حکایت غریبی است، ساده، اما بسیار پیچیده

بی تو تنهایم، ای تنهاترین!

گاه سینه ام از غم و درد می خواهد پاره شود، و قلبم از حلقومم بیرون زند، چنان غمی مستولی می شود، که نفس به شماره می افتد و می خواهم استخوان های سینه ام را بشکافم و شُش هایم را آزاد کرده تا در فضایی باز، خارج از هرگونه حصری نفس بکشند؛ اما دریغ که نه به این کار قادرم و نه اتفاق می افتد.

می مانم و می کِشم، صبر می کنم و ادامه می دهم، چاره یی نیست، هست؟!!، گاه غمگینم، گاه شاد، می گذرد این قافله و رغبت خواب ماندنم و گذشتن این قافله نیز برای من و عده یی دیگر به آرزویی تبدیل شده است؛ بهارم گذشت و تا واپسین لحظات، وقت چندانی نیست، در سرازیری افتاده ام و برای رسیدن به لحظه موعود چند صباحی بیش نمانده؛ نمی دانم در آن لحظه راغب و خوشحال به ترک خواهم بود، و یا این که از ترس باید پای بر زمین کشید و خار و خاشاکی برای گرفتن و ماندن جست؛ و حسرتی برای فرصتی، برای دوباره ماندن که، برایش التماس خواهم کرد؟!!.

امید دارم که سبکبال باشم و آن لحظه، لحظه آغاز پرواز و اوج گرفتن، و خنده زنان بر آنچه گذشت، بگذرم، اما این خوف نیز هست که همچون دلبسته ایی، بال شکسته مجبور به عبور شوم تا خود را به جایی رسانم که خود باز آغاز رنج است و درد.

در عین سادگی، در حکمتش مانده ام، که چگونه و برای چه این را برایمان رقم زد، کی از ما عهد گرفت و کی و با چه منطقی ما بر این روند تن دادیم و با او چنین عهدی بستیم؛ حکایت عجیب و غریبی است. اما هرچه هست زیباست، گاه از او فراریم، گاه امان یافته در دامنش، گاه به شِکوه نشسته، گاه به شُکرگزاری مشغول، هر لحظه و هر ساعتی به نوایی، گاه شاد می نوازد و گاه غمگین، حکایت غریبی است، ساده، اما بسیار پیچیده.

 

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۴ ساعت 6:41 شماره پست: 870