خاطرات 17 ماهه آخر جنگ، باز هم پد خندق و یا همان حچرده خودمان

حضورم در این جنگ طولانی، سخت و خسارت بار هشت ساله، شامل دو مقطع بود، یکی اعزام های متفاوت [1] که جمعا کمتر از 16 ماه را شامل می شد و این دوره را باید دوره نبردهای اطراف بصره نیز نامید که از مهرماه 1364 تا فروردین 1366 ادامه داشت، و شامل شرکت در عملیات های والفجر 8، کربلای 4 و 5 و خطوط پدافندی "پد خندق" و "فاو" و "شلمچه" می باشد، که به شرح [2] آن قبلا پرداخته ام.

شهر تیسپون بر کرانه دجله پایتخت ایران - آثار باقی مانده از ایوان مدائن در عراق

جنگ های چند ساله ایی که هم به ویرانی بصره (عراق) و هم به ویرانی آبادان و خرمشهر (ایران) انجامید، هر گلوله ایی که در این دو سرزمین شلیک می شد، در عمق خاک و فرهنگ خود ما، فرود می آمد، از هر طرفی که کشته می شدند، در واقع تفاوت نمی کرد، سودش به جیب کسانی واریز می شد، که دشمنان این آب و خاک، نسل، فرهنگ و... بودند، برای دستان پشت پرده این جنگ تفاوتی نمی کرد، سود هر دو را شبه جزیره نشینان عربی می بردند، اینجا چه به لحاظ مذهبی که شیعه نشین بودند، و چه به لحاظ این که در حوزه تمدن و فرهنگ ایران قرار داشتند (یا خاک مقدس ایران، یا مناطق جدا شده از مام میهن در طول تاریخ و یا حوزه فرهنگ و تمدن ایران را تشکیل می دادند)، لذا برای آنان که تضعیف این سرزمین و این فرهنگ را در ذهن و برنامه خود داشتند، تداوم تبادل آتش بین ما مهم بود، و حاضر بودند میلیاردها دلار برای این آتش افروزی خود خرج کنند، تا تبادل آتش بین "عراق [3]- ایران" ، "نظامیه بغداد – نظامیه نیشابور [4] " ، "طاق کسری [5] – طاق بستان [6] " ، "شوش - تیسپون" ، "هترا [7] - هکمتانه [8] " ، "قادسیه [9] – نهاوند [10] " ، "حیره [11] – ری [12]" و... ادامه یابد و ویرانی هر کدامش سودی بود که به جیب دشمنان مشترک مان واریز می شد؛ تفاوت نمی کرد که گلوله های شلیک شده در سینه کدام طرف فرود آید، چه کردها، چه مُعرَّب ها [13]و حتی عرب های میان رودان، چه پارسیان و... از هر کدام که می مردند، باعث خوشحالی رقبای خشک مغز شبه جزیره نشین و صحرا نشین عربی بود، این دو سرزمین (ایران و عراق) را اجداد ما ساخته بودند و لذا فرق نمی کرد کدامش ویران شود. اما دیگر برای ما ایرانیان چاره ایی جز این نبود، زیرا که ما در گرداب این جنگ تحمیل شده، غرق شده بودیم و اصلا ذهن و عقل ما هم که به این چیزها قد نمی داد و آنان که جلوی ما صف کشیده بودند، را دشمن قطعی و تاریخی خود می دیدیم و حال آنکه آنان از ما و به جاده صاف کن دشمنان تاریخی این کشور تبدیل شده بودند، به رغم این توضیحات کاری جز دفاع و جنگ نمی شد کرد.

نقشه جاده شاهی که سرزمین های ایران باستان را به هم وصل می کرد

بعد از این، دوران اعزام های مقطعی و رفت و برگشت های من به جبهه پایان یافت و نیمه دوم حضورم در جنگ با اولین اعزام در سال 1366 آغاز گردید و پایانی دیگر تا آخر جنگ در سال 1367 و قبول قطعنامه 598 نداشت، و بعد از این به یکی از نیروهای ثابت حاضر در جنگ تبدیل شدم، این دوره حضور از سال 1366 تا 1367 به مدت بیش از هفده ماه ادامه داشت، و زمانی پایان یافت که جنگ دیگر با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل توسط ج.ا.ایران تمام شد، و آخرین تحرکات دشمنان این آب و خاک از قبیل حمله نیروهای "سازمان مجاهدین خلق ایران" به ایران نیز پایان یافت.

نقشه شهر تیسپون و یا تیسفون و یا همان مدائن پایتخت ایران در ساحل دجله در حومه بغداد

حمله ایی که این برادران و خواهران خیانت پیشه ما، آن را عملیات "فروغ جاویدان" نامیدند و در خلال آن از بهترین فرزندان این آب و خاک را که از نبردهای با دشمن بعثی تا آخر جنگ جان سالم به در برده بودند، و اینک فرصت زنده ماندن را می توانستند داشته باشند، را مظلومانه به شهادت رساندند، مثل شهید رضا قنبری [14]، شهید رضا نادری و...، این سرداران عرصه نبرد با دشمن این آب و خاک را کسانی به شهادت رساندند که اینک به اصطلاح خود زیر پرچم "ارتش آزادیبخش ملی ایران" گرد آمده و تحت رهبری بزرگترین دشمن این آب و خاک، یعنی "صدام حسین" تشکیل و تجهیز شده بودند، تا با عملیات "فروغ جاویدان" خود، که من نمی دانم، چه "فروغی" را که "جاودان" باشد، برای ایران و ایرانی زخم خورده از این تجاوز، این برادران مجاهد من می خواستند برای ایران و ایرانی به ارمغان بیاورند؟!

یک عنصر داعشی در حال خراب کردن آثار باستانی تمدن پارسی در شهر هترا 

آری برادران و خواهران هموطن و مجاهد ما؟! آمده بودند تا اشتباهات پی در پی خود را که مسلسل وار سال ها بود که شروع کرده بودند، را ادامه داده و در باتلاق اشتباهات خود هر چه بیشتر و بیشتر فرو رفته و خود و وطن خود را فرو بردند؛ و نبرد مسلحانه خود را که طی ورود این سازمان مخوف و سری به فاز نظامی، از سال های 1360 و 1361 آغاز کرد و "جنبش مدنی" و مسالمت آمیز مردم ایران را که سال ها بود وجه خشونت آمیز نداشت، و رهبران آن از این منش و روش رویگردان و گریزان بودند، و حتی سختی مبارزات طولانی انقلاب نیز هرگز آن را به خشونت نکشیده بود، را منحرف و به سمت خون و خونریزی بردند؛ و اینان با اشتباهات راهبردی خود، کشور را در خشونت و ترور غرق کردند، و از کشور فراری شدند و با این جنگ نیز، زیر حمایت دشمنان این آب و خاک، آنرا تکمیل، و بر اشتباهات اساسی خود در بی خردی تمام افزودند؛ تا برای همیشه در چشم هر انقلابی، ضد انقلاب و عموم مردم ایران به عنوان یک خائن به آب و خاک در تاریخ ثبت شوند و به قول آن عنصر این سازمان و دوست شفیق سید علی ما، نام شان در تاریخ ثبت شود، اما چه نام ننگباری، [15] آری مجاهدین خلق با حمایت دشمن بعث صدامی، کشتند و درو کردند و حتی از مجروحین بیمارستان اسلام آباد غرب نیز نگذشتند و قتل عام کردند، تا خود را به نزدیکی های کرمانشاهان (که آن موقع باختران نامیده می شد) پیش آمدند، و از این سوی نیز این عملیات کمین گاهی "مرصاد" گونه برای شان تلقی شد، که خیانت کاران به این آب و خاک را در دامی وارد کرد، که نمی دانم خدا برای آنها تعبیه کرده بود، و یا آنطور که شایعه شده بود، آقای اکبر هاشمی رفسنجانی که صحنه گردان سیاست کشور و جنگ بودند، با صدام حسین توافق کرده بودند، که اینها را به معرکه ایی بفرستند که دو طرف از شرشان خلاص شوند؟!،

اتومبیل برجای مانده از ارتش آزادیبخش ملی ایران؟! در مرصاد 

اما همه این اقدامات، بی اثر بودن خود را نشان داد و میوه "پایان جنگ"، دیگر رسیده بود باید از درخت خون و خونریزی و ویرانی، به زمین می افتاد و در نهایت به اتمام می رسید، و بازماندگان از این نبرد به مرور مرخص می شدند و به شهرهای خود باز می گشتند، تا نیروهای حافظ صلح سازمان ملل بین خطوط تماس ما با دشمن مستقر شوند. این اعزام بیش از 17 ماهه ایی است، که می خواهم در ادامه به شرحش اقدام کنم، هرچند اکنون سی سال از آن زمان می گذرد و ذهنم دیگر یارای یاد آوری بسیاری از وقایع، افراد و تاریخ ها را نمی کند. اما با این حال تلاش خواهم کرد تا تصویری هر چند مخدوش، اما در حد بضاعت و قابل فهم از این دوران ارایه کنم.

سلسله حوادث سال 1366 و 1367 نشان می دهد که بدون اینکه ما اطلاع داشته باشیم، در واقع ماه های پایانی جنگ هشت ساله در حال رقم خوردن بود، و به لحاظ محیط عملیاتی و نوع نبردها برای ما که از این شاخه به آن شاخه می شدیم، خود دوران خاصی بود، نیروهای سرباز صفری مثل ما که اطلاعی از حوادث پشت پرده جنگ نداشتیم، ولی در لایه های بالای فرماندهی جنگ خبرهایی بود که ما از آن کاملا بی اطلاع بودیم، در این هفده ماهه، سلسله حوادث، ما و جبهه ها را پیش برد، و پیش برد تا به ختم جنگ رهنمون ساخت.

 با این مقدمه به شرح حوادث مورد به مورد اقدام خواهم کرد.

باز هم پد خندق،

قطعه ایی ارزشمند از جهیزه رباب، برای تیپ 12 قائم

با پایان عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه عراق، مدتی در خط پدافندی این منطقه ماندیم و در محلی به نام "باغ رضوان" جایی در دل نخلستان های این ناحیه بنا بود عملیاتی انجام شود تا مشکلی که به لحاظ نقص فنی در خطوط پدافندی موجود و باقی مانده از آن عملیات خونین وجود داشت، حل شود و سپس خطوط تدافعی جدید، دوباره تنظیم و تثبیت گردد، که این عملیات انجام نشد و ما منطقه خرمشهر را ترک و به همان خطوط پدافندی معمول خود، که از قبل از عملیات کربلای 4 و 5 در اختیار ما بود و در واقع پشت قباله و قسمتی از جهیزیه جناب رباب خورده بود، و از تیپ مستقل 21 امام رضا، به تیپ جدید مستقل 12 قائم رسیده بود، یعنی جاده خندق بازگشتیم.

گرچه من از حضور و ماموریت در جاده سیزده کیلومتری خندق که شاید تنها بازمانده و حاصل عملیات بزرگ "بدر" بود، خوشم نمی آمد، پدی که از اواسط اسفندماه 1363 به تصرف ما در آمد، و خاک ایران را به خاک عراق از میان مانداب های هورالعظیم، به هم وصل می کرد، و از عملیات بدر که رزمندگان بر دجله وضو ساختند و از آن گذشته بودند، برایمان به یادگار مانده بود، عملیاتی که شهیدانی همچون مهدی باکری، ابراهیم همت و... را از ما گرفت و اجساد این دلیرمردان غایب در روزگار سخت امروزی، در همین دیار ماند، و تا اکنون هم یافت نشده است و امروز علاوه بر آنان، خانواده های شان هم گم شده اند؛ ولی جاده خندق ارث این شهادت ها بود که برای ما باقی مانده بود، هرچند بنده "پد خندق" را قبری عظیم در دل هورالعظیم می دانستم، و آرزو می کردم کاش این خط پدافندی تکراری را از ما بگیرند و ما را مامور به حفظ جبهه جدیدی در طول این خطوط چند صد کیلومتری طولانی جنگی کنند، ولی حتی با تشکیل تیپ 12 قائم و جدایی آن از تیپ مستقل 21 امام رضا، باز این خط پدافندی موسوم به پد خندق به تیپ 12 تحویل شد و ما همچنان تولیت دار این محراب و دژ و جاده شدیم.

 اما در عین حال اگر فردی می خواست، خوشگذرانی کند، جاده خندق جای خوبی برای این کار بود، فضای سرسبز و پرپشت از نیزارهای بلند و سبز، تصورات هنری و روح تخیل انسان را بر می انگیخت، بسیاری از دوستان هم رزمم که از هنر ساخت سازه های چوبی سر رشته ایی دارند در اینجا به ساخت و خلق کاردستی هایی بر اساس فرآورده های ناشی از چوب نی اقدام می کردند که ظرافت و زیبایی کارهای شان چشم انسان را خیره می کرد، و این کارهای دستی خود را به هنگام مرخصی و یا پایان دوره، به یادگار از این خط پدافندی برای خود به پشت جبهه می بردند. اینجا اگرچه زندگی سخت است، اما زیبایی های خود را هم دارد.

نیزارهای هور

بدون در نظر گرفتن گرما، رطوبت بالا، پشه ها و موش های این منطقه، که مهمترین مشکل زندگی در اینجاست، مانداب های هور همچون هتلی طبیعی به شمار می رود، هر چند در طول تاریخ موش ها به عنوان یک عامل پخش بیماری شناخته شده، ولی موش های این منطقه انگار آدمخوار شده اند و پشه ها که با تاریکی می آیند امان انسان را می برند، و خواب را بر انسان حرام می کنند؛ اینان با اعمال خود سنگر و در مقیاس بزرگتر جاده خندق را به جهنم غیر قابل تحمل برای اهل آن تبدیل می کنند؛ "پشه بندهای توری" بهترین وسیله نجات از این مخلوقات خونخوار محلی می باشد، اما حتی همین تورهای پشه بند نیز تو را از جریان آزاد هوایی که سخت در گرما و رطوبت بدان محتاجی، بازداشته و نفس کشیدن را برایت سخت تر می کند، اینجا دو راه وجود دارد، یا خوابیدن در خارج از سنگر که خود یعنی جان بر کف دست گرفتن است، و یا خوابیدن داخل سنگر، که خود خفه شدن از گرما و رطوبت بالا را به ارمغان می آورد؛ داخل پشه بندها هم اگر بخوابی از پشه و موش نجات خواهی یافت، اما بی نفس می مانی و احساس خفگی خواهی کرد، خارج از پشه بند هم بخوابی و پشه های لحظاتی تو را رها کنند، موش های نابکار ناگهان در اوج خواب سفتی های کف پایت را گاز می گیرند و این حیوان عجیب و همه چیزخوار، نیش های دردناک دندان های جلوی خود را چنان در قسمت های سفت پایت فرو می کند، که از خواب هفتم با دردی سوزنده بیرون بپری، گاه تصور می کنی که اینها می خواهند زنده زنده تو را بجوند و بخورند، در مواقعی هم خوابیدن در داخل سنگر، حتی در هنگام شب هم غیر ممکن است، و بیرون خوابیدن هم هزار خطر دارد، چند پنکه زمینی هم که به برکت برق حاصله از موتور برق بنزینی، کار می کند نسیمی را روانه تن و جانت می کند که قطع برق، در چند ثانیه فرمان بیدارباش خواهد زد، و به ثانیه هایی تبدیل به یک بدن خیس از عرق شده و بی خواب خواهی شد؛

تنها راهی که برای خلاصی از این وضع اسفبار باقی می ماند، لخت شدن و تنی به آب زدن در دل شب است؛ اما باید به کسر ثانیه ایی لخت شد و خود را به داخل آب انداخت، تا تن خود را در آب های ولرم ماندابهای هور غرق کرد تا از هجوم نیش آنها در امان باشی، تازه به محض این که نفس محبوس در سینه ات که تمام شود بخواهی نفسی تازه کنی و سرت را از آب بیرون بیاوری تا نفسی بکشی، باید مرتب دستانت هم کار کند و پشه های که روی گونه هایت در حال مکیدن خونت هستند را له کنی. انگار آنها خون گرم تن تو را با رادارهای بیومتریک خود از داخل آب هم حس می کنند و روی سطح آب در پروازند تا نفس ذخیره شده در ریه ات پایان یافته و به سطح آب بیایی تا در چشم به هم زدنی، حمله خود را به صورت تو آغاز کنند.

هور نشینان و آب و نیزار 

اینجا شما می توانی کلافه شدن را به راحتی حس کنی، وقتی که خوابی شدید تو را می رباید و درد نیش پشه ایی نمی گذارد دمی بیاسایی و استراحت کنی، صدای شیرجه پشه ها، مثل شیرجه رفتن هواپیماهای دشمن می ماند که روی مواضع تو در حال حمله و بمب ریزی اند در حالی که هیچ سلاح ضد هوایی نداری، و آنان بی امان از چپ و راست و بالا و پایین حمله می برند و هر نقطه ایی را که بخواهد، بمباران می کنند، نقاط لخت بدن مثل پاها و صورت بهترین هدف حمله پشه هاست، زیرا این دو نقطه از بدنت را در هوای گرم و مرطوب این سرزمین هرگز نمی توانی در زیر رواندازهای زخیم و پتوها پنهان کرد که تنفسگاه بدن هم همین دو نقطه هست و پوشش آن محال می شود، و بردن این دو نقطه به زیر پتو به سان بردن سر زیر آب خواهد بود که خفگی حتمی است، در این رطوبت و گرمای بالا در حالت عادی هم نفس کشیدن مشکل است چه رسد به اینکه تنفسگاه ها را نیز زیر پتو برد، و لذا تحمل حملات و شیرجه های عملیاتی پشه ها را به رفتن به زیر پتو ترجیح می دهی، پمادهای بودار ضد پشه ایی هم که برای مالیدن به این نقاط به ما داده اند، چند صباحی بیشتر نمی تواند ما را از هجوم پشه ها نجات دهد زیرا که همینقدر کارایی دارد و به شما زمان می دهد که به خواب بروی، ولی هنوز چشم هایت به خواب گرم نشده اثرش را از دست داده و راه را برای هجوم مجدد پشه ها باز می کند. و بعد از این چنان نیش خود را در نقاط مختلف بدنت فرو می کنند که انگار می خواهند انتقام تمام لحظات به انتظار نشسته برای رفع این بو را هم بگیرند و در این لحظه به خود می گویی کاش نمی خوابیدم و مزه خواب را نچشیده بودم که این گونه خواب زده، بیدارم کنند.

نیزار و آب، فراوان ترین نعمت ها در پد خندق بود، عمق آب های هور در اینجا بین یک تا سه متر می رسد، نی ها خود دو نوع بودند یکی نی های معمول و دیگری "بردی" نام داشت، که نرم و مثل تره سبز و برگ مانند بود، بردی ها در کنار ساحل می روییدند، مرغان دریایی سیاه اردک مانند که بال های ضعیفی دارند و برای پرواز باید کلی روی آب می دویدند تا بتوانند به هوا برخیزند، کپور ماهیان خوشمزه که فکر مزه آن آب را بر دهان انسان روانه می کند، و البته گربه ماهی های سیاه که تعدادشان بیشتر از انواع همه ی دیگر ماهی ها بود و شلوغ ترین و پرتعدادترین ماهی ها در این هورها هستند و کافی بود باقی مانده غذاهای روزانه را در آب بریزی، این ماهی ها حمله ایی قدرتمندانه را به نمایش می گذاشتند و اصلا جایی برای هیچ ماهی دیگری نیست که از این غذاها سهمی ببرند، و در هیاهوی این ماهی های ریش و سبیل دار سیاه، طعمه ایی را از آن خود کنند، کپه ایی از سیاهی تشکیل می شد که در هم می لولیدند و در سر و صورت های همدیگر شیرجه می رفتند.

نقشه جزایر مجنون، شط علی و حچرده و یا همان پد خندق

گوشت این ماهی را ما حرام می دانیم، ولی سایر مسلمانان آنرا می خورند. مسلمانان دهلی این حیوان را به صورت زنده در بازار عرضه می کنند، این ماهی بسیار دیر می میرد و ساعت ها می تواند در صورتی که پوست بدنش خشک نشود، خارج از آب زنده بماند، در بازار ماهی دهلی این ها را در داخل تشت های بزرگ می ریختند که برای ساعت ها آنها بدون آب در لیزی و نم بدن همدیگر می لولیدند و زنده می ماندند، این ماهی ها کثافت خوارند، و از فضولات انسانی هم نمی گذرند، و زیر توالت های رو و سر باز هور، مجمع این ماهی ها بود، و به دلیل همین خصوصیات چندش آوری که از این ماهی ذکر کردم، بچه ها خیلی از آنها نفرت داشتند. میگن مار از پونه بدش می آید و جلوی لانه اش سبز می شود، در زیر هر اسکله ایی که محل شستو شوی ظرف ها بود آنها حضور قوی داشتند.

همین جا محل شنا و ماهیگری ما هم بود، که باز همین گربه ماهی ها بیشتر از هر ماهی بازی گوشی با خوراک نوک قلاب ماهیگری ما ور می رفتند و نهایتا هم به آن گیر می کردند و وقتی بالا می کشیدیم چون حیوان خشنی بودند و اگر آنها را کف دست می گرفتیم، تیغی داشتند که در دست ما فرو می رفت و از طرفی هم بدن خیلی لیز و چندش آوری داشتند، نمی شد آنها را به راحتی از قلاب ماهیگیری جدا کرد، و باید بر زمین می کوبیدی تا کمی بیهوش شوند، تا بتوان آنها را از قلاب ماهیگیری جدا کرد، و هر بار که قصد ماهیگیری می کردیم تعداد دفعاتی که این ها در قلاب گیر می کردند زیاد بود و همین شما را از ماهیگیری منصرف می کرد، کپه سیاه این ماهی ها را که می دیدی که این چنین بر طعمه های خود هجوم می برند با خود می گفتیم اگر جسد رزمنده ایی مجروح در آب بیفتد به چند صباحی از گوشت های تن مجروحش چیزی باقی نخواهند گذاشت.

اگرچه خط پدافندی خندق به نوبه خود خط دفاعی کم حادثه ایی بود، ولی یک روز بعد از نهار شهردار آن روز سنگر کناری ما هنگامی که نوبت شستن ظروف غذای نهار نوبت او بود، و روی اسکله رفته بود و مشغول شستن ظروف نهار همسنگران خود بود، گلوله ایی از دشمن هم در همین لحظه از راه رسیده و او را در دم شهید کرده و بدنش تیکه تیکه روی آب پخش شده بود، یکی از دوستانم به نام آقای عربیان (یا اعرابی) که از بچه های مهدیشهر (سنگسر) سمنان بود، شاهد این ماجرا بود، می گفت سریع بدون لباس در آوردن پریدم داخل آب و تیکه های بدن این رزمنده را از روی آب جمع کرده بود، آری این هتل آرام، چنین ناآرامی های مقطعی و وحشتناکی هم داشت، که اصلا نه می شد آن را آرام و بی مساله در نظر گرفته و نه مشکل دار و بحرانی، همیشه بین امن و ناامنی، زندگی و مرگ، خوشی و درد و... پاندول مانند در نوسان بودیم.

 اینجا در دل هور آبراهه ها مثل جاده ها، و یا رگ های خون رسان یک اکوسیستم بزرگ، در میان نیزارها به شمار می روند و شما را به دل هورها و نیزار ها هدایت می کنند، جایی که در اثر تراکم نیزار چند متری آنطرف تر را نمی توان دید داشت، و اگر این آبراهه ها را نشناسی (از روی ریخت و قیافه) و در آن گم شوی، در میان یک نیزار چند صد کیلومتر مربعی سرگردان خواهی شد، که یافتن راه شاید هم غیر ممکن باشد، زیرا همه جا آب است و نیزار و در این آب و آبراهه، نه بلندی خواهی یافت که از فراز آن اطراف را ببینی، نه آسمانخراشی می یابی که نشانه و معیارت برای دیدن و حرکت و جهت یابی شود، تنها می توان چرخید و چرخید تا به خشکی رسید، حال یا خشکی دشمن و یا خشکی خودی.

نام اصلی جاده خندق که در جهت شرقی-غربی کشیده شده است، "الحچرده" است، که کاملا روشن است که یک نام پارسی است، زیرا حرف "چ" (همچون گ-ژ-پ) یکی از حرف اختصاصی زبان پارسی است، و این نشانگر این مطلب است که روزگاری نه چندان دور، این ناحیه به تمدن پارسی تعلق داشته و اکنون یک پیشوند "الف و لام" گرفته و تبدیل به یک نام عربی شده است، ساکنان این مناطق هم مردمانی بودند که دارای فرهنگ خاص خود بودند و رژیم بعث هم با این مردم روابط خوبی نداشت و مرتب آنها را مورد اذیت و آزار قرار می داد.   

عملیات بدر با آن همه پیروزی های ابتدایی و گذشتن نیروهای ما از دجله، اما به علت مشکلات تدارکاتی و پشتیبانی تقریبا در حد تصرف همین جاده 13 کیلومتری باقی ماند، و پیکر بسیاری از شهدا و مجروحان در منطقه دشمن در آنسوی دجله باقی ماند. لذا از اینجا می شد، بوی شهدای عملیات بدر را در آنسوی سرزمین دشمن استشمام کرد، رزمندگانی که به علت نداشتن عقبه پشتیبانی در آنجا ماندند و ارث این شهدا همین جاده بود که برای ما به جای مانده، و باید آنرا حفظ می کردیم، زیرا این جاده جاپای بسیار مناسبی برای عملیات آینده بود و نگهداری جزایر مهم و نفت خیز مجنون هم به حفظ همین جاده (با هشت متر عرض و 13 کیلومتر درازا) بستگی داشت.

 بعدها روی پد خندق جاده های فرعی عمود بر آن در جهت شمالی جنوبی و عمود بر آن ساختیم که معروف ترین آنها "پد سید الشهدا"، "پد اردنی"، "پد بیت الهی" و یا خاکریزی های دایره مانندی هم در این جاده ساخته بودند که مهمترین آن به "فلکه چراغی" معروف بود. پد خندق بین "شط علی" در سمت راست، و "جزایر شمالی و جنوب مجنون" در سمت چپ آن، قرار داشت و این خود بر اهمیت جاده "حچرده" می افزود، لذا برای حفظ آن سرمایه گذاری بزرگی شده بود و همواره یک تیپ ما (21 امام رضا و بعد 12 قائم) مشغول به حفظ آن بود.

اما با همه این اوصاف من اصلا دوست نداشتم، بعد از دوبار حضور در این خط پدافندی برای سومین بار اینجا باشم، دوست داشتم جبهه های دیگری را تجربه کنم، مناطق جنگی ما آنقدر وسیع بود که چهار استان را در بر می گرفت و برای همین توقف در یک نقطه را خسارت و عمر تلف کنی بیش نمی دانستم، خصوصا اینجا در غرب کشور که در کتب تاریخی خود خیلی از آن شنیده و خوانده بودیم، ما از "راه شاهی" [16]خوانده بودیم که بین شوش و تیسفون کشیده شده بود، که از همین جا می گذشت، ما از لشکر کشی هایی خوانده بودیم که بین ایران و روم شده بود و اینجا همان جاهایی بود که آنان از آنجا گذشته بودند، این جاها مکانی است که دو سپاه اعراب مسلمان و ایران در برابر هم قرار گرفته بودند و... لذا جای جای اینجا در خوزستان، ایلام، کرمانشاهان و کردستان خاطرات تلخ و شیرین تاریخ ما را در خود داشت و خاموش برای تو روایت می کرد و تو می توانستی پای اجداد خود را روی زمین های پر حاصل این سرزمین زیر پای خود حس کنی و با آنان ارتباطی روحی برقرار کنی، آنگاه که آنان نیز دور زمانی از زمان ما در همین مخمصه ایی گرفتار شده بودند که ما اکنون گرفتارش بودیم و همین دلهره ها و تلخ و شیرینی هایی را چشیده بودند که ما می چشیدیم، لذا مشتاقانه عاشق دیدار همه این مناطق بودم، اما منطقه جنگی جایی نبود که بتوان در آن پرسه زد.

گرچه حضور در "دژ خندق" را دوست داشتم که نزدیک ترین نقطه به دشمن بود و محرابش [17] که کاسه ایی مانند و در نوک بریدگی جلوی دژ قرار داشت، آخرین نقطه خط ما بود، و آنطرف، دیگر دشمن بود و سرزمین تحت تسلط دشمن؛ بین ما و دشمن جاده خندق بریده شده بود، و تبدیل به باتلاقی گل آلود، و پر از گیاهان موسوم به "چولان" که با بالا و پایین شدن سطح آب، بین دو طرف جاده، آب هم در رفت و آمد بود، دشمن مرتب این نقطه را در طول شبانه روز مورد هدف قرار می داد، گرچه سنگرهای بتونی دژ که در دل و زیر خروارها کیسه های بی شمار خاک، دفن شده بود، دژ نشینان این نقطه دفاعی مهم را از خسارت در امان نگه می داشت، ولی برای حفظ این دژ، بیش از یکصد شهید داده بودیم. دژی که سه سال توسط نیروهای ما نگهداری شد، یعنی از اواسط اسفند 1363 و عملیات بدر تا چهارم تیرماه 1367 که یکصد و شصت رزمنده دژ نشین و... یا به شهادت رسیدند و یا به اسارت در آمدند و سپاه خصم پا به دژی گذاشت که شکست ناپذیرش می پنداشتیم و سال ها آن را نگهداری کرده بودیم، تا جای پایی برای حمله ایی اساسی شود، اما متاسفانه سقوط کرد و حسرت به دل چنین عملیاتی تا آخر جنگ ماندیم.

از این خاطرات تلخ که بگذریم، حضور نیروهای واحد اطلاعات و عملیات در پد خندق خود غیر مستقیم نشانه از اقداماتی داشت که در این منطقه خواهیم داشت، این امر نشان می داد که عملیات معمول امسال که در نقطه زمان پایانی سال 1366 نیز حتما در جریان خواهد بود، باز از همین مناطق اطراف بصره و شاید هم از همین مناطق اطراف شهر القرنه عراق و در جبهه شمالی حاشیه شهر بصره و در ادامه نبردهای بدر و خیبر خواهد بود، لذا در کنار نیروهای رزمی گردان ها که مسول حفظ خط پدافندی بودند ما نیز در سنگر بزرگ اجتماعی در فاصله ایی مناسب با دژ خندق، استقرار داشتیم.

 هر چند اقدام جدی برای شناسایی در این اوایل نداشتیم، و بیشتر روی دکل دیدبانی کار می کردیم که با دوربین های قوی مناطق خشکی در پشت خطوط اول دشمن را کاملا دید داشت، دکل های دیدبانی که با صدمتر (کمتر و بیشتر) ارتفاع که بزرگترین عارضه مصنوعی در این سرزمین صاف و بدون پستی و بلندی برای تحت نظر گرفتن مناطق پشت خطوط دشمن بود، و این خود بخشی از شناسایی های ما را تشکیل می داد، یکی دو سه بار من خودم به همراه شهید رضا قنبری روی یکی از این دکل ها حاضر شدم، و با دوربین دیدبانی که حدود 50 سانت قد آن بود، و روی سه پایه ایی نصب شده بود، سرزمین های دشمن را تحت نظر داشتیم، و هر حرکت دشمن را ثبت و روزانه گزارش می کردیم، و سنگرها و خاکریزها را با عکس های هوایی گرفته شده از طریق پرواز هواپیماها و  همین دیدی که روی دشمن داشتیم، آنها را روی کالک هایی [18] ترسیم کرده و روند فعلی خطوط دشمن را ثبت و به روز رسانی می کردیم، کاری که از تخصص های شهید رضا قنبری بود که استاد ما هم تلقی می شد، یکی دیگر از کارهای ما ثبت شمار اتومبیل های دشمن بود که روی جاده ها روزانه در حرکت بودند، یا مشخص کردن عوارض طبیعی و غیر طبیعی همچون سنگرهای دشمن روی نقشه و به روز رسانی نقشه ها از خطوط دشمن، مواضع و تغییرات آن بود.

اینجا توپخانه دست دوستان ارتش بود و آنها نیز از طریق دکل های دیدبانی خود که روی پد های فرعی جاده حچرده، آتش توپخانه خود را روی مواضع دشمن تنظیم و اجرا داشتند، اما دکل ما در عمق آبهای هور و در فاصله ایی قابل توجه از خشکی قرار داشت و لذا ما هرگز روی هدایت آتش روی مواضع دشمن کار نمی کردیم و کار ما بیشتر بر مبنای جمع آوری اطلاعات از خطوط دفاعی دشمن بود، سه ردیف خاکریزهای آنها در ساحل خشکی هور، و تحرکات دستگاه های مهندسی رزمی دشمن، خصوصا دستگاه های خاصی بود که من هرگز آن را در ایران ندیده بودم و کارش تسطیح اراضی بود، که شهید رضا قنبری آن را برایم معرفی کرد و گفت اینها "اسکرپیر (scraper)" نام دارند، دستگاهی بسیار بزرگ که از لودر و گریدر بسیار بزرگتر بود، این شاید بزرگترین تجهیزاتی راهسازی بود که من در جبهه دشمن و خودی دیده بودم، البته من هرگز نفهمیدم که آنها چرا به تسطیح اراضی آنجا مشغولند، و در این لحظه برای ما هم مهم نبود که آنها به دنبال چی هستند، مهم رصد تحرکات دشمن و گزارش کار آنان به مقامات مافوق نظامی بود، تفسیر تحرکات دشمن به عهده خبرگان دریافت کننده این گزارشات بود. اما آنچه در سابقه دشمن دیده می شد، آب بستن به خطوط فتح شده توسط ما بود کاری که در فاو آن را دیده بودیم و دشمن با پمپاژ آب روی دشت ها فتح شده، کار ما را با اخلال مواجه می کرد و شاید آنان هم مثل ما احساس می کردند که عملیات ما امسال از همینجا و در ادامه عملیات بدر و خیبر خواهد بود و از همین الان در تدارک اقدامات ضد حمله ایی خود بودند.

دیدبانانی که در روی این دکل های دیدبانی بدون تامین امنیتی، حاضر می شدند خود باید هر بار وصیت کرده و شهادتین خود را می خواندند و سپس در محل ماموریت خود حاضر می شدند، زیرا به محض جدا شدن از جاده و خشکی دیگر تحت حمایت هیچ نیرویی نبودیم، و نیزار می توانست محیط مناسبی برای گرفتن اسیر توسط دشمن باشد، کافی بود چند غواص می فرستادند و شما را قبل از رسیدن به دکل دیدبانی متوقف کرده و در صورت مقاومت می کشتند و یا تسلیم کرده و با خود می بردند، هوا که روشن می شد، دو نفری با قایق موتوری به سمت دکل می رفتیم و تا نزدیکی تاریکی و غروب روی دکل می ماندیم و کار خود را به اتمام رسانده و به سنگر باز می گشتیم و شب را روی خشکی می ماندیم، دکل نشینان سیبل ثابتی برای هر عملیات دشمن بودند، چه شلیک با تانک که مستقیم با گلوله قسمت بالایی دکل را که محل استقرار دوربین و نفرات بود را می زدند و شما راه فراری نداشتی، و چه در بین راه تو را خفت کرده و نیروی دیدبان و به اسارت می توانستند بردند، ارتفاع بلند و وحشتناک که اگر چنانچه دشمن می توانست یکی از پایه های دکل را می زد ممکن بود از صدمتر ارتفاع دکل کج شده و در آب های هور سقوط می کردیم.

 بالا رفتن از یک دکل صدمتری هم خود حکایت ترسناکی داشت، که بالا و پایین رفتن از آن خود زمانی خطرناک و مناسب برای طرح ریزی هر گونه عملیات دشمن بود، چه این که از راه دور با تیر مستقیم تانک و سلاح سنگین، دیدبان را بزنند و یا این که هنگام بالا و پایین رفتن آنجا را زیر آتش بگیرند، که در این زمان دیدبان در بی دفاع ترین حالت قرار داشت و اینجا جایی برای مخفی شدن و حفاظت از بدن شما وجود نداشت، نه می شد به حالت درازکش شد، و نه می شد نشست و... و در برابر تیر دشمن در این صدمتر ارتفاع کاملا تسلیم گلوله و ترکش دشمن بودیم. ما دور نردبان دکل را با پارچه های کنفی که برای دوخت کیسه های کنفی استفاده می شد، استتار کرده بودیم که دشمن از زمان حضور و بالا و پایین رفتن ما بی اطلاع باشد، لااقل از فاصله دور، حال آنکه صدای قایق موتوری ما "بوق شیپور وقفی" بود و هر روز زمان آمد و شد ما را به همه نیزار نشینان از دوست و دشمن اعلام می کرد.

یکی از کارهای ما فاصله یابی بود که از طریق همان شمارش صدای شلیک و تفاوت حرکت نور و صدا با شمارش 1001 ، 1002 ، 1003 و... ثانیه های حرکت گلوله ها و مسافت طی شده آنرا محاسبه می کردیم و روی نقشه ها محل توپخانه دشمن را مشخص و پیاده می کردیم، شهید رضا قنبری در این زمینه استاد مسلم بود و ما شاگرد او محسوب می شدیم و درس می گرفتیم، این بشر انگار دروه های نظامی را از استاتید فن، خوب گرفته بود و بسیار به کار خود مسلط بود، من به توانایی این شهید قبطه می خوردم، اما چه حیف که او تمام جنگ را زنده دررفت، ولی در آخرین روزهای جنگ به دست کسانی به شهادت رسید که واقعا باید از درد خیانت آنان به این آب و خاک گریست. حضور در این پست دیدبانی سخت و دلهره آور و در عین حال با توجه به اشرافیت بر دشمن زیبا و خاطره انگیز بود، اینجا از فراز دکل بلند که از همان لوله ها و پیچ و مهره هایی ساخته شده بود که سقف محل نماز جمعه تهران در دانشگاه تهران را ساخته اند، تمام جبهه خودی و دشمن زیر پای ما بود. هر بار که صبح به محل ماموریت می رفتیم در تمام مسیر هر لحظه به خود می گفتم الانه که یکی از داخل نیزارها ما را ببندد به رگبار، یا در آبراهه ایی تنگ راه را بر قایق ما بسته، به طوری که نه راه پس داشته باشیم و نه راه پیش، و مجبور به تسلیم مان کنند.

و یا در میادین بزرگ کچل شده از نی که از آنها آبراهه هایی منشعب می شد، به ناگاه از اطراف چند قایق دشمن بیایند و ما را محاصره و با خود ببرند، و یا گاه انتظار می کشیدم به محض رسیدن به بالای دکل و با پایان یافتن آخرین پله های نردبان، با یک نیروی دشمن مواجه شوم که قبل از ما از پله ها بالا رفته و در اتاقک دیدبانی به انتظار ما نشسته باشد، و به هنگام بالا آمدن از سوراخ درب محوطه اتاقک دیدبانی، با اسلحه ایی مواجهه شویم که به سمت ما نشانه رفته است و... همه این ها دغدغه ها و احتمالاتی بود که انسان را هر روز آزار می داد، ولی چاره ایی نیز جز کنار آمدن با این ترس ها و استرس ها نبود. اینها احتمالاتی نبود که بتواند ما را از استفاده از این محل دیدگاه خوب باز دارد، در واقع آپشن و گزینه ی دیگری هم نبود، دشمن در خشکی بود و زیرپایش سفت و محکم؛ و ما روی آب و شناور بودیم، آنقدر زندگی ما روی آب طولانی شده بود، که موقع نماز خواندن در سنگر هم انگار هنوز روی آکاسیوهای شناور روی آب هستیم که زیر پایمان با امواج، ناشی از حرکت قایق، باعث بالا و پایین شدن ما روی اسکله می شد.

نمی دانم زندگی روی آب و ناپایداری های، آن چه بلایی سر احساس انسان می آورد که حتی وقتی روی خشکی هم هستی، احساس بی اساس بودن و ناپایداری و شناور بودن می کردم، یعنی به لحاظ فیزیولوژی بدن و از جمله وضعیت مایه درون گوش میانی و... طوری می شد که احساس ناپایداری می کردم و در حالی که صامت در حال نماز روی زمین سفت ایستاده بودم، اما احساس حالت تلوتلو خوردن داشتم.

اگرچه شب ها روی این دکل دیدبانی نمی ماندیم و آن را به حال خود رها کرده و به خشکی نسبتا امن خود باز می گشتیم، ولی حتی تصور حضور شبانه روی این دکل هم ترس آور بود، زیرا شب ها عرصه هور و نیزارها را جولانگاه غواص های سیاه پوش دشمن می دانستم که خارج از دید ما در تاریکی آب و نیزار پیش آمده اند و به نظاره جاده و ما مشغولند، و به واقع هم اگر دشمن می خواست می توانست شبِ هور را از آن خود کند و تا پای سنگرهای ما حتی در عقبه و در آن دور دست ها خود را به توپخانه ما برساند، زیرا عرصه وسیع هور شب حتی نگهبانی به نام چشم های نگهبانان ما را هم نداشت، به همین دلیل شب نیزار و آب بسیار سیاه و ترسناک و دلهره آور بود، چشم های مرموز غواصان دشمن را از لابه لای سایه روشن های نور ماه در درون نیزار حس می کردم. اما آن نیز گذشت، روز و شب جنگ، و رسیدن تیرهای رها شده گاه و بیگاه دشمن، همه اش دلهره مرگ و زندگی بود، چالشی به نام ملاقات با لحظه مرگ و امید به زندگی، زندگی که اگر بدانی به کجا ختم می شود، اینقدر دیگر غم مرگ نخواهی داشت، و در آن زمان آزاد از هرگونه دلهره مرگ آور، از شرایطی که در آن هستی لذت خواهی برد، بی اعتنا به دلایلی که ممکن است به مرگ تو ختم شود، و به راستی مرگ نعمت بزرگی برای خلاصی است که خیلی ها، در آرزویش شب ها را صبح، و روزها را شب می کنند، و خیلی ها هم از ترس آن باز همین روزها را شب، و شب ها را روز کرده و برخی نیز بی خیالِ این پدیده، زندگی خود را می کنند و می گویند زمانش که برسد خواهد آمد و همان خدایی که آن را قرار داد شرایط رویارویی اش را نیز فراهم خواهد کرد پس بی خیالِ مرگ زندگی ات را کن.    

 

 

[1] -  الف) از 6/7/1364 تا 7/8/1364 (31 روز شامل طی دوره آموزشی در پادگان شهید کاهدوز شهمیرزاد سمنان)،

ب)  8/8/1364 تا 3/11/1364 (85 روز عضویت در گردان حضرت موسی بن جعفر سمنان)،

ج) 4/11/1364 تا 23/1/1365 (79 روز عضویت در گردان ادوات تیپ مستقل 21 امام رضا و شرکت در عملیات والفجر8)،

د) 30/1/1365 تا 26/3/1365 (59 روز عضویت در گردان کربلای دو از تیپ مستقل21 امام رضا و حضور در خط پدافندی پد خندق)،

ر) 29/6/1365 تا 23/1/1366 (204 روز تیپ 12 قائم آل محمد و شرکت در عملیات کربلای 4 و 5)

 که جمعا به مدت 458 روز یعنی نزدیک به 16 ماه شامل می شود.

[2] - خاطرات این دوره را طی پست ها و عناوین ذیل به رشته نگارش در آورده ام، البته نوشتن خاطرات وقایعی که مربوط به بیش سی سال قبل است، خود ممکن است واجد نقص هایی باشد :

الف) "رقص مرگ در میان نیزار – جاده خندق، قربانگاه شهید محمد رضا رجبی"

 http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1024.html

ب) "عملیات والفجر8، زندگی زیر چتری از آتش برای بوارین، ام الرصاص و فاو"

http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1040.html

ج) قسمتکده عشق، قسمت ما را "پد خندق" کرد و سید محسن را محراب شهادتش"مهران"

http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1043.html

د) "عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد"

http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1021-4.html#sthash.8SC6RiUW.dpuf

[3] - سرزمینی که امروز عراق نامیده می شود از بزرگترین میزبانان آثار فرهنگی و تمدنی ایران می باشد که این آثار به سلسله های اشکانیان (ششصد سال) و ساسانیان (چهارصد سال) و تا ورود اسلام جزو خاک ایران و یا محل تلاقی با رقیب یعنی با رومیان بود و فرهنگ آریایی نیز تا سقوط ساسانی به دست اعراب مسلمان در سده هفتم میلادی، در آنجا غالب بوده است بعدها آل‌بویه (سده دهم و یازدهم میلادی) دوباره این سرزمین را ازآن ایرانیان کردد در قرن شانزدهم تا هجدهم میلادی، صفویان، عراق را بخشی از قلمرو خود می‌دانست و بارها برای تسلط بر آن عثمانیان جنگیدند هرچند برتری نظامی عثمانی باعث فتح این سرزمین توسط ترکها شد اما پیوستگی فرهنگی هرگز قطع نشده و نخواهد شد.

[4] - هر دو دانشگاه مذکور را خواجه نظام الملک توسی وزیر قدرتمند سلجوقیان بنا نهادند و مهمترین مدرس آن نیز امام محمد غزالی توسی بودند، خواجه مدارسی از این دست در آمل، گرگان، شیراز، بصره، هرات، موصل، مرو، اصفهان و بلخ نیز ساختند که الگوی دانشگاه سازی ها در جهان شد.

[5] - تیسپون و یا آنچه اعراب به آن تیسفون و یا مدائن گویند پایتخت ساسانیان در ساحل رود دجله است که  شامل هفت شهرک بود که اعراب آن را مدائن (یعنی جمع مدینه) می‌ گفتند. ایوان مدائن یا طاق کسری که میهمانی های بزرگ سلطنتی ایران در آن به اجرا در می آمد، در یکی از این شهرک ها یعنی اسبانبر قرار داشته است. طاق کسری همچون یک اثر معماری شگفت انگیز است که بخشی از آن در سال 1888 میلادی فروریخت.

[6] - طاق بستان مجموعه ای از سنگ نگاره ها و سنگ نبشته های دوره ی ساسانی در شهر کرمانشاه است که قدمت 6000 ساله دارد

[7] - هترا و یا شهر خورشید، یکی از باشکوه‌ترین شهرهای عصر اشکانی برون مانده از سرزمین ایران کنونی است، که در یکصد کیلومتری جنوب شهر موصل قرار دارد، بخش بزرگی از ساختمان‌های هترا را به عنوان مظاهر بت پرستی توسط داعشیان ویران شده است و آثار تاریخی آن توسط سیاه پوشان حمایت شده توسط جبهه ترکی - عربی به غارت رفت، شهر خورشید در سه قرن اول میلادی خط دفاعی اشکانیان در برابر رومیان بود. اهالی هترا خورشید را می پرستیدند، این شهر یکی شهر کامل اشکانی است که از زیر خاک بیرون آمده است. 

[8] -  همدان پایتخت تابستانی هخامنشیان،  سرزمین و پایتخت مادها هکمتانه به معنی «جایِ به‌هم‌آمدگان»، «جای گردآمدگان»

[9] - شهری در نزدیکی کربلای کنونی که نبردی بین هرمز مرزبان ایرانی و خالد بن ولید در سال 15 هجری در گرفت که به کشته شدن و شکست سپاه ایران منجر و بعد از آن شهرهای ایران یکی پس از دیگری به دست این سپاه فتح شدند.

[10] - جنگ نهاوند فتح الفتوح از سوی اعراب مسلمان نامیده شد و در محل شهر نهاوند فعلی رخ داد و شکست بزرگی برای ساسانیان بود.

[11] - شهری در شش کیلومتری جنوب نجف که توسط شاپور اول بنا نهاده شد.

[12] - از قدیمی ترین شهرهای ایران که قم زرتشتیان بوده است، تاریخ آن به پیش از آریایی ها می رسد.

[13] -یعنی عربی شده، معرب ها به مردمی گفته می شود که نه به لحاظ زبانی و نه نژادی عرب نبودند و بعد از حمله اعراب مسلمان، علاوه بر از دست دادن خاک کشورشان، زبان شان را نیز از دست داده و اکنون به زبان عربی سخن می گویند، نمونه بارز این کشورها کشورهای حاشیه مدیترانه و شمال افریقایند که اکنون همه به زبان عربی سخن می گویند، حال آنکه تا پیش از حمله اعراب زبان خاص خود را داشتند. 

[14] - الف) شهید رضا قنبری، شوخ طبعی، بسیار جدی  

   http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/622-2016-06-11-08-10-44.html

ب) شهید رضا قنبری کوهی از غیرت در صحنه های جهاد و دفاع از آب و خاک

 http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/303-2016-06-09-10-01-28.html 

ج) عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد

  http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1021

[15] - "(سید علی ما) با نیروهای با انگیزه و از جان گذشته هر جریان فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و... روز و گذشته، قبل از این که مارک و برچسبی بر آنان زده باشد، دوستانه و برادرانه نشست و برخاست کرده بود و وقتی از مجاهدین خلق صحبت می کرد، ایدئولوژی و روش آنان را هم می دانست و با اهداف شان هم آشنا بود و آنان را در کلام خودشان محک زده بود، و دوستانه از آنان شنیده و گفته بود، و هزاران نکته از سخنان شان در رد و یا قبول شان برای خود داشت، آنگاه که از یکی از دوستان فعال مجاهد خلق و افکارش نقل قول می کرد که "انسان باید سعی کند، نامش در تاریخ ثبت شود، و مهم نیست که این نام ثبت شده یزید باشد، و یا امام حسین"، به خوبی می توانست ریشه این سخن را در ایدئولوژی و تفکر آنان جستجو و نشان دهد." برگرفته از  

http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1040

[16] - راه شاهی توسط داریوش کبیر ساخته شد، تا ارتباط جاده ایی تامین امنیت شده بین شهرهای مهم ایران باستان در سرزمین کنونی ایران و عراق و سپس به آناتولی در ترکیه کنونی می رسید، به وجود آید و نزدیک به سه هزار کیلومتر طول داشت که توسط چاپارخانه ها تامین می شد و هفت روزه پیک ها این راه طولانی را طی می کردند و اخبار رد و بدل می شد.

[17] - فضای جلوی دژ مستحکم خندق را که 50 الی 60 متر مربع بزرگی داشت و آخرین نقطه تماس با دشمن بود را محراب می گفتند

[18] - کاغذهای سفید و شفاف برای کپی برداری و یا رسم نقشه از روی نقشه های استاندارد ارتش که از بعضا هم از زمان پهلوی به جای مانده بود و هنوز آرم ارتش شاهنشاهی را با تاج شاهی می توانستیم روی بعضی از آنها ببینیم و بعد سال ها سازمان نقشه برداری ارتش هنوز نقشه های جدید با آرم ج.ا.ایران را تجدید چاپ نکرده بود، اما این نقشه ها اصلی بودند و دستکاری نمی شد و بجای آن، روی این کالک ها مناطق جنگی را پیاده و ترسیم می کردیم.

دیدگاه‌ها  

#7 Guest 1402-02-31 21:56
دررابطه بشهادت ایشان درکاسه(سنگرتانک)جاده،خندق بودیم ظهر بود وایشان رو برا نگهبانی دریکی از سنگرهای کاسه صدا زدن من در دژ بیسیم چی بودم وهر۱۵ دقیقه با تلفن قورباغه ای با نگهبانان تماس می‌گرفتیم وضعیت رو سوال میکردیم ایشان رفت وهرچه تماس گرفتم جواب نداد پاسبخش مرحوم جعفر دزیانی بود بهش گفتم جواب نمیده گفت شاید ۶۰ زدن سیم تلفن قطع شده ب و ببین ورفتم داخل کاسه وبادستم سیم رو بلند میکردم تاببینم پاره نباشد،البته داخل کاس می‌بایست نشسته میرفتی گرنه با قناسه میزدن نزدیک سنگر که رسیدم جوی خونی دیدم که روی زمین جریان داشت و شهید رضا کشاورز که درست وسط پیشانیش قناسه خورده بود رو دیدم یادش گرامی
#6 Guest 1401-09-03 07:53
عملیات رمضان: 1461/4/22 با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی آغاز و 15 روز بطول انجامید ومنطقه محصور بود بین زمین مثلث شکل به وسعت (1600) کبلومترمربع از شمال به کوشک وطلاییه وجنوب هورالهویزه به طول پنجاه کیلومتر. واز غرب به رودخانه شط العرب (نقطه تلاقی رودخانه دجله وفرات به نام القرنه ) وتاشلمچه در غرب خرمشهر به طول 80 کیلو مترمربع و از شرق به خط مرزی شمالی جنوبی ازکوشک تا شلمچه 60 کیلومتر که ایران خود را باطراحی در پشت رودخانه (دجله وشط العرب وتسلط بر معابر وصولی بصره ) عملا در نظر سیاسی ونظامی موقعیت مناسبی بر پایان جنگ فراهم میآورد که دشمن در فاصله 3 ماه جنگ ایران با صهیونیست در جنوب لبنان پیچیده ترین خطوط پدافندی طبیعی و مصنوعی در نوارمرزی با احداث خاکریرها ی مثلثی .زنجیره ای دو ردیف با اصلاح 2250 متر به طول 115 کیلومتر م وارتفاع چهار متر از بوبیان تا طلاییه و ایجاد کانال پرورش ماهی به طول 28 کیلومتر وعرض یک کیلومتر با انواع موانع .کمین .سنگرها ی تیر بار .موانع باز دارنده .ورها کردن آب در قسمت جنو بی منطقه واحداث کانال مار پبچ به عرض یک کیلومتر با 29 ردیف میدان مین .که بخشی از بازدارندگی عراق بود ...که در جنوب غربی اروند رود شهر بصره با پالایشگاه کارخانه بزرگ پتروشیمی .تصفبه گاز طبیعی و کارخانه های صنعتی و لشگر تنومه.. نیز در شرق اروندرود و جاده مواصلاتی بغداد به فاو وکویت بود که 50 روز بعد ازادی خرمشهر مواضع مستحکم ایجاد کرده بودند . در عملیات رمضان امام خمینی در پیامی ملت عراق را مورد خطاب قراردادند تاکید نمودند برادران مجاهد شما در دفاع از میهن خود و دفع حملات دشمن اسلام مجبور شدند به خاک عراق بیایند الی اخر.و اقای هاشمی رفسنجانی هم.به اهداف بلند عملبات اشاره میکند و محسن رضایی هم به گونه ای توضیح میدهد و در اطلاعیه مشترک ارتش و سپاه هدف عملیات تکمیل امور دفاعی انقلاب .دفع تجاوز توطیه های امپریالیسم از مرزهای بین المللی است به طور کلی عملبات رمضان طراحی شده بود که در پشت رود های دجله .فرات .و اروند دشمن شرایط صلح را بپذیرد بحران حمله رژیم صهیونیستی به جنوب لبنان که همگان متوجه لبنان شدند .که امام فرمودند:(راه قدس از کربلا می گذرد ) به هر حال چهار محور و قرار گاه های عملیاتی عبارت بودند از : فجر .فتح ونصر برای جنگ ومقابله با سه لشگرزرهی . دو لشگر پیاده ویک لشگر مکانیره . در پنج مرحله و15 روز بطول انجامید ایران خود را به نهر.. (لبتبان ) رساند وبه قرارگاه فرماندهی لشگر 9 دست یافت وپاسگاه زید را تصرف ولی محقق به اهداف در تهدید (بصره) وتصرف شرق شط العرب نشد .متاسفانه تلفات و ضایعات ایران در رمضان بیشتر از تلفات عراق در فتح خرمشهر بود که این تلفات و ضایعات موجب توقف عملیات ایران درتابستان شد
به هر حال ایران درعدم فتح خود بعد از چند شبانه روز دوباره از مناطق تصرف شده در مرحله اول به عرض چهار تا پنج کیلومترو طول ده تا 15 کیلومتر از خاک عراق برگشتند وسایر مناطق را که گرفته بودند از دست دادند
#5 Guest 1401-05-10 16:02
روی سنگ قبری نوشته بود

تا که بودیم، نبودیم کسی
کُشت مارا غم بی هم نفسی

تاکه خفتیم، همه بیدار شدند
تاکه رفتیم، همگی یار شدند

قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست!
#4 مصطفوی 1399-11-27 08:39
نوکِ جلوئیِ جاده خندق
«محراب» و سکوی پرتابِ خیلی از شهدای شاهرودی و ...
همانطور که عزیزانِ رزمنده در گروه اطلاع دارند، فاصلۀ این نقطه تا خط عراقی‌ها در حدود 30، 40 متر بود.
بهش «کاسه» هم می‌گفتند (به خاطرِ شکلِ کاسه مانندی که خاکریزهای دور تا دور ازش ساخته بود.)
در جزیرۀ مجنون یا هورالعظیم
کتابِ «پائی که جا ماند» را حتماً بخونید! اون لحظه به لحظۀ مقاومتِ بروبچه‌های با غیرتِ «تیپ 48 فتح» در همین نقطه و جادۀ خندق را مو به مو تشریح کرده. روزهای پایانیِ جنگ در چهارم تیرماه 67.
این عکس، مشحونِ از خاطرات ناب و عاشورائیِ جبهه‌های ماست.
سلام به همه رزمندگان مخصوصابرادران عزیز نظری که با مدیریت خوب کانال موجبات لحظات خوب وخوشی را برایمان فراهم می کنند خدا اجرتون بدهد یک خاطره از کاسه به دوستان تعریف کنم من در سنگر گردان توخط خندق جایی که اصولا معاون دوم گردان مستقر بود به عنوان بی سیم چی بودم یک شب آقای خانی دایی رضا را سرشب آورد توسنگر ما که آنجا بمونه آخرای شب بیا دایی رضا رابرای چند لحظه ببره کاسه ویا همون محراب دایی رضا نصف شب پنهونی رفت لب هور غسل انجام داد اومد ته سنگر خوابید تا ساعت حدودا سه صبح آقای خانی اومدند با موتور دم سنگر من که پای بی سیم بودم به من گفتند دایی رضا راصدا کن خلاصه اون شب هواهم حسابی بارونی وسرد دایی رضا ترک موتور برادر خانی سوار شد وحرکت کردند به طرف کاسه حدودا چهل دقیقه نگذشه بود از رفتنشان دیدم رو دژ صدای موتور میاد رفتم بیرون دیدم چشمتون روز بد نبینه دایی رضا وبرادر خانی سرتا پا گلی دم سنگر دایی رضا نارا حت و دلشکسته گفتم دایی رضا چی شد رفتی کاسه با نارحتی فرمودند دایی جان کاسه جای هر بی سروپایی مثل من نیست اونجا رفتن لیاقت می خواد راوی عظیم نیکراداز بیسیم چیهای گردان کربلا از دایی رضا عذر خواهی می کنم والتماس دعا دارم از ایشون
#3 Guest 1399-10-29 19:49
سلام برادر حسین پدر عزیزواقعا زحمت کشیدی در رابطه با حاج عبدالله (فرمانده گردان سید الشهدا شاهرود) مطالبی را ارائه نمودی خیلی دوست داشتم از برادری نحوه شهادت و تشیع حاجی را مطلع شوم یک روز غروب توجاده خندق عراقی ها دژ را با گلوله های خمپاره به جهنمی از آتش تبدیل کردند قدم به قدن خمپاره می خورد به یکباره همه خطوط باسیم قطع شد حاجی به من گفت برو خطهارا وصل کن آتش خیلی شدید بود کسی جرات بیرون رفتن از سنگر را نداشت من بابرادری تلفن قورباغه ای را برداشتیم از تو کانال شروع به رفتن کردیم چند قدم جلوتر از ما خمپاره ای داخل کانال خورد ودوبرادری که برای عوض کردن پست نگهبانی می رفتند در خون خود غلتیدند ما سریع خودمون پرت کردیم توسنگر گروهان حاجی با عصبانیت گفت چی شد گفتم حاجی نگهبانها جلو ما می رفتند شهید شدند گفت شما چرا برگشتید گفتم قدم به قدم توکانال خمپاره میاد با خونسردی گفت سریع برید ارتباط را برقرار کنید عجب سر نترسی داشت اصلا به چیری جز رضای خدا وانجام وظیفه به چیزی فکر نمی کرد خدا رحمتش کنه مزد دلاوریهاش را خدا داد برادر کوچک همه رزمنده ها نیکراد
#2 مصطفوی 1399-08-23 08:36
یه خاطره از جزیره مجنون
29/6/65
به اتفاق چند تن از دوستان به جبهه اعزام شدیم اول مارو بردن 5 طبقه اهواز و قرار به تقسیم نیروها شد ما یگان دریایی رو قبول کردیم و همان شب مارو به جزیره مجنون نزدیک فلکه امام رضا بردن فردا شب به همه ما به کلاش و جلیقه نجات دادن و سوار قایق کردن اون شب هوا کاملا تاریک بود ساعت 2 میشد
سوار قایق شدیم و وارد یک ابراه جزیره شدیم مرحوم جورابلو یه چراق قوه جمگی به من داد و گفت روشن کن قایق پشتی مارو گم نکنه در همین حین من یه لحظه خوابم برد و چراغ قوه از دستم افتاد تو اب به خاطر این اشتباه منو از داخل قایق تو اب انداختند و 2 ساعت بعد امدن منو سوار قایق کردن تو این مدت تمام صورت منو مگسها ی وحشت ناک مجنون نیش زدن قبل از اینکه نزدیک من بشن یکی از دوستان به جورابلو گفت من تازه پدرم شهید شده تا دلداریم بدن
اما درایت یه فرمانده شد بزرگترین درس زندگیم و اون درایت این جمله بود
پدرت شهید شده قبول اما اگر امدی بجنگی مردانه بجنگ
روح بزرگ فرماندهان جنگ همیشه شاد
از اون به بعد یاد گرفتم مردانه بجنگم
حتی تو کار و زندگی

اینقدر تبلیغات منفی از جاده خندق زیاد بود که در یک ماموریت 45 روزه که من در یکی از واحدهای تیپ خدمت می کردم به اجبار مسول واحد به محور جاده خندق معرفی شدم.
لاجرم صبح با یک تویوتا عازم آنجا شدم ولی تاب تحمل آنجا را در چند ساعت بیشتر نداشتم .
به مسول واحد گفتم من داوطلب آمدم جبهه ولی حاضر به تحمل در این شرایط سخت پدافندی را ندارم.
به هرسختی بود توانستم به ایشان بقبولانم تا مرا با ماشینی که غذا اورده بود برگرداند تیپ.
این سخنان من موءید خاطره مهرداد عزیزم از جاده خندق بود.
#1 مصطفوی 1399-08-22 22:36
فرزاد-مهرداد-محمود, [12.11.20 22:19]
سلام
...خاطره ای از یک روز در جزیره مجنون
جاده خندق.
در روزهای گرم تابستان در سال ۶۵ در جزیره مجنون،جاده خندق پدافند بودیم.
گرما از مرز ۵۰ درجه گذشته بود گرما بقدری زیاد بود که با لباس داخل آب میشدم تا از آب بیرون می آمدم لباسهایم خشک میشد.
بدون لباس به داخل آب نمیشد رفت، مگسهایی آنجا وجود داشت که تا بحال هیچ کجا ندیده بودم به بدن لخت حمله ور میشدند و گاز میگرفتند درد شدیدی داشت وسریع خون می آمد.
هوا آنقدر شرجی شده بود که نفس کشیدن برایم سخت شده بود، عطش دست بردار نبود هر چه آب می نوشیدم تشنگیم برطرف نمی شد ناگزیر دهانم را زیر شیر کلمن قرار دادم و بی وقفه آب نوشیدم.
روز سختی بود احساس میکردم در حال مرگ هستم، گرما زده شده بودم ولی خودم متوجه این موضوع نبودم.
به سراغ پنکه رفتم چفیه ام رو خیس کردم وپنکه رو در آغوش گرفتم وچفیه را بر روی سرم و پنکه انداختم تا با جریان باد پنکه به چفیه خیس، کمی از التهابم کاسته شود ولی ناگهان پره های پنکه با شدت به ناخنهایم برخورد کرد و از لای ناخنهایم خون بیرون زد .
کلافه شده بودم آنقدرنفس کشیدن برایم دشوار شده بود که احساس میکردم در زیر آب قرار دارم .
نمیدانم چرا شخصی را در اطرافم نمیدیدم کسی نیز من را نمیدید .
صندوقچه ی نگهداری قالبهای یخ در جلوی سنگرمان قرار داشت، ضعف تمام بدنم را فراگرفته بود، شکمم بقدری از آب پر شده بود که اضافات آن از دهانم خارج میشد ولی هنوز احساس تشنگی داشتم.
به سراغ صندوقچه رفتم و تا کمر به داخل آن خم شدم تا صورتم را به قالبهای یخ برسانم وقتی صورتم را به روی یخ گذاشتم دیگه چیزی را بیاد نمیآورم .
چشمانم را که باز کردم در حالی سُرُمی در دستم بود دوست وهمرزم بسیار خوبم مسعود نوروزی با کمپوتی در دستش در کنار تختم دیدم.
ایشان گفتند که من را بیهوش در داخل صندوقچه یخ دیدند و سریع به اورژانس آورده بودند.
یاد باد آنروزها
ولی جبهه با تمام سختیهای در کنار شهدایش لذتی داشت

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.