در خواب ماندیم و رهزنان بردند

نهالی کاشتیم و به پایش نشستیم

روزگاری سخت بود، بی شب و روز

نهال تاکی شد پر از انگور

انگورهایی سرخ، به رنگ خون

بهترین برای ساختِ شرابی ناب

در خُم ریختیم و به انتظار

باز به پایش نشستیم

تا می ایی سرخ فام و ناب شود

در تمام مدت انتظار

بر مستی اش تفکر کردیم

و به یاد نوشیدن و مستی اش

خواب دیدیم و تصویر ساختیم

انگور نیز در خم می جوشید

و با هر جوششی امید را به ما هدیه می داد

شب ها و روزها در هوای مستی اش مست بودیم

و شاید در همین مستی بود

که پاک همه چیز را باختیم

نه "می" ماند و نه "خُم"، نه "پیمانه" ماند و نه "ساقی"

و اکنون بر سر این خُم

نشسته اند و می نوشند و می خندند

به کی و چی؟!

شاید به ریش

و یا خوابُ غفلت ما 

 

+ + نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۵ ساعت 12:24 PM توسط سید مصطفی مصطفوی