مهیمنا! همانگونه که هستیم ما را بپذیر و از ما غیر از این مخواه
مهیمنا! در حالی که حرف های زیادی برای گفتن بود، اما مدت هاست که با تو این چنین سخن نگفتم، ولی فرار از دامن تو نه ممکن و نه سودمند است، و تنها خسارتی است که متوجه من خواهد شد و در آن سو بر دامن کبریایی ات گردی نخواهد نشست، چرا که هرکجا که باشم، همانجا باز کوشه ایی از دامن مهر و مُلک توست، این است که حتی لحظه ایی و یا گوشه ایی برای فرار از خود قرار ندادی.
تو را در زندگی ام همچون پدر و مادرم می بینم، که البته هر دوی شما در این خصوصیت یکی هستید که خالقید و مهربان، و تو صد البته خالق کل و بی شریک و همتا در مهربانی و بخشش؛ و لذاست که با تو همانگونه سخن می کنم که با آنان کردم.
آنگاه که در اوج برخورداری ها، از پدر و مادری که همه ی عمر، زندگی، عشق، آسایش و راحتی و... خود را صرف ما کردند، ناگاه برای فراهم نکردن یک خواسته، مورد اعتراض و ناراحتی اشان قرار دادم، و شنیدند آنچه نباید بشنوند، و دیدند آنچه هرگز نه سزاوارش بودند و نه شرط انصاف بدان حکم می کرد. اما گرچه آنان در واکنش به حرکت بی خردانه و به دور از انصاف من، به چنان عصبانیتی دچار شدند که نفرین را به سویم سرازیر کردند، ولی حتی آن موقع هم که در اوج ناراحتی در حال نفرین بودند، باز هم احساس می کردم که نفرین ها در فضای هواآلود و بی اساس دهان شان شکل می گیرد و خارج می شود و هرگز به خود اجازه نمی دهند که این خروش را از یک وجب پایین تر، که قلب رنجدیده اشان در آن قرار دارد، خارج کنند تا موجب خسارتی به من شود.
مهربانا! نمی دانم چرا، ولی تو را همینطور می بینم. شاید اشتباه باشد ولی چه کنم ما به ازای دیگری که تو را بدان تشبیه کنم، ندارم.
عزیزا! از این همه برخورداری ها شکر علی الخصوص برف زیبایی که از دیشب باریدن گرفته و بر روزگار سیاه ما جامه سپید و دوست داشتنی می پوشاند تا حتی اگر چند روزی هم که شده این سیاهی ها دیده نشوند، و لذا به قول حضرت حافظ "زان یار دلنوازم شکری است با شکایت" [1] و البته باید "نکته دان عشق" بود تا این حکایت را بتوان فهم کرد.
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: سخنی با نگارین حق مطلق
- تاریخ ایجاد در 19 آذر 1395
- بازدید: 4763