یک جنگ طلب را بوی خون و باروت مست و آرام می کند

اژدها شعله ایی سرخ می خواهد تا در پرتو نور سُرخفامش، پای خویش در خونِ جاری بیند و آرام گیرد، و تنها اکسیر مستی اش خون است وزین باده سرمست می شود، قلبش از داغی له له می زند و جاری شدن خون بسانِ آبی سرد از این قلب پرتلاطم و بی رحم، تنش زدایی کرده و آرامش می کند؛ پاشویه اش خون است، و پای در خون، تبش را پایین می آورد و تسکینش می دهد و سیرابش می کند.

لب به سخن که می گشاید، از دهانِ خشمناکش جز بوی باروت و شعله و آتش نمی تراود، انگار از مهر نه چیزی شنیده است و نه از باده رحمت چشیده است، لب باز کند، این کینه است که بیرون می ریزد. تفریحش نشست و برخاست با اهل باروت شده است. آنانکه تنشان بوی باروت می دهد را می ستاید و دیدن شان تحسینش را بر می انگیزد. معتاد به بوی باروت شده، و محفلش بدین بوی گرمی و رونق می گیرد، و فکر و ذکرش تنها به خواص این ماده ی خونریز درگیر است.

شعرایش در وصف باروت می سرایند و به مدیحه سرایی باروت و اهل باروت مشغولند، باروتیان به درگاهش در صدر نشینند و قدر بینند و تا به صبح که از باروت بگویند، سیر و خسته نمی شود، چرا که این تنها باروت است که خوراک دهان پر از شعله اش شده است.   

 

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۵ ساعت 2:47 PM توسط سید مصطفی مصطفوی