تنها نگران چشم هاییم که به من است

تنها نگران چشم هاییم که به من است

به اطرافم که می نگرم
آنرا خالی از چشم هایی می بینم که نگرانم بودند
خوبان زیادی که، بانک رحیل زدند و رفتند
انسان هایی قابل اتکا که وجودشان قوت قلب بود مرا
سرتاپا عشق بودند و نگرانم
به وجودشان دل خوش بودم و با بودن شان احساس امنیت عجیبی می کردم
وجودشان خیر و مدافع ام در همه حال
دعای شان را در حقم مستجاب می دیدیم
گرچه به آنان بی توجه بودم ولی آنان توجهی لحظه به لحظه به من داشتند
اکنون انگار در آنجا یاران بیشتری دارم تا در اینجا
شمار و حلقه اشان در آن دیار بیشتر است زین دیار
این است که رفتن را به ماندن منطقی تر می بینم
اما نگران چشم هاییم که به من است
وگرنه لحظه یی درنگ در پیوستن به یاران جایز نبود
حیف که عده یی به ما دلخوشند و نباید این دلخوشی را از آنان گرفت
 وگرنه ماندن دیگر معنی نداشت

 

+  نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 1:5 PM |  شنبه بیست و پنجم مرداد 1393

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.