خدا را باید بشر انگاشت که گفت "خدا عزا گرفته در فاطمیه"؟

بشرانگاریِ خداوند یکی از معضلات فکری ما انسان هاست، و ریشه در تاریخ تفکر بشر دارد، چه در دوره ی خامیِ فکری بشر که از خداوند مجسمه و بت می ساخت و به اهدای خوردنی و نوشیدنی ها به این بت اقدام می کرد و زنان زیبا را به عقدش در می آورد و یا در پایش قربانی می کرد، و چه امروز که پیشرفت کرده و اگرچه دیگر از او بت نمی سازد، اما باز او را به سان خود بشری تصور می کند و در حالی که خوردنی و آشامیدنی به او هدیه نمی دهد، ولی همچون خود، او را به عنوان مثال در وقایع دنیوی عزادارش می پندارد و... که به نظر می رسد، این دو (بت سازی و بشر انگاری) ناشی از یک منشا و همین نوع تفکر و بینش به خداوند است.

 اگرچه خداوند هم در قرآن خود را گاهی طوری معرفی کرده که بر این امر صحه گذاشته و این شبهه را تقویت کرده است، مثلا آنجا که از "یدالله" (1) سخن می گوید، در حالی که در نظر گرفتن "خدایِ دست و پادار" در عالم واقع امری اشتباه است و این "دست" تنها کنایه و نشانه ایی است برای قابل فهم کردن این سنت الهی که خداوند کمکیار دست های بشری وحدت یافته است و تبیین کننده سنت و قانون خداوندی که مثلا اگر شما وحدت یابید (ظالم و مظلوم تفاوت نمی کند)، این سنت خداوندی است که تضمین کننده نتیجه ایی حتمی برای این وحدت باشد.

از آنجا که ائمه هدا (ع) برای ما در تفکر شیعه اهمیت محوری دارند، به نظر می رسد گاه دچار همین نقص افکاری شده ایم و سخنانی را به زبان می آوریم که مناقشه برانگیز است، آنجا که مداح عزیز در شب عزای حضرت فاطمه زهرا (س) سروده ایی را می خواند که "خدا عزا گرفته در فاطمیه"؛ شاید این جمله ایی رسا، درست و منطقی در توصیف رفتار و حالات خداوند در برابر وقایع دنیوی نباشد.

با شنیدین این سربندِ اشعار این سوال برایم ایجاد شد که واقعا خداوند چرا باید عزادار باشد؟!! خداوند ممکن است از عمل ناشایست بندگانش ناراحت و خشمگین شود، ولی لزومی به عزا گرفتن ندارد، در حالی که او قادر مطلق است و با اراده یک "کُن"، امری"فَیَکُون" (2) می شود و معتقدیم که "فعال لما یرید" (3) است، پس چرا باید او با همه این قدرت و توانش در مقابل عمل ظالمانه ایی خود را مستاصل دیده و عزادار شود؟!! در حالی که تنها لازم است اراده کند تا وضعیتی تغییر کند؛ و لذا به نظرم آمد عزادار شدن مخصوص ما انسان هاست که توانی در تغییر وقایع زیانبار و دردناک زندگی خود نداریم و ناتوان بر تغییر صحنه ها می نشینیم و بر نتایج این وقایع خارج از کنترل به عزاداری می پردازیم.

به نظر می رسد که چنین بینشی نشات گرفته از ذهنی است که خدا را در ردیف و واجد خصوصیات و شرایط انسانی تصور می کند و بی توجه به جایگاه خداوند و حتی در مواقعی او را پایین تر از بندگانش تصور کرده، و در حالی او را مستاصل و عزادار به صحنه ایی تصور می کند که بنده اش حضرت زینب (س) در مورد آن صحنه از "و ما رایت الا جمیلا" (4) سخن می گوید؛ ولی با این حال بالاتر و اولی تر از او خداوند چنین صحنه و واقعه ایی را نازیبا می بیند و مستاصل از تغییر آن، به مویه و گریه و عزا بر آن می پردازد؟!!

سوال دیگری که وجود دارد این که، اگر مرگ برای مومن "لقاالله" (5) است، پس لقاء برای این دو عاشق و معشوق (6) چرا باید عزا به دنبال داشته باشد، آیا مرگ را وصل و اتصال می بینیم و یا قطع و انفصال؛ اگر وصل است و لقاء، پس چرا باید خداوند از این وصل عزادار باشد، و در حالی که بشر عارف و بصیر حتی فریاد "فُزتُ" (7) را  ندا در می دهد، خداوند آن را فیض ندیده و به عزای آن واقعه بنشیند؟!!.

اصلا زهرایی که خالص ترین و پاکترین تیکه از وجود و روح خداوند است اگر به اصل خویش "راجعون" (8) شود چرا باید این رجوع موجب عزای خداوند شود؛ خداوند اگر ظلمی از بنده ایی در خصوص چنین بشری که دوستارش هست، هم ببیند ممکن است خشمگین شود ولی از این وصل قاعدتا نباید عزادار باشد، عزادار باید علی (ع)، بچه هایش (ع)، دیگر مسلمانان و بشریت باشند که چنین موهبتی را از دست داده اند و توانی برای بازگرداندن او ندارد، خداوند که چنین موهبتی را در قرب خود می بیند و بدستش آورده است، چرا باید عزادار باشد؟!!.

از سوی دیگر این عزادار شدن ها بیشتر ناشی از فانی انگاری بشر است که مرگ را پایان همه چیز می بیند، و لذا اگر اعتقادی راسخ و خلل ناپذیر نسبت به معاد داشته باشیم، دیگر شاید این همه مویه و گریه بر رفتگان و بپاکردن عزا کمی بی معنی می شود؛ چرا که اگر اعتقاد درست و توامان به دو مقوله فنا ناپذیری و مرگ (فارغ از دلیلش) داشته باشیم، مرگ تنها نقطه اتصال و در واقع انتقال از نشئه ایی به نشئه دیگر خواهد بود و مردگان "عند ربهم یرزقون" (9) هستند و... در این حالتِ اعتقادی است که دیگر شاید عزا برای انسان ها هم معنی خود را از دست دهد، چه برسد به خالق که دریافت کننده روح انسان ها بعد از مرگ است؛ و لذا فارغ از این که بر ظلم ها باید خشمگین شد، عزادار شدن بر رهایی روح از جسم و لقاالله حداقل برای خداوند نباید عزا به دنبال داشته باشد.

 با چنین نگرشی به پدیده زندگی و مرگ و معاد حداقل برای خداوند به نظر می رسد که مرده و زنده یک مومن تفاوتی نکند و بلکه مرده مومن که به لقاء خداوندی رسیده است، باید اولی تر و خداپسندانه تر باشد، اولی تر بدین لحاظ که ما معتقدیم خداوند موقع خلقت انسان از روح خود بر کالبد گِلی دمید و او را انسان کرده و خلق نمود و هنگام مرگ این روح خداوندی دمیده شده (انا لله) که از آن خداوند است از این کالبد جسمانی جدا "و الیه راجعون" می کند پس بی معنی است که خداوند به بازگشت روحی که از اوست و به سوی او بازگشته، عزادار شود.

از سوی دیگر خداوند خود ظرفیت شرارت را قرار داد و این سنت اوست که قدرتمندان (فارغ از این که خدایی باشند یا شیطانی) بتوانند صحنه ایی که می خواهند رقم زنند، خواه باطل و یا خواه حق، این سنت و قانون زمینی خداوند است که قدرتمند وسعت عمل یابد و... پس اگر سنت خداوندی جاری شد، چرا خداوند بر جاری شدن سنتش باید عزادار شود؟!! و اگرچه جاری شدن سنتی ممکن است به ظلمی منجر شود که این ظلم خشمگینی خداوند را در بر داشته باشد ولی عزادار شدن او بر این واقعه جای سوال دارد.

اگر تمام وقایع گفته شده در خصوص تاریخ زندگی ائمه (ع) و ظلم های روا شده به آنان را صحیح پنداریم و خالی از زیاده گویی های تاریخی، باز این صحنه های اتفاق افتاده تنها ساری و جاری شدن و به فعلیت در آمدن سنن و قوانین مختلف خداوند است و این سوال نیز باقیست که اگر خداوند از جاری شود سننش عزادار می شود چرا آن را قرار داد، و با این کار حکمت خداوند را زیر سوال می بریم؟!!

لذا به نظر می رسد با توجه به نقش سنن و قوانین الهی در به وجود آمدن حوادث دنیوی، همانقدر که خداوند در برابر خیل کشته های یک سیل، زلزله و... می تواند عزادار باشد (که قاعدتا نباید باشد)!!! عزادار شدن او بر این وفات نیز همانقدر متصور می تواند بود.

و...

خلاصه این که باید انسان دارای جهان بینی خاصی باشد و بسیاری از اصول تفکری اسلامی (توحید، معاد، نبوت و امامت) خود را به کناری نهد تا بتواند با برخی از اشعار و مرثیه های سروده شده در خصوص ائمه (ع) کنار آید و آنرا قبول کند. از جمله به نظر این حقیر عزادار تصور کردن خداوند در مرگ بشر، ناشی از بشر انگاری خداوندست.

به نظر می رسد برخی از مرثیه سرایان ما در حالی به خلق آثار ادبی خود در این زمینه اقدام کرده اند که خالی و یا بی توجه به جهان بینی الهی و مناسب بودند و بیشترین دغدغه اشان جور کردن قافیه ها بوده است تا این که بدانند به خداوند چه نسبت می دهند. اینان شاید به این حکم فقهی هم بی توجه بودند که دروغ بستن به خداوند باری تعالی، رسول (ص) و ائمه (ع) را جرمی نابخشودنی و عظیم قلمداد می کند.

اگرچه ما انسان ها در برخی موارد با خداوند مشترکیم و رگه های از شخصیت او در انسان نیز وجود دارد، ولی خداوند را نباید بشر انگاشت که او خداست و خالق و بی منتها، و ما مخلوقیم و بنده و محدود و نه چیزی بیشتر؛ به نظر می رسد بشر پنداری خداوند بی معنی است و تنها در سخنان عاشقانه و عارفانه یی می گنجد که از ذهن عرفایی همچون مولوی بتراود منجمله این که "به دوختن چارقش و شانه کردن سرش و به مالید پایش" (10) اقدام کرد و... البته مولانا بسیار ظریفانه از زبان چوپانی این اشتباه نگری را مطرح کرد و خود به اشتباه بودن آن اعتراف و نهایتا هم اعلام کرد خداوند چنین خطاکاری که اهل ادب و تکفر نیست و به خاطر سطح فکری اش در این اشتباه نگرش افتاده است و او را بشر انگاشته و با او این چنین به سخن پرداخته، را می بخشد و همانطور قبولش می کند در غیر این صورت موسی (ع) به عنوان نماینده واقعی خدا چنین برداشتی از خداوند را نمی پذیرد و با او برخورد می کند، چرا که در یک حالت منطقی خداوندگار ما ماهیتی است غیر از آنچه ما تصورش می کنیم.

1- یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ  ( 1/فتح؛ دست خدا مافوق دست آنهاست)، که معنی واقعی آن این که "اراده خدا و قدرت خدا فوق همه اراده ها و قدرت هاست و هرکه بخواهد در مقابل خداوند قد علم کند به چیزی جز پشیمانی نمی رسد."

2- قرآن كريم در آيات متعددى تعبير به «كن فيكون» دارد. فاذا قضى امرا فانّما يقول له كن فيكون (بقره، 117؛ آل‏عمران، 47؛ مريم، 35؛ غافر 18) اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون هنگامى كه چيزى را اراده كند، مى‏گويد: باش، آن نيز موجود مى‏شود (يس،82) خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون؛ او را از خاك آفريد سپس فرمود، باش او نيز موجود شد (آل‏عمران، 59) اذا اردناه ان نقول له كن فيكون هنگامى كه ما او را اراده كرديم، به او گفتيم: باش. او هم موجود شد (نحل، 40) يوم يقول كن فيكون؛ روزى كه گفته مى‏شود باش و آن موجود مى‏شود (انعام، 73) كن ،اشاره به اراده تكوينى الهى است و معناى اين آيات اين است كه هنگامى كه خداوند اراده آفرينش موجودى را كرد، آن موجود ايجاد مى‏شود. به عبارت ديگر هر شى‏ء و موجودى كه وقتى مورد تعلق اراده الهى قرار گرفت، شأن خداوند اين است كه آن شى‏ء حتما موجود مى‏شود. و بنابراين معناى اين دسته آيات اين است كه خداوند وجود هر موجودى را كه اراده كرد، بجز به ذات خدا به چيز ديگرى نيازمند نيست. و چون خداوند آن را اراده كند، آن شى‏ء ايجاد مى‏شود. (الميزان، ج 17، ص 175 ـ 170 با تلخيص"

3-  "پروردگارت آنچه بخواهد انجام مى دهد (هود آیه 107 و بروج آیه 16).

4- آنچه حضرت زینب قهرمانانه در مقابل طعنه و طنز دشمن نسبت به حادثه به حادثه عاشورا بر زبان راند (جز زیبایی ندیدم)

5- "لقاء الله رؤیت قلبی و ایمان حق تعالی است که نصیب مردمان پاک می‌شود و هر کسی توفیق لقاء الله را ندارد".

6- که خداوند و زهرا (س) در این خصوص به نوعی هم عاشقند و هم معشوق، خداوند هم عاشق حضرت زهراست و در جایگاه دیگر همین عاشق معشوق حضرت زهرا هم می باشد.

7- صبح 19 رمضان سال 40 قمری حضرت علی علیه السلام توسط یكی از خوارج در محراب مسجد كوفه ضربت خوردند فورا فرمودند "فزت و ربّ الکعبه" یعنی "به خدای کعبه رستگار شدم"،

8-  بقره آیه 156 (انا لله و انا اليه راجعون) ما از آنِ خداييم و به سوى او بازمى گرديم

9-  آل عمران 169  وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتلوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ  "و کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان از نعمت هاى بهشت به آنان روزى مى دهند."

10-  دید موسی یک شبانی را براه     کو همی‌گفت ای گزیننده اله      تو کجایی تا شوم من چاکرت        چارقت دوزم کنم شانه سرت     جامه‌ات شویم شپشهاات کشم     شیر پیشت آورم ای محتشم          دستکت بوسم بمالم پایکت   وقت خواب آید بروبم جایکت    ای فدای تو همه بزهای من   ای بیادت هیهی و هیهای من     این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان  گفت موسی با کی است این ای فلان    گفت با آنکس که ما را آفرید     این زمین و چرخ ازو آمد پدید   گفت موسی های بس مدبر شدی      خود مسلمان ناشده کافر شدی   این چه ژاژست این چه کفرست و فشار      پنبه‌ای اندر دهان خود فشار     گند کفر تو جهان را گنده کرد     کفر تو دیبای دین را ژنده کرد     چارق و پاتابه لایق مر تراست    آفتابی را چنینها کی رواست   گر نبندی زین سخن تو حلق را      آتشی آید بسوزد خلق را        آتشی گر نامدست این دود چیست    جان سیه گشته روان مردود چیست     گر همی‌دانی که یزدان داورست    ژاژ و گستاخی ترا چون باورست       دوستی بی‌خرد خود دشمنیست      حق تعالی زین چنین خدمت غنیست     با کی می‌گویی تو این با عم و خال     جسم و حاجت در صفات ذوالجلال      شیر او نوشد که در نشو و نماست      چارق او پوشد که او محتاج پاست     ور برای بنده‌شست این گفت تو        آنک حق گفت او منست و من خود او       آنک گفت انی مرضت لم  تعد         من شدم رنجور او تنها نشد       آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست        در حق آن بنده این هم بیهده‌ست       بی ادب گفتن سخن با خاص حق       دل بمیراند سیه دارد ورق     گر تو مردی را بخوانی فاطمه        گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه        قصد خون تو کند تا ممکنست    گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست       فاطمه مدحست در حق زنان       مرد را گویی بود زخم سنان        دست و پا در حق ما استایش است            در حق پاکی حق آلایش است         لم یلد لم یولد او را لایق است        والد و مولود را او خالق است    هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست      هرچه مولودست او زین سوی جوست         زانک از کون و فساد است و مهین        حادثست و محدثی خواهد یقین   گفت ای موسی دهانم دوختی        وز پشیمانی تو جانم سوختی     جامه را بدرید و آهی کرد تفت     سر نهاد اندر بیابانی و رفت

 

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ ساعت 10:20 شماره پست: 905 توسط سید مصطفی مصطفوی  |