانی بزرگ آن را زیر پای خود گذاشته و در آن تربیت شده بودند، و در فضایی نفس بکشم که آنان کشیدند. مدتی بود که از روستای گِلیَرد تالقان، که روستایی در دل کوه های مرتفع البرز مرکزی و محل تولد استاد سید محمود تالقانی است، که به درستی "ابوذر زمانش" نامیدند، بازدیدی داشتم و با نفس های مردی هم نفس شدم که از زمانه خود بسیار جلوتر می زیست و در دوردست ها افق هایی می دید که دهه ها بعد ما دیدیم؛ دوست داشتم همچون این دو پسر عمو (آیت الله سید محمود تالقانی و جلال آل احمد)، بین "گِلیرد" و "اورازان" رفت و برگشتی داشته و با جناب خَسِ اورازان همنفس شوم و در اسرار این ارتفاعات با شکوه، در دره زرخیز "بالا تالقان" رهی یافته و از زمزمه های اسرار آمیز کناره نشینان رود با شکوه "شاهرود" در این نقطه بزرگپرور، بهره ایی گیرم، تا اینکه این مهم باز به همت برادری گرانقدر مُیَسر گشت و راهی روستای اورازان شدیم که روزگاری با قدوم نویسنده ایی توانا مزین بود. نویسنده ایی که شهرت او و نوشته هایش مرزهای ایران را درنوردیده و شهرت جهانی یافته است.  

در کوچه های شیب دار روستای کوچک اورازان و در سایه زار گردو های بلند به دنبال گمگشته ایی بودم که از این سبزه زار درخت های گردو و چشمه های آب سحرآمیز و شهد عسل شیرینش نشئه هایی یافت تا بنویسد و متن هایی خلق کند که خلقی را مدهوش تراوشات ذهنِ خلاق و پرمغز رئالیست خود نماید، به دنبال نشانه ایی و یا جای پا، یا نفسی از خَسی بودم که در میقات حاضر شد و در دریای انسان های آنجا خود را بسانِ خاشاکی بیش ندید، بله جلال آل احمد البته از یک خاندان بسیار مذهبی و اهل علمِ دین بیرون آمد، به طوری که هرچه در قبرستان روستایش گشتم، نشانی از خاندان "آل احمد" نیافتم، که حتی سنگ قبری از رگ و ریشه اش در این روستا سخن گوید، از خادم "معصوم زاده ایی" که سخت از کرامات این خفتگان بر مزار اورازان می گفت و به شستشوی سنگ مزار اجدادش کوشا بود، از جلال و ایل و تبارش پرسیدم، او گفت که جلال در تهران بوده و اجدادش هم همه از جماعت اهل علمِ دین، و لذا در نجف و قم مدفونند.

 

 ورودی روستای اورازان از جاده سمت روستای گوران

 ورودی روستای اورازان از جاده سمت روستای گوران

 

از خانه و کاشانه جلال سراغ گرفتم، دیدم خانه اش به تملک دیگری در آمده و اینک آن خانه از آنِ جلال و اهل و تبارش نیست، و صاحب خانه ی جدید جلال، اینک در این هنگامه تنش بین عربستان - ایران [18] به حج رفته تا در جایی حاضر شود که صاحب خانه اش (جلال) نیز برای گذاردن حج حاضر شد، و خود را خَسی بیش در میان خَلق و در مقابل خالق ندید، نمی دانم این "سید" بزرگوار که اینک صاحب خانه جلال شده است، هم چون صاحب خانه اش، خود را خَسی در میقات خواهد دید، یا "حاجی" ایی برخواهد گشت که دیگران را چون بزرگان این روزها "خَس و خاشاک" خواهد دید، به تواتر دیده ام که اگر فردی را این روزها در خیابان با کلمه "حاجی" خطاب کنی، به او بَر می خورد که "من از خدا برگشته!" [19] نیستم و گاه به شوخی می گوید "حاجی خودت و پدرجدت هستید"، نمی دانم او در بازگشت از حج بر میراث "آل احمد" که اینک در تَمَلُک اوست، پاسدار خواهد بود یا این که نه، به تاراج آن خواهد نشست و خانه اش را خراب کرده، برجی چند طبقه بر آن خواهد ساخت، تا چشم بازدید کنندگان و جویندگان جلال را گریان کرده و بر شکوه ساختمان تازه سازش خیره خواهد کرد. نمی دانم این "پسر عموی ما" (من هم از ساداتم) تن به فروش خانه جلال به وزارت ارشاد [20] خواهد داد تا این بنا به نام جلال حفظ شود و گویای قدوم و نفس های جلالت ماب جلالِ ادبیات ایران باشد یانه؛ همانطور که منزل تالقانی در گلیرد این روزها دل ها را مدهوش قدوم و نفس های "سید محمودِ" تالقان و گلیرد می کند.

جلال هم از "سادات" است و همچنان که دوستم به شوخی و دو پهلو می گوید "آدم از خاک، و سید از نور است، آدمیت ز سیدا دور است!" البته انشاالله منظورش این نیست که انسانیت و آدمیت از سید ها دور است، و منظورش این است که خاک و پستی، از سیدها به دور است! همچنانکه اورازان روستای سادات است، همه پسر و دختر عمویند و خود را از وابستگان به خاندان رسول خدا می دانند، آنطور که شنیدم مُلک این روستا همه اش وقف به اولاد ذکور است و کسی حق فروش به غیر اورازان را ندارد و دختر عموهایم از سهم الارث بی نصیبند، [21] و متاسفانه وقف را دامی همیشه گسترده برای فرزندان رسول خدا و متولیانش می بینم که اگر در وقف خیانت کنند، در پیشگاه خدا و خلق شرمنده خواهند شد، کاش اورازانِ جلال و جمیع آل احمد و ساداتش، هم وقفی نبود و این روستا هم مثل روستاهای پررونق دیگر تالقان، در این روزگار رونق، رونقی مضاعف می گرفت.

 

 خانه جلال آل احمد در روستای اورازان

 خانه جلال آل احمد در روستای اورازان 

 

 اما حیف که این آرزویی بیش نیست و در اینجا کسی مالک مُلک خویش به تمام معنا نیست، همه مستاجر مِلکی اند که رویش قرار دارند، با این وقفنامه، همه بی پایه و اساس و تا به ابد لِنگ در هوا خواهند بود. به حال پسر عموهایم در اورازان که مستاجران دائمی مُلک آبا و اجدادی خودند، گریه ام گرفت، که با یک صیغه وقف تا ابد نسل اندر نسل مستاجر مِلک آبا و اجدادی خود شدند. رفلکس فقر و همچنین این ناامنی در مالکیت را می توان در ساختمان های تازه ساز و قدیمی اشان در اورازان دید، آنان سازه های سه طبقه خود را بر قوطی های آهنی نهاده اند که یک طبقه را هم به زور می تواند نگه دارد، چه برسد به سه طبقه ساختمان، چراکه سرمایه گذاری روی مِلک وقفی مثل خرج کردن در مِلک استیجاری است و انگیزه ایی برای سرمایه گذاری روی مِلک مدعی دار نمی توان یافت، زیرا که اینک اوقاف صاحب آن است و هر روز به قانونی جدید و یا فتوایی می تواند دست بر آن نهاده و تو را از جا برکنند.

 گذشته از این ناامنی مالکیتی که گریبان گیر اهل و فامیل جلال در اورازان خواهد بود، اما زندگی خود جلال نیز حکایت عجیبی دارد، مثل بعض فرزندان دیگر صاحبان با شهرت "منبر و محراب"، و خدایگان وعظ و خطابه که چه مسیرهای عجیب و غریبی را که نرفتند، که در نگاه اول از آنان بعید دیده می شود، ولی انگار این رسم روزگار است که اگر تو در مذهب غرق شوی، دست هایی هستند که اگرچه از پس تو ممکن است بر نیایند، اما فرزندانت را از این غرقآب بیرون خواهند کشید و در وادی دیگری غرق خواهند کرد، که تو هرگز فکرش را هم نمی توانی کرد، یعنی آنگاه که تو غرق در قرآن و دعا، روز، ساعت، دقیقه و ثانیه و سالروز تولد فرزندت را شادمانه به همراه اسم مبارکی که برایش برگزیدی بر جلد قرآن و یا کتاب دعایی می نویسی تا یادت نرود، ولی شرایط به گونه ایی رقم خواهد خورد که او وقتی بزرگ می شود جایی برای خود در این وادی شدیدا مذهبی نمی یابد، و ترکت می کند و در وادی دیگرانی رحل اقامت متفکرانه می گزیند که اگر می دانستی حتی نامش را بر جلد قرآنت نمی نوشتی و آرزو می کردی کاش چنین فرزندی نداشته و اگر داشتی ساعت و ثانیه اش را به فراموشی می سپردی، اما چه حیف که چنین آرزویی اصلن متصور هم نمی تواند باشد.

 

 خانه جلال آل احمد در روستای اورازان در تالقان  با صاحب خانه جدیدش

 خانه جلال آل احمد در روستای اورازان در تالقان

با صاحب خانه جدیدش

 

آری اگرچه جلال در خانواده عالمان دین به دنیا آمد همچون نورالدین کیانوری به رادیکال ترین گروه ها با مشی مادیگرایانه راه یافت و پیش رفت، و از بزرگان شان شد، به طوری که به گفته یکی از پیران روستای اورازان حتی اهل خانه جلال از ازدواجش با سرکار خانم سیمین دانشور هم خرسند نبود، چه برسد به افکار جلال، که با آن مشکل داشتند، اما جلال به "سیمین" و افکارش عشق می ورزید و از او به نیکی یاد می کرد و در وادی تفکری اش اسب زین کرده قلم را می دواند و پیش می رفت. و این زوج اگرچه صاحب فرزندی [22] نشدند، ولی جلال تا سال 1348 با سیمین خود ماند، تا بعدها در سال 1390 همسرِ دانشورش نیز ما را ترک کند و به جلالش بپیوندد.

جلال آل احمد از جمله نویسندگان بزرگ ایران است که برای اهل مطالعه همچون "بزرگ علوی"، "صادق هدایت"، "جمالزاده" ، "محمود دولت آبادی" و... جاذبه ایی بسیار داشت، و دارد و کتب او در دستان جوانانی که در اوج دهه های 1340 ، 1350 انقلاب 1357 را زمینه سازی و یا به ثمر رساندند، دست به دست می شد و موضوعات کتبش مورد بحث و امعان نظر بود، "مرحوم سید علی" ما شاید تمام کتاب ها و ترجمه های او را خوانده بود، و هماو بود که اسم "جلال آل احمد" را در ذهن کودکانه من در همان زمان حک کرد، از بس با او شبانه روز مانوس بود، همین باعث شد تا من هم با دنیایی آشنا شوم که هنوز که هنوز است متاسفانه با آن بیگانه ام؛ دنیای "ادبیات داستانی ایران".

نام جلال آل احمد را زیر عنوان کتاب های زیادی در دستان معلولِ از کارِ برادر مرحومم، سید علی دیده بودم، دست هایی که زیر تیغ گیوتین برش چرم برای دوخت پاپوشی برای مردم، در کارخانه ایی که حتی من نامش را هم نمی دانم، در قم از دست رفت و او خسته از کار طاقت فرسای روزانه ناگهان چرتی زد و هیکل نحیفش از تعادل خارج شد و تا رفت خود را جمع و جور کند انگشتانش که به مدد این تن خسته آمده بودند تا دوباره تعادل را به این کارگر کوچک و خسته هدیه دهند، در سنین نوجوانی زیر تیغ دستگاه رفتند و قطع شدند و این کارگر کوچک هم باز به فتوای مراجع تقلید وقت، حتی از دریافت حق بیمه انگشتان قطع شده اش توسط کارفرما و یا بیمه، نیز محروم شد، چون آنموقع ها به فتوای مراجع، گرفتن دیه ایی این چنینی برای اندام های قطع شده نیز در لیست بلند اعمال حرام تشخیص داده شده و قرار گرفته بود، علمایی که اطاعت از حکم آنان اطاعت از حکم رسول خدا و خود خدا پنداشته می شد.

 

درب خانه جلال آل احمد در روستای اورازان

درب خانه جلال آل احمد در روستای اورازان

 

 آری کتاب های جلال را در لای دو انگشت باقی مانده از این حادثه ی تلخ برای آن "کودک کار" آنروز، که توسط پدرم برای تحصیل علوم دینی به قم فرستاده شده بود و لاجرم به خاطر عدم ساپورت مناسب مالی و... سر از کارخانه تولید کفش در آورده بود، دیده بودم، کتاب های زیادی از جلال که او با حرص و ولع تمام می خواند و ورق به ورق، خط به خط پیش می رفت و انگار وقت نداشت که چشم از کتاب هایش بردارد و لحظه ایی بر چای و نهارش تمرکز کند و نوشیدنی و غذایش را هم انگار با مطالب و ورق های این کتاب ها صرف می کرد، و برای من که در سنین کودکی شاهد چنین حرص و ولع او در مطالعه بودم، علاوه بر علاقه سید علی به خواندن که هم برایم جالب و هم سوال برانگیز بود، کُلَن حتی این اسم "جلال آل احمد" یا اسامی کتاب هایش "دید و بازدید" ، "از رنجی که می بریم"، "سه تار" ، "زن زیادی" ، "سرگذشت کندوها" ، "مدیر مدرسه" ، "نون والقلم" ، "نفرین زمین" ، "پنج داستان" ، "اورازان" ، "تات نشین های بلوک زهرا" ، "در یتیم خلیج – جزیره خارک" ، "خسی در میقات" ، "هفت مقاله" ، "سه مقاله دیگر" ، "غرب زدگی" ، "کارنامه سه ساله" ، "ارزیابی شتابزده" ، "در خدمت و خیانت روشنفکران" ، "یک چاه و دو چاله" هم جالب و تفکر برانگیز بود و این که سید علی ما روی یک نویسنده که زوم می کرد تمام نوشته ها و ترجمه هایش را می خواند، انگار می خواست او و روند تفکرش را زیر و رو کند و از خاندانش هم بیشتر او را بشناسد و روند تفکرش را کشف کند؛ لذا من هم در کنارش با  نویسندگان خارجی که برای اولین بار اسم شان را می شنیدم هم آشنا می شدم، نویسندگانی چون"آندره ژید" و "آلبر کامو" ، "داستایوسکی" ، "ژان پل سارتر" ، " اوژن یونسکو" ، "ارنست یونگر" که به همت جلال به ترجمه آثارشان به پارسی اقدام شد و نام کتاب های شان چون "قمارباز" (داستایوسکی)، "بیگانه" (آلبرکامو) ، "دست های آلوده" (ژان پل سارتر)، "بازگشت از شوروی" و "مائده های زمینی" (آندره ژید)، "کرگدن" (اوژن یونسکو)، "عبور از خط" (ارنست یونگر) که خود برایم جالب و نظرم را به خود جلب می کرد.  

همیشه آرزو داشتم با جلال آشنا و به او نزدیک شوم، اما حوادث پی در پی روزگار، ما را از کتاب و مطالعه دور می کرد و هیچگاه فرصتی نیافتم که با موضوعات کتاب هایش آشنا شوم، از استاد حسین صدری (نقاش و متفکر معاصر) شنیده بودم که کتاب "مدیر مدرسه" آل احمد جویندگان زیادی را در خود غرق کرده، و شاهکاری بزرگی است، اما تا قبل از این، وقتی که سفر حجی پیشی آمد و کتاب "خسی در میقات" جلال را از اینترنت عزیز و پر برکت! دانلود کردم و در دهلی پایتخت هندوستان به مطالعه اش نشستم، تا ابتدا حج را در آینه چشمان متفکر و بلند نظر جلال و شریعتی بخوانم، و سپس عازم حجاز شوم، خیلی با آثار جلال مانوس نبودم. اما هنوز که هنوز است کتاب سنگی بر گوری او را با آن عنوان جذابش در دستان مرحوم سید علی امان دیدم، را کامل نخوانده ام، کتابی که بعد از سفر به تالقان و روستای جلال ترغیب شدم که از اینترنت دانلود کرده و تورقی بزنم و گوشه هایی از داستان بچه دار نشدن جلال و سیمین را در روابط اجتماعی آنروز بررسی کنم، کتابی که آینه روزگاری است که جلال در آن با این پدیده دست و پنجه نرم کرده است، اما کتاب "اورازان" او را هم که حاصل سفرهای آل احمد به زادگاهش می باشد و او روابط و شرایط این روستا را به تصویر کشیده هم بسیار شیرین و جلب کننده است، کتابی که بعد از حضور در اورازان، و مشاهده محل از اینترنت (کتابخانه بی منت و سانسور، در درسترس ماست) دانلود کردم و خواندم، واقعا خواندنی است.

 

 خانه جلال آل احمد در روستای اورازان تالقان

 خانه جلال آل احمد در روستای اورازان تالقان

 

امروز جلال از همه زمان ها بی نشانه تر است، زیرا او فرزندی نداشت و سیمینِ دانشورش که او خود نیز عجوبه ایی در تفکر است، هم که تنها نشانه اش بود، نیز ما را ترک کرده و اکنون اگر کسی بخواهد جلال را بیابد، باید او را در سطور کتاب هایش جستجو کند، و آنجاست که او زنده ابدیست و خواهد بود، او فرزندی نداشت و همسرش هم دیگر نیست، اما ما ایرانی ها انگار دلمان در اماکن این و آن گیر است، و در این اماکن است که به جستجوی افراد می رویم، و با "افکارشان" کاری نداریم، مثلا اگر بخواهیم امام رضا را "زیارت" کنیم باید حتما به "مشهد" برویم و "قبرش" را زیارت کنیم! با افکار و زندگی او چندان کاری نداریم، و امام رضا و امام رضاها را در قبورشان جستجو می کنیم، تا در احادیث و تاریخ زندگی اشان؛ یا امام حسین را نیز به همین شیوه در محل دفنش می یابیم! تا در کتب "تاریخ" و یا "گفتارش" و...

من هم به همین سیاق در جستجوی جلال به تالقان و روستای "اورازان" رفته بودم، روستایی که زمستان جمعیتش به هشت و یا ده خانوار کاهش می یابد، و با توجه به صعب العبور بودن جاده اش، اگر حادثه ایی برای اهل این روستا در ایام برف و یخ اتفاق افتد، این تنها هلیکوپتر است که می تواند از شهرک (بزرگترین روستای تالقان) تلفنی درخواست شود، تا به دادشان برسد؛ اما این روزها اورازان دوران پرجمعیت خود را طی می کند و کوچه هایش از اهالی موج می زند، درختان گردوی کهنسال و سر به فلک کشیده اورازان اکنون مرده و زنده ی اهلش را در زیر چتر سایه گسترده خود گرفته اند و این روزها همه چشم به راه محصول پربرکت و مقوی آنند، در حالی که بعضی از درختان گردویش صدها سال است سایه گسترند و سخاوتمندانه بر آشنا و غریبه سایه هدیه می دهند.

اورازان از کلمه "اُو" گرفته شده است که در فرهنگ البرز و حاشیه نشینانش به آب، "اُو" می گویند، همانگونه که به گاو "گُو" ، به شب "شُو" ، به خواب "خُو" و... می گویند، چشمه های جاری در دره ایی که درختزاری بزرگ را در بالاترین نقطه یک بلندی ساخته تا حتی "گلیرد" و آنگونه که جلال از آن در کتابش یاد کرده "گیلیارد"، را هم در ذیل خود داشته باشد و "جلال" و "سید محمود" فارغ از این که کی بالاست و از "بالاده"، و کی از پایین دست و "پایین ده" است، کی درس دین خوانده و کی درس دنیا، با هم به تبادل افکار می پرداختند و به برکت این نشست و برخواست ها بین روشنفکر و مرد دین، دو انسان فرهیخته با دیدگاهی بوجود آمدند که هر دو به مسلک خویش شان، منزلت، جلالت دادند، تالقانی به سلک اهل علم دین و جلال به نویسندگان روشنفکر این آب و خاک جَلالَت بخشید. آری این دو از هم فراری نبودند و ذکر هر شب و روزشان فحش و تکفیر همدیگر نبود، آنان مجادله احسن کردند و زینت بخش محفل علم و ادب شدند و از تکفیر و جریان تکفیری دوری جستند و انسان شدند.

 

 کوچه های روستای اورازان در تالقان زادگاه جلال آل احمد

 کوچه های روستای اورازان در تالقان زادگاه جلال آل احمد

 

گاهی در جریان مبادلات فرهنگی بین ملل مختلف جهان کلمه ایی خود را به نقاط دور دست دنیا می رساند، در هندوستان که بودیم آنها از واژه "تَندُور" برای تَنور استفاده می کردند، و همانجا ریشه این کلمه را در کشورمان و در زبان پارسی می جستم ولی نمی دانستم که این کلمه از کدام نقطه این آب و خاک به شبه قاره راه یافته است. هندیان مثلا مرغی را که در تنور و یا روی آتش کباب کرده بودند را "تَندُوری چیکن" می گفتند. اینجا در اُورازان هم وقتی به لطف بی حد و حساب سالخورده ایی در خانه اش در آمدیم که ما را به زور به صرف چای بر خوان خود فراخوانده بود و هر چه خواستیم امتناع کنیم، حریفش لطف و اصرارش نشدیم، وقتی برای دقت درک بهتر کلمات مملو از لهجه محلی اش نزدیک او و در وسط اتاق نشستم، زیر پایم چاله ایی حس کردم که از زیر فرش وجود خود را فریاد می کرد، پیرمرد که تعجب را در صورتم یافته بود، رو به من کرد و گفت "تَندُور" است، وقتی توضیح داد، دیدم چاله ایی است بزرگ که در آن هم نان و غذا می پزند و اتاق را همزمان در فصل سرما گرم می کنند.

در منطقه ما به آن را "چاله کرسی" می گفتند که به صورت چهار گوش به عمق بیست سانت در زمین کنده و با کاهگلی به زیبایی تزیین و صاف می شد، که طول و عرض آن به اندازه چهارپایه ایی چوبی بستگی داشت که کُرسی نام داشت و در آن قرار گرفته و فیکس می شد، تا کرسی به اطراف اتاق حرکت نکند و روی آن لحافکرسی بزرگی می انداختند و زیر لحاف می نشستند و پاها و نیم تنه خود را در آن فرو می بردند تا از گرمای لذت بخش حبس شده در زیر لحاف لذت برند، وسط این مربع عمیق که بهترین جا برای قرار دادن پا بود، چالکُرسی اصلی قرار داشت که مثل کاسه ایی بزرگ در آن زغال چوب افروخته می ریختند و ما چیزی جز مدفون کردن چند سیب زمینی برای "چالپُخت" شدن در آن نمی نهادیم و گاه هم ظرف غذایی بر آن می گذاشتیم که گرم شود، که این به قول مرحوم مادرم به سیاهی ذغال های منتهی و باعث خاموش شدن بیشتر آتش در آتشدان می شد و برای همین از این کار نیز حتی المقدور امتناع می کردیم. لذا ما برای پخت و پز از این چالکرسی پر از آتش استفاده نمی کردیم. اما اینجا در تالقان پخت و پز نان و غذا را هم در فصل سرد که غالب ایام سال است، در اتاق نشیمن انجام می دهند تا از حداکثر گرمای مواد سوختنی (چوب، گَوَن، تاپاله گاو و...) استفاده کنند.

بگذریم، اینجا بود که من به ریشه کلمه تَندُور که در زبان اردو و هندی راه یافته بود پی بردم و متوجه شدم که این کلمه از این خطه از ایران به شبه قاره هند راه یافته و اکنون به وسعتی زیاد در آنجا رایج و مورد استفاده است، شاید موقعی که پادشاه گورکانی هند، [23] جناب همایون شاه، وقتی به استمداد و کمک برای بازپسگیری تخت و پادشاهی اش به دربار پادشاه صفویان جناب شاه تهماسب در قزوین گریخت و پناهنده شده بود، از کباب های تَندُوری این منطقه خورده و مزه اش به او چسبیده بود و این روش تَندُوری و تندوری پختن را به هند برد که امروزه در آنجا خصوصا بین مسلمانان بسیار رایج است.

معصوم زاده و خیابان های روستای اورارزان مزین به پیکر، عکس و یا نام شهدایی است، که برای این آب و خاک جان خود را تقدیم کردند، تا دشمن بعثی به عنوان متجاوز پشت مرزهای این کشور متوقف بماند و برای اولین بار در سده های اخیر، متجاوزی به این کشور حمله کند و با پایمردی این شهدا، قطعه ایی از خاک ایران جدا نشود :

  • بسیجی شهید سید حسن میر نورالهی متولد 1338 فرزند سید ولی 2/1/1361 در عملیات فتح المبین در شوش به شهادت رسید. او اکنون مدفون در امامزاده اورازان است.
  • پاسدار شهید سید شعبان میر نوری فرزند سید رمضان متولد 1343 تاریخ شهادت 21/5/1362 محل شهادت دیواندره، که پیکرش مدفون در امامزاده اورازان است.
  • پاسدار وظیفه (سرباز سپاه) شهید نیازعلی میرمطهری فرزند سید بابا متولد 1343 شهادت در جزیره مجنون تاریخ 27/4/1365، که پیکرش مدفون در امامزاده اورازان است.
  • پیکر شهیدی گمنام نیز امامزاده اورازان را مزین به حضور خود کرده اند که در تاریخ 3/5/1366 در عملیات نصر6 به شهادت رسید.

اما در امامزاده اورازان عکس شهدایی دیگر هست که معلوم است اهل اورازانند ولی در جایی دیگر دفن شده اند که عبارتند از :

  • شهید سید فرج الله میرکلبعلی متولد 1348، جزیره مجنون در سال 1365، شهیدی که مزارش احتمالا جایی دیگر است ولی اهل اورازان است.
  • شهید سید ذبیح الله میرکلبعلی متولد 1342 محل شهادت سرپل ذهاب 1362 که او نیز اهل اورازان ولی مزارش جایی دیگر است.
  • شهید سید شمسعلی میر نورالهی شهیدی که مزارش احتمالا جایی دیگر است ولی اهل اورازان است.
  • شهید سید رحمت الله میر تقی شهیدی که اهل اورازان است و خیابانی را نامش زده اند.

 

 

 

[1] - کتاب های جلال آل احمد عبارتند : قصه و داستان (دید و بازدید 1324 - از رنجی که می بریم 1326 – سه تار 1327 – زن زیادی 1331 – سرگذشت کندوها 1337 – مدیر مدرسه 1337 – نون والقلم 1340 – نفرین زمین 1346 – پنج داستان 1350) مشاهدات (اورازان 1333 – تات نشین های بلوک زهرا  1337 – در یتیم خلیج – جزیره خارک 1339) سفرنامه ها و مقالات (خسی در میقات 1345 – هفت مقاله 1333 – سه مقاله دیگر 1341 – غرب زدگی 1341 – کارنامه سه ساله 1341 – ارزیابی شتابزده 1342 – در خدمت و خیانت روشنفکران 1356- یک چاه و دو چاله 1357) ترجمه ها (قمارباز از داستایوسکی 1327 – بیگانه از آلبرکامو 1329 – دست های آلوده از ژان پل سارتر 1331 – بازگشت از شوروی اثر آندره ژید 1333 – مائده های زمینی اثر آندره ژید 1334 – کرگدن اثری از اوژن یونسکو 1345 – عبور از خط اثر یونگر 1346 – چهل طوطی 1351 – تشنگی و گشنگی اثر اوژن یونسکو 1351) و...

[2] - محمود احمدی نژاد (ریاست جمهوری دهم و یازدهم) بعد از پیروزی در میدان ولیعصر تهران در جمع هوادارانش، مخالفان معترض به نتیجه انتخاباتی که منجر به اعلام پیروزی او شد را "خس و خاشاک" نامید.

[3] - علم الهدی امام جمعه جنجالی مشهد که مبارزه او با موسیقی و اهالی موسیقی، او را به شهرت جهانی رسانده است، معترضان به نتایج انتخابات ریاست جمهوری را در راهپیمایی نهم دی 1388 بزغاله و گوساله خطاب کرد، امروزه اینان در جایی می ایستند و خطبه می خوانند که کسانی مثل سید محمود تالقانی به نماز می ایستادند و خطبه می گفتند.

[4] - دو نقطه در پای کوه های صفا و مروه که جناب هاجر برای جستن آب برای فرزندش اسماعیل دوید تا شاید آبی برای فرزند تشنه خود بیابد و امروزه در مراسم حج این مکان که اکنون در محوطه خانه خدا و کعبه قرار گرفته حاجیان می دوند تا اعمال حج آنها کامل شود.

[5] - حالتی بین دویدن و راه رفتن که نه دویدن است و نه راه رفتن، لازم است بین صفا و مروه در حالت هروله حرکت که نشان از استرسی است که هاجر داشت.

[6] - تالقان دره ایی است در مسیر شمالغربی – جنوب شرقی که مناطق مرتفع ترش که در مسیر رود شاهرود قرار دارد را "بالا تالقان" و مناطق پایین دست آن را که ارتفاع کمتری دارد و به سوی دشت شدن گرایش دارد را "پایین تالقان" می گویند. بیش از هشتاد روستاست که بزرگترین آن شهرک نام دارد که امروزه سمبل تالقان است. در سمت شمال به تنکابن ختم می شود و در جنوبش به آبیک و از سمتی به ساوجبلاغ و از سوی دیگر به الموت منتهی می شود.

[7] - گلیرد و آنچنان که جلال در کتاب خود که یادداشت های 1326 اوست، ذکر کرده، "گیلیارد" نزدکترین روستا به اورازان و محل تولد استاد سید محمود تالقانی و اورازان روستای محل تولد استاد جلال آل احمد هستند که در انتهای یک دره به سوی قله قرار دارند که بسیار به هم نزدیکند. دو روستا پر از چشمه های آبی است که شاید همین آب پر بها بود که انسان هایی چون اینان از نعمت آن سیراب شدند و بصیرت را به اوج رساندند.

[8] - رود شاهرود از دره تالقان که از ارتفاعات بالا تالقان منشا می گیرد که درحوالی جاده چالوس و تنکابن تغذیه می شود امتداد می یابد تا در طارم به قزل اوزن ریخته و راهی دریای قزوین شود. البته این روزها با احداث سد تالقان این آبها جمع آوری و حساب شده تر استفاده می شود، نمی دانم آیا آبی به دریا می رسد یا خیر.

[9] - بسطام در جاده شاهرود به آزادشهر و ده کیلومتری شهر شاهرود قرار دارد و محل تولد و آرامگاه عارف نامی شیخ بایزید بسطامی است

[10] - خرقان در حدود بیست کیلومتری شهر شاهرود و در جاده شاهرود - آزادشهر محل تولد و آرامگاه عارف شهیر ایرانی شیخ ابوالحسن خرقانی است

ر [11] - شهرستان شاهرود نیز در آنسوی شرقی منطقه البرز مرکزی قرار دارد که زادگاه ابن یمین فرومدی، شیخ بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ حسن جوری (سربداران) است اگرچه آثار رود شاهرود بر حاشیه شاهوار بلند ترین قله منطقه دیده می شود ولی در روند خشکی ایران این رود امروز خشکیده و آب هایی باقی مانده که این رود را تغذیه می کرد نیز توسط اهل بسطام، مجن، ابرسج و.... به مصرف کشاورزی می رسد تا راهی به شهر شاهرود نیابند، در حالی که هنوز خیابان کناره این رود خشک را این مردم خیابان ساحلی می نامند. این نشان می دهد روزگاری اینجا برای خود ساحلی بوده است.

[12] - هم برای جلال آل احمد شائبه قتل توسط ساواک وجود دارد و هم برای آیت الله سید محمود تالقانی که یکی از اهالی می گفت ایشان نیز قبل از مرگ از میزبانی سفیر روسیه باز می گشت که ناگهان گفتند تالقانی به رحمت خدا رفت. پس اهالی محل هر دو را اسیر توطئه ترور می دانند.

[13] - شیخ اشراق سهروردی بزرگ هم در سنین کم وقتی در جوانی به اوج علم رسید به حلب رفت و چون اهل حلب به علم او وقوف یافتند به دعوت پسر حاکم وقت یعنی فرزند صلاح الدین ایوبی در حلب ماند اما حکم کفر از فقهای حلب بخاطر فلسفه و تفکر خود گرفت و در زندان حاکم حلب خفه شد تا در سی هشت سالگی و در اوج پهنه علم را ترک کند و قربانی کج فهمی فقهای زمان خود شود.

[14] - روزبه دادویه و معروف به ابن مقفع نویسنده و مترجم جوان عصر اموی است که در بصره طعمه کینه شد و به خاطر نوشتن کتاب عقاید مزدکیان و... و فلسفه نور و ترجمه کتب از زبان پهلوی به عربی که امویان نیز بتوانند از علوم پارسیان و یونانیان استفاده کنند، در یک کینه کور در سن جوانی به چهل نرسیده بدنش تیکه تیکه کردند و در آتش تنور جهل سوزانده تا جهان به غم این مرد علم تا ابد عزادار شود. کلیله و دمنه که بخشی از "پنج تنتره" هندوان است و به برکت ترجمه این مرد امروز در دسترس تمدن هند و ایران و جهان باقی مانده است، که در حالی که خود اهل هند آن را گم کرده بودند، و بدین ترتیب از توفان نابودی جان سالم بدر برد.

[15] - سازمان اطلاعات و امنیت کشور در زمان پهلوی

[16] - نمی دانم این سن چهل چرا اینقدر حساس است و بسیاری از نوابغ خود را در همین سال های عمر از دست داده ایم، مریم میرزاخانی یکی از برون دادهای همین منطقه تالقان است که در سن چهل سالگی امسال در امریکا فوت کردند. در حالی که استاد یک دانشگاه بزرگ همچون هاروارد بود و انتظار می رفت که ریاضی را به جایی بهتر از این که هست برساند، او کسی بود که جایزه نوبل ریاضی را برای اولین بار برای جامعه زنان جهان مردم ایران به ارمغان آورد و از ایرانیانی است که مفتخر به دریافت چنین جایزه  مهمی در ریاضی شد.

[17] - در قدیم که امکان های سرمایشی جدید، از جمله تابودت های یخچال دار نبود، مردگانی را که امکان دفن در مکان مورد نظرشان فعلا میسر نبود و در ساعت مرگ به علت تازگی جسد و امکان تعفن سریع آن، نمی توانستند آن را به محل مورد نظرش حمل کنند در تابوتی نهاد و در قبری موقت و سهل الوصول دفن می کردند تا گوشت هایش بریزد و استخوان هایش، مثلا به نجف، مشهد، کربلا و... منتقل و به وصیت متوفا عمل شده و دفن مجدد شود. اینان به امانت به خاک سپرده می شدند.

[18] - به دنبال اعدام شیخ نمر روحانی شیعه و مبارز عربستانی روابط ایران و عربستان تیره شد و با حمله عده ایی خودسر به سفارت و کنسولگری عربستان در تهران و مشهد خسارت جبران ناپذیری به روابط دو کشور و کشورهای عربی و اسلامی وارد شد و تنش به بالاترین حد خود رسید، اما امسال بعد از یک سال وقفه حجاج ایرانی عازم حج شدند و صاحب خانه جدید منزل جلال آل احمد هم وقتی ما از اورازان دیدن کردیم در جمع حجاج امسال بود.

[19] - سابق بر این متداول بود که کسی که به حج می رفت از بدی ها توبه می کرد وکارهای غلط خود را به کناری می نهاد و زین پس سعی می کرد مسلمان و انسان شود، ولی معترضان به این کلمه می گویند این روزها اگر دزدی به حج رود گرگ وارتر به مال مردم می زند و... انسان که نمی شود هیچ، در گناهش آلوده تر می شود، همانگونه که این روزها مشهور است اگر تخم مرغ دزدی به زندان برود، انگار به دانشگاه آموزش دزدی اعزام شده و بورسیه جا و مکان و خرج سفرش را می دهند تا در جمع شاه دزدهای ریز و درشت و متنوع زندان حاضر و بعد از بازگشت از زندان، حرفه ایی شده و به شتردزد تبدیل شود.

[20] - اهالی از درخواست وزارت ارشاد اسلامی می گفتندکه متقاضی خرید خانه جلال شده بود و مالک جدید از فروشش خودداری می کند.

[21] - خود جلال وقتی به این مساله می رسد در کتاب اورزان که حاصل یک سال حضورش در این روستاست و تمام رسوم و آدابش را نوشته است این کتاب در سال 1333 چاپ شد ولی ظاهرا در سال 1326 توسط جلال جمع آوری و نوشته شده است می گوید "تمام املاک ده از خانه و باغ و مزرعه و چراگاه وقف است و قابل فروش نیست. نه به بیگانگان و نه در میان خود اهالی. هیچکس زمینی را نمی تواند بفروشد. اما معاوضه می کنند و آنهم خود اهالی با هم."

[22] - جلال خود این موضوع را در کتاب "سنگی بر گوری" چنین مطرح می کند "ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می شود؟ اصلن همین است که آدم را کلافه می کند ... و باز تو می مانی و زنت با همان سوال (بچه). بغض بیخ خرت را گرفته و حتم داری که زنت هم حالی بهتر از تو (در این خصوص) ندارد. و همین باعث می شود که از رفتن به هر جا که قصد داشته اید، منصرف بشوید، یا فلان دلخوری را بهانه کنید و باز حرف و سخن. و باز دعوا و باز کلافگی. و آخر یک روز باید تکلیف این قضیه را روشن کرد (دلخوری پیش آمده را باید حل کرد و به زبان امروزی ها به پاچه خواری خانم رفت و از دلش این دلخوری را بیرون کشید، تا صلح به خانه باز گردد)." پرانتزها سخن من است، نه جلال

[23] - که در تاریخ جهان و هند این سلسله پادشاهی را تحت که تحت عنوانMongolian Empire  یا سلسله پادشاهی مغولان هند شناخته می شوند، اینان کسانی اند که زبان و ادبیات پارسی را به مدت چندین قرن در هند حاکم کردند، این سلسله با بابر آغاز و آخرین پادشاه آنان را انگلیسی ها بعد از تسلط بر شبه قاره دستگیر و به برمه و یا میانمار کنونی که مسلمان کشی در آن این روزها سکه است، تبعید کرده و در همانجا فوت کرد، و کورکانیان هند اینگونه توسط انگلیسی ها به پایان رسیدند.

نظرات (3)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

به بهانه سالروز درگذشت جلال آل احمد
سیمین و جلال؛ عشق با وقار

جلال را همه با داستان‌هاي بي‌شمار و ادبيات خاص خودش مي‌شناسيم، با سيگار اشنو، كلاه خاص و سفرنامه‌هاي متفاوتش. جلالِ سيمين همان جلالي كه وقتي سيمين مي خواهد از او ياد كند مي‌گويد:

زنِ یک نویسنده بطور عام، شوهرش را بعنوان یک مرد می‌شناسد نه به عنوان یک نویسنده، اما من زنِ جلال آل احمد هستم. او را از نوشته‌هایش جدا نمی‌کنم و نه تنها به عنوان یک مرد، بلکه او را به عنوان مردی که نویسنده است می‌شناسمش.‌ جلال خیلی شبیه نوشته‌هایش است. یعنی سبک جلال، خود اوست با این تفاوت که من با چرک نویسش و دیگران با پاک نویسش مواجه هستند.

سيمين آشنايشان را اينطور تعريف مي‌كند: جلال و من همديگر را زمانيكه در عيد سال ١٣٢٧ بهمراه خانواده در سفري از شيراز به تهران رفته بوديم، دیدیم. در راه برگشت در اتوبوس با يك جوان شيك و مودب كه جايش را در كمال احترام به من داد و در طول مسير تا خود مقصد درباره كتاب و نوشتن حرف زديم آشنا شدم و در نهايت بهم دلبستيم. ثمره آن چهارده سال زندگي مشترك ما است كه در آشيانه ‌اي كه خودش با دست خودش در محله دزاشيب بن بست ارض ساخت -خانه اي كه سنگ بناي آن با پول نويسندگي تهيه و با دستان خود جلال به ثمر نشست- زندگي كرديم .

جلال خانه را با عشق ساخت و در نامه‌اي به سيمين نوشت: سيمين تو كم خنديده‌اي من اين خانه را بنا مي‌كنم تا صداي خنده‌هاي تو از آجرهاي اين خانه بلند شود. جلال بخشي از دلتنگي‌هايش به سيمين را اينگونه در سفري كه سيمين براي تحصيل در سال ٤١ به فرنگ رفته بود، بيان مي‌كند:

راستي سيمين جان

من اين بار اصلا غم غربت ندارم. درست مثل اين است كه رفته ام مشهد. مشهد اگر مي‌گويم براي اين است كه آنجا هم مثل اينجا يك شهر زيارتي است. گرچه آن بار هم كه باتو بودم غم غربت نبود. شايد هم سنم از آن حد گذشته باشد كه خودم را در جايي غريب احساس كنم. آن بار البته معلوم بودكه چرا غم غربت نبايد باشد. يك دنيايي بود و ما دوتا در آن به هم رسيده بوديم و در يك گوشه‌اي از دنيا با هم بوديم. پس چه فرق مي‌كرد؟ خواه بلخ خواه ري

جلال با آنهمه دلدادگي اش در ١٨ شهريور ١٣٤٨ چشمانش را براي هميشه از دنيا بست. اينگونه كه سيمين مي گويد: زيبا مرد، همانگونه كه زيبا زندگي كرده بود و شتابزده مرد، عين فرو مردن يك چراغ ميان مردم معمولي كه دوستشان داشت و سنگشان را به سينه مي زد. حالا می‌فهمم در اينهمه سال كه با هم بوديم چرا آنهمه شتاب داشت و مي‌دانست كه فرصت كوتاه است. شتاب داشت كه بخواند، بياموزد و لمس كند، تجربه كند، بسازد و ثبت كند. از صبح روز ١٨ شهريور ٤٨ جلال درد عميقي را حس مي‌كرد (امان از اشنو لعنتي) ولي با تمام دردش بخاري را درست كرد. او استاد گرما بخشي به زندگاني بود. آخر سفر پرندگان مهاجر به خزر شروع شده بود كه نشان از سردي و غربت من داشت. هوا كه تاريك شده بود رفته بودم پيش مهين تا براي جلالم سوپ و دوايي تهيه كنم. برگشتم، رفتم پيش جلال گفت: باز آن درد آمد چند تايي قرص روي ميز بود خوردم، تا صبح جواب مي دهد. نگران نباش. هرچه اصرار كردم بروم هشتپر دكتر نوحي را بياورم افاقه نكرد. به هر ترتيبي بود رفتم بهيار را آوردم، گفت: فشار خونش پنج است مي‌ترسم بدون دكتر آمپول بزنم. به جلال نگاه كردم، ديدم چشمش به پنجره دوخته، چشمايش خيره شده بود انگار باران و تاريكي چيره بر توسكاها را مي‌كاود تا نگاه‌شان به دريا برسد. تبسمي بر لبش بود، آرام و آسوده، انگار از راز همه چيز سر در آورده بود. انگار پرده را از دو سو كشيده‌اند و اسرار را نشانش داده‌اند و حالا تبسم مي‌كند و مي‌گويد كلاه سر همه‌تان گذاشتم و رفتم. اين بدترين كاري بود كه به عمرش با من كرد.

كارخانه چوب‌بُري اسالم كه در اين مدت به خوبي جلال را شناخته بودند از بهترين چوب‌ها برايش بهترين تابوت را ساختند، مي‌دانستند كه تنش نرم و نازك است و طاقت ندارد.

تنها جلال بود كه مي توانست آدم را آرام كند، با آن چشمان ميشي و مهربان و با آن لب و دندان تركان ختا، با آن صدايي كه مي توانست نوازشگر، تسلی دهنده و راهنمايي كننده و دلسوزانه باشد، همان صدايي كه به موقعش براي كوبيدن ناحق مانند رعد مي‌غريد. جلالم، حال ديگر نه صدايت را دارم نه نگاهت را ...

در آخر دكتر خبرزاده همه را متقاعد كرد كه بگذارند براي آخرين بار با جلال خودم وداع كنم، نه شيون كشيدم و نه زاري كردم، قول داده بودم. فقط بوسيدمش و بوسيدمش…

در اين دنيا كمتر زني اقبال مرا داشته كه جفت مناسب خودش را پيدا كند، مثل دو مرغ مهاجر كه جفت مناسب خود را پيدا كرده‌اند، همديگر را يافته باشند، در يك قفس با همديگر هم نوا شده باشند و اين قفس را براي هم تحمل پذير كرده باشند …

سيمين نيز همچون جلالش در هجدهم، چشمانش را بر دنيا بست تا به جلالش برسد…

مهدی کیان*

This comment was minimized by the moderator on the site

برگ هشتاد و هفتم از تشریح دوگانه‌ی هاشمی- مصباح
جمهوری اسلامی چرا و چگونه بی‌جمهوری اسلامی شد

بگو مرگ بر جلال
ح‌ق: صد سال بعد از تولد جلال که زنش #سیمین هم مثل خودش روزنامه‌نگار بود، زن و مرد روزنامه‌نگار دیگری از نسل دیگری و از عصر دیگری در مجله‌ی اندیشه‌محور #اندیشه_پویا پرونده‌ای مختصر اما مفید تدارک دیدند تا از آل احمد شناخت به‌تری به جوان امروز ایرانی بدهند: مریم شبانی و رضا خجسته‌رحیمی. هشتاد و هشتمین شماره‌ی اندیشه پویا البته علاوه بر انتشار پرونده‌ی جلال، تختی را هم برده روی پرده تا ترکیب محشر و البته شر جلال و تختی همه را یاد این گزاره بیندازد که این آل احمد بود که اول بار و در اوج بدجنسی بل‌که بدمستی، مرگ #تختی را به #شاه نسبت داد. من نمی‌دانم چقدر این گزاره که اینک در گذر زمان رنگ و لعاب تهمت به خود گرفته راست است لیکن فرض را اگر بر #صحت هم بگیرم، لاجرم نباید این #سروش را فراموش کنم که زندگی در روزهای انقلاب، اقتضائات خاص خودش را داشت. بچه‌گربه‌ی ملوسی حتی موری پای گوری هم می‌مرد، مردم گوربه‌گوری خود به خود به اعلی‌حضرت نه چندان همایونی چپ‌چپ نگاه می‌کردند؛ وای به حال تختی. جلال هم اگر مرگ غلام‌رضا را به محمدرضا نسبت نمی‌داد یا اولین نفر این #نسبت را نمی‌داد، باز تن مردم جوزده‌ی انقلاب نه چندان روح‌الله آن‌قدری می‌خارید که ناظر بر مرگ جهان‌پهلوان محبوب‌شان انگشت اشاره‌ی خود را به شکل مضاعفی بل‌که تا دسته در دماغ شاه نگون‌بخت فرو کنند. این نمی‌شود که از چپ‌راهی و چپ‌روی و چپ‌زدگی و چپ‌بارگی اعلام برائت کنیم، بعد خودمان در چپ‌ترین رویه‌ی ممکن بیاییم و همه‌ی کاسه‌کوزه‌ها را سر بدبخت‌بی‌چاره‌هایی خالی کنیم که اساساً زندگی در زمانه‌ی #چپ می‌کردند. باری وضع امروز مملکت به عبارتی گناه مصباح است و به عبارتی درست‌تر گناه خامنه‌ای و به عبارتی بسیار درست‌تر سوپرگناه شخص خمینی؛ چه می‌دانستند امثال #سایه و #شاملو و #فروغ و #گلستان و #اخوان و #شجریان که روح‌الله قرار است در دوره‌ی نهضت جوری حرف بزند و در زمانه‌ی نظام- چقدر هم نظام؟!- جوری دیگر عمل کند. آن‌چه نوشتم، درباره‌ی #جلال و #شریعتی به شکل ویژه #صادق است. ما از پیش‌بینی دو ساعت بعدمان عاجزیم؛ بعد توقع داریم شریعتی و جلال که هر دو به ذنب لایغفر #مرگ حتی وقت نکردند اواخر عصر نهضت را ببینند، مو را از ماست فردای نیامده می‌کشیدند بیرون؟ آن‌ها هم مثل #من و #تو و #من_و_تو آرمانی داشتند برای خود؛ دل‌خوش به آرزویی. در تنفر امثال جلال و شریعتی از این جنگ روزگار مصباح‌زده‌ی شریعت‌پرست ظاهربین تخمی‌تر از تخیلی همین بس که هر دو زنی داشتند بی‌اعتقاد به حجاب بل‌که رسماً بی‌حجاب...

مع‌الاسف کارنامه‌ی ناکارآمد نظام بی‌نظم و نظام بی‌جمهوری اسلامی به پر #شریعتی و #جلال هم گرفته تا شماری از نسل نو در سرزنش معلم شهید حتی از اتهام #ریاکار هم مضایقه نکنند: «شریعتی از سویی در مدح #فاطمه و #زینب سخن‌رانی می‌کرد و از دیگرسو خانمش #حجاب نداشت!» طرفه حکایت این‌جاست که #دکتر_شریعتی با وجود آن‌همه مداحی دخت علی و دختر محمد هرگز به حجاب زینب و فاطمه اشاره نمی‌کرد. باری شریعتی به‌ترین زنان هر دو عالم را برای مفاهیمی بسیار بلندبالاتر از #چادر و #مانتو می‌خواست؛ این‌که #زن بداند در وهله‌ی اول #انسان است و به جز تکلیف، حق هم دارد. این‌جا ناشی از عمل‌کرد غلط یک وزیر ناشی بل‌که یک استان‌دار لاشی، فقط عیب و علت متوجه کم و کیف زندگی مردم نمی‌شود؛ تن جلال و شریعتی هم در قبر بنا می‌کند لرزیدن. باری سؤال این‌جاست که عاقبت چه سهمی از این همه قصور و تقصیر متوجه امثال شریعتی و جلال است. اگر بگوییم #هیچ که خب نمی‌شود و اگر همه‌ی بار گناه را بیندازیم گردن مرده‌های حتی بهمن پنجاه و هفت ندیده که باز هم نمی‌شود. اگر #محمد_قوچانی در #مهرنامه به شریعتی می‌گوید «روشن‌فکر مسلح» و اگر در #آگاهی_نو ناظر بر شهوت جلال به خودزنی و شهرت آل احمد به اعتراف‌نویسی در حد مرگ، حتی عشق نویسنده‌ی «سنگی بر گوری» را هم تخطئه می‌کند تا نسل نو را متوجه ابعاد دیگری از #خیانت جلال کند، گمانم انصاف #اندیشه_پویا جای تشکر داشته باشد؛ آن‌جا که به جای سرک‌کشی در حاشیه‌ی زندگی دو غول ادبیات این مرز و بوم- #سیمین که #سووشون را نوشت و شویش که به‌ترین سفرنامه‌ی حج را- به متن و دقیقاً و عمیقاً به #متن پرداخته است. «دینامیک خودویران‌گری و شهیدنمایی» تیتر پرونده‌ی مربوط به صدمین سال‌گرد تولد جلال آل احمد در مجله‌ی اندیشه پویاست با این زیرتیتر: «چرا #سنگی_بر_گوری مهم‌ترین و بی‌انقضاترین کتاب آل احمد است اما نه صادقانه‌ترینش؟» پرونده با یادداشت ملس یکی از محبوب‌ترین نویسنده‌هایم که از قضا #خانم است، آغاز می‌شود تا #حبیبه_جعفریان از این بنویسد که اصلاً چرا و چطور با جلال آشنا شد. شروع پرونده با متن خانم جعفریان نشانه‌ی حسن سلیقه‌ی بچه‌های اندیشه پویاست؛ آن‌جا که به یاد بیاوریم اساساً حبیبه جعفریان به نوشتن بل‌که خوب نوشتن از مشاهیر شهره است. فرقی نمی‌کند خانم جعفریان از امام موسی صدر بنویسد یا از حاج‌همت یا از هم‌سر حاج‌همت یا از جلال؛ قلم زلال این #زن جان می‌دهد برای نوشتن از آدم‌هایی که در #ظاهر یا در #باطن جایی در #افق یا جایی در #زمین گم و گور شده‌اند...

جعفریان در قامت یک نویسنده‌ی گریززن توانسته بی‌قراری را به خوبی به یکی از مهم‌ترین وجوه سبک نویسندگی خود تبدیل کند. او در جلال‌نوشت خود برای اندیشه پویا هم مدام شاخه به شاخه می‌شود تا به کمک این پرسه‌زنی‌ها ما را با همان جلال آل احمد آشنا کند که بود؛ نه آن‌که در اذهان مردم به #فرشته یا #دیو ساخته و شناخته شده است. اصلاً حسن بزرگ پرونده‌ی جمع و جور اندیشه پویا همین است که در نهایت به #جلال به چشم #آدم نگاه می‌کند. آدمی که روزی سیاه است و روزی سفید اما نه به این معنی که روزی دیو است و روزی فرشته. جلال خود آدم است؛ همان قدر که آدم- باری حتی حضرت آدم- خاکستری بود و همین قدر که آدمی‌زاد تجمیع سیاهی‌ها و سفیدی‌ها و خوبی‌ها و بدی‌ها و خیرها و شرها و باطل‌ها و حق‌ها و معایب و محاسن و ظلمت و نور است. جلال آل احمد حکایت همه‌ی ما وقتی پشیمان هم می‌شد، باز پریشانی پیشه می‌کرد تا حتی در حج هم بی‌سر و سامان و شوریده به نظر برسد. حج‌نامه‌ی ماندگار #خسی_در_میقات هرگز روایت بچه‌مثبت‌شده‌ای نیست که بعد از عمری بی‌قراری، قرار گرفته باشد. آل احمد همان آدمی است که بیش از توبه، شهره به توبه‌شکنی است؛ نه می‌داند چه نمی‌خواهد و نه می‌داند چه می‌خواهد. جز این هستیم مگر همه‌ی ما؟ فرق جلال با ما فقط در دو نکته بود: یکی آن‌که عجول‌تر از ما بود، دیگری آن‌که صادق‌تر از ما بود تا حتی بنویسد و ثبت کند که کی و کجا دور از چشم #سیمین مخ زنی را زده یا از کمر باریک موبلند بلوندی در شانزه‌لیزه‌ی پاریس فرانسه- فنارسه به قول خودش- به کما رفته. حبیبه جعفریان مدام از دیروز می‌نویسد؛ دیروز جلال و البته دیروز خودش‌. از خودش می‌نویسد که عاشق آل احمد شده بود و از جلال می‌نویسد که عشق یقه‌گیری داشت. مردی که انگار با عالم و آدم #دعوا داشت و نیست که ایدئولوژی مشخصی نداشت، لاجرم هر روز به یک رنگ درمی‌آمد. آل احمدنوشت جعفریان مثل اغلب متن‌هایش، معجونی از یادداشت و داستان و ناداستان و اتوبیوگرافی است. همین روند غیر تکراری اتفاقاً باعث می‌شود که مخاطب از خواندن خسته نشود تا همین طور برود و برود و برود بل‌که ببیند جلال خطاب به سیمین چی نوشته: آدم هزاری هم که با زنش #صمیمی باشد، مسائلی را در #حضور نمی‌تواند با او در میان بگذارد و به خصوص در حضور تو که همیشه حریمی برای خودت قائل بوده‌ای. و این حریم هم از همان موارد سلطه‌ای است که در یکی از کاغذهایم اشاره کرده‌ام. و من اگر مطلبی را با ترس و لرز نوشته‌ام، بی‌علت نبوده است. حالا با این کاغذها کم‌کم وارد هم می‌شویم...

اگر هم‌چون #جلال قرار بر صداقت آمیخته به حماقت همه‌ی ما مردهای ایرانی باشد، لابد صد و ده درصدمان کم و بیش تجربه‌ی #خیانت را داشته‌ایم؛ نه؟ حقیقت تلخ است؟ خدایی کدام‌یک از ما آن‌قدری اهل خودزنی هستیم که برداریم این‌قدر راحت بنویسیم که محصول گران‌قدر خودارضایی را بردم دکتر ببیند؛ نکند عیب از من باشد که بچه‌مان نمی‌شود! ننوشت مگر جلال پدرصلواتی همه‌ی این‌ها را در «سنگی بر گوری»؟ باری آن‌که آن همه #دوست و #دشمن از طیف‌های مختلف داشت و از دین‌ستیزی بگیر تا مدح شیخ شهید عصر مشروطه رفته بود و اگر هم کتک می‌خورد، نمی‌فهمید این دست به سیلی بلند شده، برای کدام کس از کدام طیف ناکس است، آن‌جور ناجور بی‌تکلف بود تا ما؛ مای زمانه‌ی از هر چهار ازدواج سه طلاق، با این رزومه‌ی داغ، علاوه بر خیانت سیاسی، جلال را به خیانت در زندگی زناشویی هم متهم کنیم! سند ادعای‌مان؟ جق‌نوشته‌های خود جلال! مایی که حتی موسم سرچ این واژه‌ی گل‌درشت در گوگل هم حسابی این‌ور و آن‌ور را می‌پاییم، مبادا چشمی به جلق یا جرق کوفتی ما بیفتد! مایی که حواس‌مان نیست سیمین بیش از چهل سال راضی به ازدواج مجدد نشد، چون نمی‌توانست اسم مرد دیگری را با خود هم‌راه کند. چون جلال با وجود همه‌ی خیانت‌های سیاسی، سکسی، جنسی، بدجنسی، بدمستی، لابد آن‌قدری برای #سیمین هم‌سَر و هم‌سِر و هم‌سفر بود که زن بدل به پیرزن شود ولی آخرش هم تن به وصلت دوباره ندهد. من این را خودم از زبان ویکتوریا خواهر اصل و نسب‌دار سیمین شنیدم که نویسنده‌ی سووشون بعد از مرگ جلال، چیزی که زیاد داشت خواستگار؛ لیکن در جواب همه‌شان فقط یک جمله می‌گفت: «من و جلال به هم #بچه ندادیم اما در عوض به هم‌دیگر #عشق دادیم.» کاش کسانی که با خیانت‌نوشت‌های جلال ملامتیه‌ای لاس می‌زنند، این چیزها را هم ببینند؛ ببینند که حجم نامه‌های جلال به سیمین که عمدتاً هم بر مدار عشق می‌چرخید، بسی بیش‌تر از نامه‌های سیمین به جلال بود. آیا ما آدمیان قرن چت که اقلاً نصف چت‌های‌مان به جنگ و جدل با معشوق بل‌که معشوقه‌ها می‌گذرد، اصلاً صلاحیت این را داریم که به فروغ بتوپیم؟ به جلال بتوپیم؟ به شجریان بتوپیم که چرا زن جوان گرفته؟ به مهرجویی بتوپیم که معشوقه به این جوانی چرا؟ والله چپ‌تر از چپه‌های عصر چپ، خود ماییم که در روزگار راست بل‌که نئوراست که همه جا را پر از رعایت حریم خصوصی آدم‌ها کرده‌ایم، باز می‌بینی سرمان در کون مرده‌ها دارد وول می‌خورد! یعنی زن اول گلستان هم #فروغ را ببخشد، باش تا ما رضایت بدهیم...

اشتباه می‌کند رامین رضاییان. افزایش قیمت دلار بیش از آن‌که به بازی تیم‌ملی ربط داشته باشد، به آن بهمنی مرتبط است که حرف گذشته‌اش با عمل آینده‌اش نمی‌خورد. خمینی در نوفل‌لوشاتوی پاریس، هوای مهد روشن‌فکری حسابی بهش ساخته بود. می‌نشست زیر درخت و چنان روشن‌فکرانه حرف می‌زد کأنه مدرس صد سارتر بوده است. آن روزها که خمینی تبعیدی به هم‌راهی همه‌ی مردم نیاز داشت، عجبا که چنان آسان‌گیرانه سخن می‌گفت انگار از مبارزه هدفی بس بالاتر از این دارد که شاهی برود و روح‌اللهی بیاید؛ تاجی برود و عمامه‌ای بیاید. شگفتا! خمینی حتی از این هم حرف می‌زد که در اسلام حکومت نیست؛ یعنی هدف ما از این بند و بساط این نیست که لزوماً به حکومت اسلامی برسیم. احتمالاً خمینی با این دست تعابیر سرشار از تساهل که حتی برای زعمای هرمنوتیک هم گرد بود، می‌خواست کارل پوپر مسلمان‌ها باشد و در تحقق جامعه‌ی باز بکوشد! شاید روح‌الله چند صباح دیگر در فرانسه می‌ماند، ناظر بر مشورت‌های امثال یزدی و قطب‌زاده و طباطبایی- که این آخری خواهرزاده‌ی خوش‌گل موسی صدر هم بود- حتی #شاه و #فرح را هم هم‌راه خود می‌کرد! آقا کل کشور را ریخته بود به‌هم و حتی اسباب هجرت اشک‌بار محمدرضا را هم فراهم کرده بود؛ بعد از این حرف می‌زد که در اسلام حکومت نیست؛ یعنی حاکم اسلامی اگر حکومت بر قلب‌ها نکند، مفت هم نمی‌ارزد حکومتش. بیاییم و خرده نگیریم بر آن نسل که عکس روح‌الله را در ماه می‌دیدند و در غم فراق مسیحای جان‌شان، آه جانانه می‌‌کشیدند. صدای خمینی آن‌هم در آن سیمای روح‌اللهی حقا که می‌توانست از همه‌ی مردم انقلابی بسازد. انقلابی‌هایی با متعالی‌ترین اهداف که می‌خواستند آدم را از قعر دوران قهر نجات دهند و ناقلاها خوب هم بلد بودند سرود بسازنند: آنان که گفتند #الله و الباقی قضایا! چه می‌دانستند «خون و مرگ و عصیان» روزگاری به عکس خودش تبدیل می‌شود و حتی نغمه‌ی رضا روی‌گری هم مثل الباقی چیزهای سخت و استوار، دود می‌شود و به هوا می‌رود؟ چه می‌دانستند؟ چه می‌دانستند آن وحدت زیبای چادری و مانتویی و بدحجاب و بی‌حجاب و هیپی و حزب‌اللهی و مروش و بی‌ریش و ملی و مذهبی و کاشانی‌چی و مصدقی، آخرش می‌خواهد به گشت ارشاد برسد؟ به جریمه‌ی زن، اگر روسری بر سرش نباشد؟ و به این سخن که اصلاً کی گفته مصدق مسلمان است؟ سمبل #افراط و #تفریط فقط خمینی که از «اسلام حکومت ندارد» رسید به «حفظ جمهوری اسلامی از جان #امام_زمان هم بالاتر است»...


نکرد خمینی از گزاره‌ی «در اسلام هم قطعاً حکومت هست لیکن حاکم اسلامی علاوه بر خواست خدا، خواست خلق را هم در نظر می‌گیرد و اساساً خدمت به خلق‌الله را مهم‌ترین خواسته‌ی الله می‌خواند» به این گزاره برسد: «جمهوری اسلامی از آن‌جا که اقلاً ضامن امنیت همه‌ی ایران و همه‌ی اقوام ایرانی است، حفظش از جمله‌ی واجبات است.» باز این‌جا خودم هم پقی زدم زیر خنده؛ آن‌هم زیر عکس ترتمیز ناصرخان حجازی. می‌رسم حالا به عقاب آسیا. فعلاً از این بنویسم که خمینی در پاریس، دو کیلومتر جلوتر از موسی صدر می‌زد و در تهران بیست کیلومتر خشن‌تر از مصباح یزدی‌. نکرد بگوید حفظ جمهوری اسلامی از جان امام‌علی رحمانف بالاتر است! یا نکرد بگوید حفظ نظام چه می‌دانم؛ از جان امام علی‌النقی مهم‌تر است! عدل دست گذاشت روی جان امام زمان؛ همان امام حی و حاضر. همان امام که خمینی قرار بود مقدمه‌اش باشد بل‌که بتواند مقدمش را گرامی بدارد، نه آن‌که حفظ نظام خودش را بالاتر از جان امام زمان بداند...
چرا غیبت؟
خداوند اساساً #حضرت_عیسی و #حضرت_مهدی را از جهان‌شمول‌ترین ادیان یعنی #مسیحیت و #اسلام یکی را در #آسمان و دیگری را در #زمین پنهان کرد؛ چرا که می‌دانست جان هر دو بیش از دشمن خونی از دست دوست جونی در خطر است. اصلاً برای همین گزاره‌ی «حفظ جمهوری اسلامی حتی از جان امام زمان مهم‌تر است» #خدا پیام‌بر زنده‌ی مسیحیان نیز امام زنده‌ی مسلمانان را در پرده‌ی غیبت قرار داد؛ مبادا مدعیان نیابت به بهانه‌ی حفظ حکومت این دو را هم به گودی قتل‌گاه ببرند‌. حال بفهمید و بفهمیم چرا مکرر در روایات آمده که هر حکومتی قبل از حکومت جهانی مهدی موعود باطل است، ولو آن‌که داعیه‌ی حق داشته باشد یا خود را جمهوری اسلامی بخواند...
شرح پشیمانی
و سر تأمل در همین مباحث است که امثال منتظری و صانعی حتی صرف نظر از موضع منفی‌شان درباره‌ی نظام، باز هم از تلاش برای طرح‌ریزی نظریه‌ی ولایت فقیه ابراز ندامت می‌کردند. ریشه‌ی این پشیمانی نه به منازعات سیاسی بل‌که به مناظرات فقهی برمی‌گشت: اگر معتقدیم امام زمان حی و حاضر است، کدام تلاش انطباق بیش‌تری با فقه دارد: تلاش برای حفظ حکومت اسلامی به هر قیمت، ولو به قیمت جان امام زمان یا تلاش برای تحقق امر ظهور از کانال ترویج عدالت؟
پاسخ به یک شبهه
باری تحقق عدل بدون حاکمیت سخت است لیکن ای بسا که در عصر غیبت به اسم #عدالت حکومت تشکیل می‌دهند؛ بعد خود حکومت منشأ اصلی بی‌عدالتی می‌شود...

وقتی حتی سوپرانقلابی‌ترین مصباحیست‌ها هم در مطلع بحث با آدمی به این اذعان بل‌که اعتراف می‌کنند که «ما خودمان بیش‌تر به نظام نقد داریم» و وقتی خامنه‌ای هم معتقد است که جمهوری اسلامی در درس عدالت نمره‌ی منفی دارد و وقتی بی‌عدالتی از سر و کول نظام دارد می‌بارد، همه‌ی این‌ها یعنی شکست نظریه‌ی ولایت فقیه. کاش دوستان حال این ولایت را ببینند و بی‌خیال این همه پیش‌گویی آحاد جمهور شوند که کی مردد آخرالزمان است و کی مردود عصر غیبت ولی‌عصر. سوپرمردود دوران غیبت، خودِ نظامِ در اسم جمهوری اسلامی است که موافقان امروزش- از قبیل مصباح‌پرست‌ها که اقلیت مطلق جمهورند- حتی بیش از موافقان دیروزش- از قبیل من که اکثریت مطلق جمهوریم- ملتفت قصور و تقصیر حکومت محبوب‌شان به خصوص در آزمون عدالت‌ند...
امامت هم مثل عدالت
ناکارآمدی تام و تمام نظام البته تا همین جا هم کم امام زمان را نکشته! خوب است یکی #خمینی را از #نگرانی درآورد: بخواهیم یا نخواهیم جمهور معایب ناتمام جمهوری اسلامی را پای بقیة‌الله بل‌که الله می‌نویسد و اقلاً با لحاظ این نکته، عادلانه‌ترین داوری این است که بنویسیم: انصافاً #رضاخان و #محمدرضا کم‌تر برای خدا و ولی خدا دشمن تراشیدند تا بی‌جمهوری اسلامی. اگر علامه طباطبایی هم این جمله‌ی قصار را از خود به یادگار نگذاشته باشد که «خدا اولین شهید جمهوری اسلامی است» اولاً ناظر بر تذکرات سفت و سخت علامه‌ی فقید به استاد شهید مرتضی مطهری هیچ بعید نیست آن سید دوراندیش و حقیقتاً حکیم اقلاً شبیه این سخن را جایی به کسی گفته باشد. ثانیاً این جمله آن‌قدری منطبق بر واقعیت هست که اساساً خیلی مهم نباشد کی آن را برای اولین بار گفته است. باری با وجود کارنامه‌ی فوق درخشان این حاکمیت به نام دین، من که هر بار از امام زمان و وعده‌ی ظهورش در مطالبم چیزی می‌نویسم، تنم مثل بید بنا می‌کند لرزیدن‌. آیا طبیعی‌ترین #کامنت نباید این باشد: اگر خمینی و خامنه‌ای فقط مدل کوچکی از امام عصرند، مصلحت ما در این است که آن بزرگ را هم نخواهیم و اصلاً و اساساً زیر بار هیچ حکومت دینی دیگری نرویم. آری! اشتباه است فکر کنیم که نظریه‌ی ولایت فقیه فقط به #عدالت ظلم کرده؛ ظلم دیگر این فرضیه‌ی ذاتاً مشکوک به ذات مفهوم #امامت است. کار رسیده به جایی که برای غدیر سابق بر این مردمی هم خود حاکمیت باید دست به کار جشن شود تا حتی با جشن حکومتی ولایت هم توانسته باشد بیش‌تر #ولایت را از چشم #ملت بیندازد...

حرف درست خمینی
نقل است که روح‌الله به جهت تکریم شهدا سخن‌رانی خود را در لوکیشن بهشت‌زهرا انجام داد. دوازده بهمن پنجاه و هفت را می‌گویم. هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود؛ پس خمینی ناچار بود بر مدار #مردم سخن بگوید و اگر هم می‌خواهد بر دهان دولت بختیار بکوبد، به اتکای مردم باشد. فی‌الواقع خمینی با زیرکی محض حتی انداختن پس‌مانده‌های پهلوی را هم منوط کرد به اراده‌ی مردم: مردم یعنی اکثریت مردم معین می‌کنند که بت‌شکنی مقدور است یا نه. خمینی آن روز نگفت که چون خدا امر به قیام کرده، پس من توی دهن این دولت می‌زنم و هرگز مثل مصباح نگفت که اگر مردم بخواهند بختیار بماند یا نه، در هر حال این تنفیذ من است که به رأی مردم مشروعیت می‌دهد. باری خمینی در نخستین بل‌که مهم‌ترین سخن‌رانی خود بعد از سال‌ها تبعید، ابداً از این حرف‌ها نزد که مردم اگر بدون تنفیذ ولی‌فقیه کسی را رئیس‌جمهور کنند، آن کس #طاغوت است؛ هم چنان که مصباح این عقیده را داشت. پیر پای‌داری معتقد بود: «مردم چه کاره‌اند که بخواهند زمام کشور را با رأی اکثریت خود در دست بگیرند؛ کی این حق را به مردم داده‌؟» لیکن خمینی اقلاً تا روز دوازده بهمن پنجاه و هفت بل‌که تا روز دوازده فروردین پنجاه و هشت حتی دستور قرآنی بت‌شکنی را هم فقط و فقط منوط به اتکای مردم می‌دانست: «من توی دهن این دولت می‌زنم. من به پشتوانه‌ی ملت توی دهن این دولت می‌زنم.» آن روز مطهری کنار خمینی نشسته بود و بهشتی و طالقانی هم که از همان فرودگاه با روح‌الله بودند.‌..
ویترین انقلاب
جلوه‌ی بدی نداشت بهمن. روح‌الله در عصر تبعید، ابتدا به #نجف رفت تا از دل سنت، نظریه‌ی ولایت فقیه را- که البته از سال‌ها قبل و توسط فقهایی قدیمی‌تر از خمینی ابداع شده بود- پیکرتراشی کند. در #پاریس اما خمینی تا می‌توانست مدرن شده بود؛ بیش‌تر از ولایت مردم حرف می‌زد تا ولایت فقیه. بی‌خود نبود که روشن‌فکرها هم‌دوش روحانی‌ها به خمینی #امام می‌گفتند. یکی مثل سیمین دانش‌ور- که هم‌سرش #جلال مؤلف «غرب‌زدگی» و «در خدمت و خیانت روشن‌فکران» نه وقت کرد #نهضت را ببیند و نه طبعاً #نظام را- ناظر بر سبک و سیاق زندگی منورالفکرانه به #امام_علی می‌گفت #علی ولی به #خمینی نه فقط #امام_خمینی می‌گفت بل‌که تا بوسیدن دست روح‌الله هم رفته بود. ما الان این‌جا نشسته‌ایم و چه بسا که داریم لعن می‌کنیم آن نسل را اما خودمان هم اگر آن روزها بودیم، شاید به پای خمینی هم می‌افتادیم...

کمی حدیث نفس
عاشق نوشته‌های شبان‌گاهی‌ام. مثل شبانی که گوسفندهایش را خوابانده و در این تصور است که جز خودش فقط #خدا بیدار است. شب‌نویسی به جای #لایک و #کامنت چیزی از جنس #اخلاص دارد. انگار می‌کنی مخاطبی نداری الا خدا. همین به قلمت روح می‌دهد؛ زلالش می‌کند. آن‌که دم‌دمای سحر صفحه‌ی مجازی خود را به روز می‌کند، از همه تنهاتر است؛ اصول‌گراها را ندارد، چون از اولش هم نداشت. اصلاح‌طلب‌ها را ندارد؛ چون هنوز هم دارد جماعت را ولو از زوایایی جدید می‌زند. سوپرانقلابی‌ها را ندارد؛ چون حتی وقتی انقلابی هم بود، حال نمی‌کرد با جماعت. انقلابی‌ها را ندارد؛ چون ضد انقلاب‌ها را هم ندارد. گفت: «نه در مسجد دهندم ره که مستی؛ نه در می‌خانه کین خمار خام است» اما خمار خام هم که باشم، مرا یک می‌خانه‌ی باز پیدا می‌شود؛ می‌خانه‌ی خدا. می‌خانه‌ی خدا مکان نیست؛ زمان است. یعنی هر زمان که آدمی حس کند در خلوت با #خداوند است، می‌تواند خودش را در می‌خانه‌ی خدا ببیند. از خدا خواسته‌ام کمکم کند که در این سلسله مطالب #صریح باشم و #صحیح و به هیچ چیز دیگر هم کار نداشته باشم. مرا باوری هست: دیده خواهد شد این یادداشت‌ها اما به وقتش؛ شاید روزی که خودم نباشم ولی باشند این خلوت‌نوشته‌های تاریخی. باری می‌گذرد این تاریکی...
راز خمینی‌خواهی
نیست که خمینی صبح تا شب از #مردم سخن می‌گفت و علاوه بر روحانی‌های خوش‌فکری مثل طالقانی و بهشتی و مطهری، پشت‌گرم به حمایت امثال بازرگان و سحابی و یزدی هم بود، جنس انقلابش جور بود. خمینی ناظر بر مفهوم نهضت، همه چیز داشت. تازه می‌خواست نظام‌سازی کند که هر دو بال علم و عملش را زدند؛ اول مطهری را و بعد بهشتی را...
هاشمی آینه‌ی خمینی
طرفه حکایت این‌جاست که در حد فاصل شهادت مطهری و بهشتی، طالقانی هم به مرگی رفت که می‌گفتند مشکوک است. مشکوک بود یا نه، من نمی‌دانم اما یک چیز را خوب می‌دانم. جمهور هم مثل جمهوری اسلامی وفا نکرد به بهشتی: «بهشتی، بهشتی! طالقانی رو تو کشتی.» آنک #خمینی تنهاتر از همیشه دنبال یک عصا می‌گشت برای اتکا. اگر عصای خامنه‌ای مصباح بود، خمینی اما دوست می‌داشت بیش‌تر به #هاشمی تکیه کند. شیخ در جنگ و بیرون از جنگ با حکم امام شده بود فرمانده‌ی انقلاب. بی‌خود نبود بعدها لقب گرفت استوانه‌ی نظام...
قبرستان‌های آباد
دوازده بهمن عجب متلکی پراند روح‌الله به شاه: «پهلوی قبرستان‌های ما را آباد کرد!» البته نه اندازه‌ی جمهوری اسلامی...


مرگ بر زندگی
چه در دوره‌ی نهضت و چه در عصر نظام، اغلب شعارهای انقلاب با #مرگ شروع می‌شد و هنوز هم می‌شود. از مرگ بر شاه بگیر تا مرگ بر آمریکا و اسرائیل و انگلیس و شوروی و فرانسه و آلمان و صدام و فهد و کی و کی و کجا و کجا. ملتی که شعارش مرگ باشد، نه عجب که در جنگ روزگار حتی از روزگار جنگ هم بیش‌تر تلفات بدهد. یعنی آبادترین جای هر شهری، قبرستان آن شهر است. اخیراً که رفته بودم بهشت‌زهرا، دلم خواست بروم ته قبرستان را ببینم. باور می‌کنید ته نداشت؟ یعنی هر چه می‌رفتم، باز قبر بود و قبر. هیچ کدام هم کشته‌ی روزگار جنگ نبودند؛ جملگی شهید جنگ روزگار بودند. بعضی در تصادف، بعضی با هوای آلوده، بعضی بالای دار و جز بعضی، الباقی همه جوان. سی سال، چهل سال، چهل و پنج سال. با خود گفتم دهه‌شصتی‌ها کی وقت کردند این همه بمیرند؟ بعد برگشتم همان جا که همان روز؛ روز دوازده بهمن پنجاه و هفت خمینی داشت به محمدرضا طعنه می‌انداخت: تو آن‌قدری که قبرستان‌های ما را آباد کردی، شهرهای ما را آباد نکردی...
جمله‌ی قصار
من که یاد شاه نمی‌افتم با شنیدن جمله‌ی قصار «تو آن‌قدری که قبرستان‌های ما را آباد کردی، شهرهای ما را آباد نکردی!» شما هم یاد شاه نمی‌افتید. نمی‌افتید دیگر. باری همه با شنیدن این جمله‌ی روح‌الله، یاد امامی می‌افتیم که نه بود و نه شد. خمینی اگر #امام بود، باید می‌گفت کل جمهوری اسلامی با احتساب مطهری و بهشتی اندازه‌ی آه یک مادر شهید نمی‌ارزد. خمینی اگر امام بود، باید اولین نفر #سیداحمد را می‌فرستاد جبهه. خمینی اگر امام بود، باید وفای به عهد می‌کرد و در همان قم می‌ماند و اداره‌ی کشور را به اصحاب تخصص می‌سپرد، نه امثال خلخالی. خمینی اگر امام بود، باید از بهشتی و هاشمی بل‌که حتی خامنه‌ای می‌پرسید که چرا دل شما با کار وروجک‌های خوئینی‌ها در تسخیر سفارت آمریکا صاف نیست؟ خمینی اگر امام بود، به جای قبرستان در همان میدان آزادی سخن‌رانی می‌کرد تا انقلابش را به بهانه‌ی تکریم شهدا با مرگ کلید نزند. خمینی اگر امام بود، مخالفت می‌کرد با این لفظ که به من امام نگویید. خمینی اگر امام بود، رک و راست به مردم می‌گفت که من بیش‌تر اوقات شبانه‌روز ساکن باغ دل‌بر و دل‌گشای بغل‌دستی هستم، نه این خانه‌ی تنگ چسبیده به حسینیه. خمینی اگر امام بود، اجازه نمی‌داد مادر محمد جهان‌آرا داغ پسر چهارم را هم ببیند. خمینی اگر امام بود، نه جنگ و نه مرگ که زندگی را سنجاق می‌کرد به انقلاب..
حق
حسین_قدیانی
https://t.me/ghete26

This comment was minimized by the moderator on the site

سین‌جیم عاشقانه‌ی دهم آذر
از سین سیمین تا جیم جلال
ح‌ق: برای هر آدمی بعد از جلوت جشن تولد، نوبت خلوت عزاداری است: «سالی دیگر بر من گذشت!» در همین گزاره‌ی یک خطی، غمی لعنتی نهفته است غم‌بارتر از روز درگذشت؛ چه این‌که نزدیک شدن به مرگ، از خود مرگ ترس‌ناک‌تر است. اگر روز مرگ، در حکم روز پایان است، هر سال‌روز تولدی، آژیر خطر نزدیکی به خط پایان را بلندتر از سال قبل می‌کشد. ما نه فقط خلقت‌مان در رنج بوده بل‌که اساساً در رنج هم زندگی می‌کنیم و نیک که بنگری، روز تولد هر آدمی، سال‌روز تأمل بیش‌تر روی همین مفهوم مظلوم #رنج است. در مظلومیت مضاعف رنج همین بس که همه‌ی ما به چشم ظالم نگاهش می‌کنیم؛ حال آن‌که اولین و آخرین و مهم‌ترین و ماندگارترین دوست هر آدمی رنج اوست. هر آدمی، به میزان رنجی که می‌برد، قد می‌کشد و قدر آدم‌ها بسته به مساحت رنج‌شان است. وطن هر آدمی، رنج اوست و هر چه این زمین، پهن‌تر و هر چه این سرزمین پهناورتر باشد، جلال آن آدم مجلل‌تر می‌شود. بی‌خود نیست که سال هزار و سی‌صد و بیست و شش، آل احمد ضمن شروع تدریس در مدارس تهران، هفت داستان کوتاه نوشت با عناوین دره‌ی خزان‌زده، زیرآبی‌ها، در راه چالوس، محیط تنگ، اعتراف، آبروی از دست‌رفته و روزهای خوش؛ همه را هم جا داد در کتابی با نام زیبای «از رنجی که می‌بریم». به اسامی قصه‌های جلال نگاه کنید. انگار دارد غصه‌های ما را روایت می‌کند. متولد ده آذر سی‌صد و دو- درست صد سال قبل- چقدر خود ما بود و چقدر ما همه آل احمدیم؛ مدام در جست‌وجو، مدام در حیرت، مدام در حسرت، مدام در پریشانی، مدام در پشیمانی، مدام در رنج و مستدام از رنجی که می‌بریم. اگر #جلال از خانه‌ای برید که پدرش در قامت یک آخوند پدرسالار، تمرد هر بچه‌ای را توجیه می‌کرد، ما نیز بریدگان از خانه‌ی بزرگ‌تری هستیم که در رأسش یک پدر آخوندسالار نشسته است که حتی موسم نهی از منکر دوقطبی‌سازی، خود بدترین دوقطبی را می‌سازد: «همه‌ی کسانی که ولایت فقیه را قبول دارند، با هم برادرند.» نمردیم و آن روی سکه‌ی «ایران متعلق به حزب‌اللهی‌ها» را هم دیدیم. این‌که گاهی می‌نویسم «ره‌بر سوپرانقلابی‌ها» طعنه نیست؛ عین واقعیت است.‌ عوض آن‌‌که به بسیجی‌ها‌ی‌شان بگویند به مخالف ولایت فقیه هم به چشم برادر نگاه کنید، این‌جور تخم مصباح را در خاک وطن امام موسی می‌پاشند. بی‌چاره #سیمین که توهم زده بود قرار است در گذر از انقلاب اسلامی، به انسانی در تراز صدر برسیم. بی‌چاره زن جلال، بی‌چاره خود جلال، بی‌چاره ما. پشت ویترین مسیح لبنان، پر از یهودای پایداری بود...
یهودایی که خود با خمینی حال نمی‌کرد ولی به خامنه‌ای که رسید، اطاعت مطلقه را هم چسباند تنگ ولایت مطلقه. خودش یک روز سابقه‌ی جنگ نداشت و در کل آن هشت سال حتی یک بار هم ولو در روزهای عاری از عملیات به جبهه نرفت اما از شاگردهای شارلاتانش برای ما سخن‌گوی پایداری ساخت: «ای آب ندیده‌ها و آبی شده‌ها، بی‌جبهه و جنگ انقلابی شده‌ها؛ مدیون فداکاری جان‌بازانید، ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها.» باری زمین همین قدر چرک است؛ نه دور خورشید، که دور فریب می‌چرخد. چه حالی برای چه تولدی برایم مانده است، وقتی شمع سال‌روز تولد مهرشاد شهیدی، شمع مجلس عزایش شد؟ باید هم می‌افتاد جمعه، دهم آذر امسال. نمی‌دانم در این #روز_جمعه چه سری است که غروب‌هایش این‌قدر کش می‌آید. #جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد بی‌خیال بازی آهو و دیگو و چشمید و چشماه و پله، تک و تنها دراز بکشی در کتاب‌خانه‌ات #کتاب نویسنده‌ای را بخوانی که عدل، او هم دهم آذری است: «از رنجی که می‌بریم». جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد برای دل‌تنگی. دل‌تنگی برای کسی که نمی‌دانی کیست و جایی که نمی‌دانی کجاست و زمانی که نمی‌دانی گذشته است یا هنوز فرا نرسیده. چشم‌هایم را می‌بندم و از کتاب جلال برای صورتم خانه می‌سازم و با بوی کاغذ صفا می‌کنم و می‌روم به آن روزها که جبهه‌ی پایداری، ساک جنگ پدرم بود. یک ساک سبک که سنگین‌ترین وسیله‌اش کتاب ناب «خسی در میقات» بود. نقل روزهایی است که من دو سال بیش‌تر نداشتم و چند سال بعد به مجرد این‌که #خواندن و #نوشتن یاد گرفتم، از اولین سؤال‌های روی مخم این‌ها بود: «خسی یعنی چه؟ در یعنی چه؟ میقات یعنی چه؟ #خسی_در_میقات یعنی چه؟» شاید بگذارید به حساب تعارف ولی جواب این سؤال‌ها را هنوز هم نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم حال #جلال در شب مشعر خیلی خوب بود: «و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هر چه شعر که از بر داشتم، خواندم- به زمزمه‌ای برای خویش- و هر چه دقیق‌تر که توانستم، در خود نگریستم تا #سپیده دمید و دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده است و نه کسی و به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظه‌ای و هر جا و تنها با خویش؛ چرا که میعاد جای دیدار توست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن.» نمی‌دانم؛ شاید آن‌جا که پدرم ساعاتی قبل از شهادت #قلم در دست گرفت و روی برگه‌ای نوشت: «سپیده‌دم خونین عشق فرا رسید دوستان» الهام از همین سپیده‌دم آل احمد گرفته بود...
چه این‌که شهادت کامل‌ترین شکل حج است؛ که حاجی اگر بر گرد خانه‌ی خدا طواف می‌کند، شهید رقص‌کنان به زیارت خود #خدا می‌رود. پدرم کتاب‌خانه‌ی چوبی بزرگی داشت پر از کتاب که بعدها من از میان آن همه نویسنده، بیش‌تر عاشق قلم بل‌که حتی شخصیت #جلال شدم. اگر #نیما با اختراع شعر نو باب جدیدی در شعر فارسی گشود، نثر نوی جلال هم #درود بل‌که #ورود تازه‌ای بود به زبان فارسی. هیچ کس به آل احمد شبیه‌تر از قلمش نیست؛ عصبی، عاصی، بی‌قرار، ماجراجو، چکشی، صریح و در عین حال صمیمی و راحت و همه‌فهم و خوش‌خوان و بی‌تکلف و آزاده. جلال همان #بیهقی بود که به جای تاریخ، روایت همین امروز را می‌نوشت. جلال همان #ناصرخسرو بود که به جای سفر ماضی، سفرنامه‌ی همین حال را می‌نوشت. آدمی که با هر #قدم یک #قلم می‌زد، جای تعجب ندارد اگر فقط با چهل و شش سال عمر، چهل و شش کتاب در قالب‌های مختلف از خود به یادگار گذاشته باشد. هر کس می‌تواند با جلال در دوره‌ای از زندگی متنوع‌الحالش موافق یا مخالف باشد و حتی هیچ توافقی با آل احمد در هیچ عصری از دوران پر از دَوَران حیاتش نداشته باشد و با شخصیت‌های آرام، سر به زیر، باثبات و آهسته و پیوسته‌ای مثل #محمدعلی_اسلامی_ندوشن بیش‌تر دم‌خور باشد تا اشخاص سر به هوای همیشه سر در صد سوراخ هم‌واره یک سر و هزار سودایی مثل #جلال_آل_احمد اما بلاشک انکار قلم هم‌سر سیمین دانش‌ور، انکار هنر نویسندگی است. اگر بتوان تاریخ بیهقی را منکر شد یا اگر بتوان سفرنامه‌ی ناصرخسرو را ندیده گرفت، قلم جلال را هم می‌توان. بماند که من، زنده‌یاد آل احمد را به سبب قوام قلم نیز استحکام نثر #سعدی_معاصر می‌خوانم؛ با همان پندها و همان اندرزها: «اگر می‌خواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» #شیخ_اجل در قله‌ی نثر فارسی، یک رشته‌کوه در تاریخ معاصر از خود به یادگار گذاشته به نام نامی جلال که با وجود آن همه سال بی‌نمازی، از هر مرجع تقلیدی به‌تر نماز مظلوم صبح را وصف می‌کند: «بزرگ‌ترین غبن این سال‌های بی‌نمازی از دست دادن صبح‌ها بود؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمی‌خیزی، انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن؛ از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه #سلام می‌کردم و هیچ احساسی از ریا برای نماز یا ادا در وضو گرفتن.» قلم جلال مظهر صدق است؛ چه آن‌جا که به عصر بی‌نمازی اعتراف می‌کند، چه آن‌جا که به اعجاز نماز صبح اذعان می‌کند...
کدام نویسنده‌ای این حجم از #صداقت نیز #شجاعت را دارد که موسم نوشتن از بی‌نمازی، از زخم زبان مثلا مصلین نترسد و هنگام اشاره به نماز هم کاری به لومه‌ی لوامین لابد غرب‌زده نداشته باشد: «دی‌روز و پری‌روز هنوز باورم نمی‌شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را به جا می‌آورم. دعاها همه به خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده‌ام. اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی می‌کند و بر زبانم و سخت هم. نمی‌شود به سرعت ازشان گذشت. آن وقت‌ها عین وردی می‌خواندم‌شان و خلاص. ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌نهد بر پشت وجدان. صبح وقتی می‌گفتم السلام علیک ایها النبی، یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش می‌زدند که از فعل حرام جلو بگیرند که یک مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم.» این توصیف زیبای #نماز است به قلم یک معترف به بی‌نمازی در سال‌هایی لابد طولانی از عمر کوتاه زندگی‌اش؛ قابل توجه مصباحیست‌های بی‌خرد که ناظر بر خط‌کش زمخت کلاس‌های طرح ولایت، کاری جز تقسیم مردم به #خوب و #بد یا #حق و #باطل ندارند و #آدم را با #آدم_آهنی عوضی گرفته‌اند و این‌قدر نمی‌دانند که از قضا بدهایی که در تخته‌سیاه روزگار جلوی اسم‌شان صدها ضرب‌در خورده، گاه به‌تر از هر خوبی می‌توانند خوبی را روایت کنند یا در سرزنش بدی بنویسند: «صبح در آشیانه‌ی حجاج فرودگاه تهران نماز خواندم. نمی‌دانم پس از چندین سال. لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانش‌گاه. روزگاری بودها! وضو می‌گرفتم و نماز می‌خواندم و گاهی نماز شب! گر چه آن آخری‌ها مهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه‌ی تکفیر. ولی راستش حالا دیگر حالش نیست. احساس می‌کنم که ریا است. یعنی درست در نمی‌آید. ریا هم نباشد، ایمان که نیست. آخر راه افتاده‌ای بروی حج و آن وقت نماز نخوانی؟» من کاری به مصباح‌پرست‌ها که از شدت داغ روی جبین، بهشت را از هم‌الان ملک طلق خود می‌دانند ندارم؛ دارم درباره‌ی آدمی‌زاد می‌نویسم که در نفسی حر بن یزید است و در نفسی دیگر عمر بن سعد. وقت دم مؤمن و در بزن‌گاه بازدم کافر. جز این هستیم مگر همه‌ی ما؟ و مگر نه آن‌که نمازهای نخوانده‌ی جلال، صدشرف دارد به این خم و راستی که ما می‌شویم؟ که در نماز، با همه حرف می‌زنیم الا خدا! که وسط نماز، یاد همه چی و همه کی می‌افتیم الا خدا! که فقط ایام دردسر، یاد خدا می‌کنیم! که #خدا را فقط برای فرار از جهنم می‌خواهیم؛ برای خودمان می‌خوانیم، نه برای خودش...
آری! ما با وجود آن‌که همه آل احمدیم، هیچ کدام جلال نیستیم. ما همه، همه‌ی خبط و خطاهای آل احمد را مرتکب شده‌ایم، بی‌آن‌که جگر این را داشته باشیم که فقط به یکی از گناهان‌مان #اعتراف کنیم. پیش خلق خدا که هیچ؛ ما حتی در محضر حضرت حق هم خط تولید کارخانه‌ی توجیه‌مان مثل بنز کار می‌کند! این فقط جلال بود که از تشریح با آب و تاب کرده‌ها بل‌که نکرده‌های خود، حتی با علم به وجود آن همه دوست حسود مثل #ابراهیم_گلستان و دشمن عنود مثل #داریوش_همایون هیچ واهمه‌ای نداشت. این را در مقام کسی که نه، در بی‌مقامی خسی می‌نویسم که همه‌ی آثار جلال را بارها خوانده. آل احمد به شکل غریبی اهل ملامت نفس بود و از همان قبیله‌ی قلیل که با تازاندن تازیانه‌ی اعتراف بر تن رنجورشان، خودزنی را پلی برای رسیدن به #خدا می‌کنند. جلال حتی درباره‌ی قلمش هم به شدت معتاد این بود که بزند روی سر مال؛ مکتوباتش را #اباطیل بخواند. آل احمد «پنج‌شنبه سیزده تیر هزار و سی‌صد و سی و شش- یازده صبح- اندر قارقارک ارفرانس در راه رم- روی مدیترانه» می‌نویسد: «الان در پنجره فقط ابرها در دویست- سی‌صد متری زیر پا درست به پنبه‌هایی می‌مانند که تکه‌تکه از دم کمان حلاج‌ها پخش می‌شود. مرده‌شور مثلاً شاعرانه نوشتم.» همان جملاتی که هنوز به ذهن ما نرسیده، استوری پیج‌مان می‌شود، صدپله به‌ترش در قلم جلال جاری می‌شد؛ بعد در توصیف تشبیه به آن زیبایی، از عنوان تمسخرآمیز «مثلاً شاعرانه» استفاده می‌کند و خودش را هم نه #نویسنده بل‌که «مرده‌شور» می‌خواند! این سرزنش وجود، همه‌ی سجود آل احمد شده بود. بنازم به این طنز زشت و پلشت زمانه: #جلال که نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌اش با هم‌سرش، چهار جلد کتاب قطور می‌شود و بیش از دوهزار صفحه، توسط نسلی متهم به #خیانت به #سیمین می‌شود که جز چهار تا چت مجازی، آن‌هم عمدتاً به قصد مخ‌زنی، مکاتبه‌ی خاص دیگری با پارتنرش- بخوانید پارتنرهایش- ندارد! بعد از طرف می‌پرسی این داوری تند، چرا؟ جواب می‌دهد خود جلال اعتراف کرده! قریب نیم‌قرن #سووشون سیمین در فراق جلال را نمی‌بینند؛ فقط از بانو دانش‌ور این جمله یادشان مانده که ناظر بر فلان کرده‌ی جلال، آل احمد را تهدید کرده بود که من فخری گلستان نیستم و به زودی ساز طلاق را کوک می‌کنم! کاش ما نسل از هر چهار #ازدواج سه #طلاق کمی مثل جلال اهل اعتراف بودیم که با وجود این کارنامه‌ی درخشان، حتی صلاحیت داوری درباره‌ی ازدواج موقت #فروغ و #گلستان را نداریم، چه رسد به قضاوت درباره‌ی ازدواج دائم دانش‌ور و آل احمد! وای از شهوت حاشیه...
الحمدلله متن هنر مشاهیرمان آن‌قدری زیبا هست که نخواهیم وارد حاشیه‌ی زندگی شخصی‌شان شویم؛ خواه خودشان به اعتراف چیزهایی علیه خودشان گفته باشند. بماند که یکی مثل جلال از فرط روحیه‌ی نفس‌ستیز عادت داشت بل‌که مرض داشت اگر #پپسی هم خورده باشد، حتماً بگوید #شراب نوشیده! نه! جلال‌شناس‌تر از آنم که ندانم آل احمد پایه‌ی همه رقم #شیطنت بوده. حتی محبت به جلال هم هرگز باعث نشده و نمی‌شود که بخواهم خیانتش را #خدمت بنامم. این نیز بماند که بر اساس نمی‌دانم کدام غریزه‌ی انسانی، اساساً مادرم #سیمین را از پدرم #جلال بیش‌تر دوست دارم که کم‌تر دوست ندارم! بحثم سر نحوه‌ی تعامل با بزرگان ادبی دیارمان است. کاش از امثال سایه و بهار و شهریار و نیما و هدایت و فروغ و پروین و بهبهانی و غزاله و شاملو و اخوان و سهراب بل‌که از امثال آوینی و قیصر و هراتی و سراج و معلم و علی‌زاده و کلهر و انتظامی و ناظری و تقوایی و بیضایی، بچسبیم به متن کار عمومی‌شان، نه حاشیه‌ی زندگی خصوصی‌شان. ما فقط یک #خسی_در_میقات داریم و فقط هم یک #سووشون و خیلی باید بی‌عقل باشیم که با وجود این همه بلاگر نارنجی، از تنها زوج ماندگار ادبیات کشورمان هم عوض قلم‌آموزی، دنبال اخبار زرد باشیم! هیهات! اشتباه سیاسی هیچ هنرمندی نباید داوری ما را نسبت به اصل هنرش مخدوش کند و الا ما خودمان هم توده‌ای می‌شویم! کاش یاد بگیریم که ناظر بر زمان و مکان به قضاوت آدم‌ها بپردازیم. شریعتی مال آن عصر بود که حتی میوی گربه‌ها هم تفسیر انقلابی می‌شد! والله جلال هم نبود، باز مردم مرگ تختی را گردن شاه می‌انداختند! هم‌چنان که مرگ خود آل احمد را به حکومت نسبت دادند! از من جلال‌بازتر پیدا نمی‌شود؛ به مرگ طبیعی مرد. آل احمد آن‌قدری #اشنو می‌کشید و #ویسکی می‌نوشید که من نشد دو خط از او بخوانم، به بدن‌دردش اشاره نکرده باشد! واقع امر آن است که کلکسیون بیماری بود جلال؛ اما بیماری غرب‌زدگی، توهم بود یا حقیقت؛ واقعیت بود یا اغراق، خیلی هم ربطی به کتاب او نداشت! حتی بدون غرب‌زدگی فردیدی جلال هم تن نسل آن عصر برای چپ‌روی می‌خارید و تو ببین جلال دیگر چقدر #حر بود که در اوج تسلط چپ، علیه چپ‌ها قیام کرد و بی‌آن‌‌که سر از خیمه‌ی راست درآورد، بر ضد حزب توده شورید. آل احمد همان مرد روشنی بود که با وجود نگارش غرب‌زدگی، با دختری مدرن تن به #ازدواج داد و سیمین همان زن اصیلی بود که اگر چه جلال را بابت کارهای بد، حسابی #توبیخ کرد لیکن هر دو حواس‌شان بود که هر دعوایی، حدی دارد و الا آن‌چه که از کف می‌رود #زندگی است. زندگی حرمت دارد، حریم دارد، حرم دارد. فی‌الحال اگر آخرین روز آخرالزمان باشد و اکثریت هم در فکر تجرد، باز زن و مردی که با هم برای قوام زندگی‌شان تلاش می‌کنند، صاحب‌کلاس حساب می‌شوند؛ بخوان نجیب‌زاده. یعنی همان خدایی که به جلال و سیمین #بچه نداد تا ونگ‌ونگ نوزاد، از زهدان عشق زن و شوهر به یک‌دیگر #موسیقی بسازد و در خلال این آهنگ خوش‌ترنم، سکوت ملال‌آور شب‌های زندگی‌شان را بشکند، با معجزه‌ای به نام #ادبیات آل احمد را از کنج سنت، هم‌سر و هم‌سفر و هم‌سفره‌ی ازلی و ابدی دانش‌ور کرد؛ زنی که از سه‌کنج تجدد برخاسته بود و از خانواده‌ای شاهی آمده بود- برعکس جلال- به دور از هر آیت‌اللهی. در عصر ما و از نسل ما، دختری هم‌چون سیمین دو ساعت هم نمی‌تواند پسری هم‌چون جلال را برای صرف قهوه‌ای در کافه‌ای تحمل کند؛ پسر هم نیز. فال به پایان نرسیده، عوض مهر، قهرشان می‌گیرد! راز مانایی زندگی آل احمد و دانش‌ور، در خلقت عجیب و غریبی است به نام #قلم که #خداوند بی‌خود به آن #سوگند یاد نکرده. واقعیت این است که سیمین و جلال به‌هم نمی‌خوردند ولی حقیقت آن است که #نوشتن نه فقط سبب‌ساز خوردن آن‌ها به هم‌دیگر شده بود بل‌که اسباب دوام زندگی‌شان را نیز در آن خانه‌ی دنج فراهم کرده بود؛ آن خانه‌ی دنج که #حیاط و #حیات را با هم داشت. بچه هم نداشت، نداشت؛ ادبیات شده بود بچه‌ی وروجک آن خانه. تو بگذار مردم دنیا به داستایفسکی و کافکا و ژید و تولستوی و موام و هوگو و دیکنز و رولان و شولوخوف و چخوف و سارتر و نیچه و دانته و یالوم و کالوینو و میچل و خواهران برونته، به چشم غول‌های ادبی جهان نگاه کنند‌. من به همه‌شان می‌گویم شیطون‌بلاهای سیمین‌خانم و آقاجلال؛ بچه‌های جذاب و لعنتی پدر و مادر ادبی‌ام...
▪️
خوش آمدی به دنیا جناب جلال. تولدت مبارک هم‌روز دوست‌داشتنی من. فقط یادت باشد که وقتی داری در غرب، مخ زنی را می‌زنی، اولاً نویسنده‌ی «غرب‌زدگی» هستی، ثانیاً اولین و آخرین مرد زندگی سیمین. گفتم که: خانمت را حتی از خودت هم بیش‌تر دوست دارم! این به همه‌ی شیطنت‌هایت در...
حق
حسین_قدیانی
https://t.me/ghete26

هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در ابلاغ لایحه حجاب و عفاف، و قرا...
قانون قرون وسطایی«حجاب وعفاف»را لغو کنید و بیش از این به ملت بزرگ ایران اهانت نکنید هموطنان عزیز! ح...
- یک نظز اضافه کرد در طوفان الاقصی، تله ایی به پهنای...
شکست یا شوک سخت تر از سوریه میدونید چیه؟ فکرش رو بکنید (فقط تصور کنید شاید اینطور هم نشه. نمیدونم.) ...