پایه هایم فرو ریخته است

پایه هایم فرو ریخته است، استخوان های سختِ پاهایم که مرا استوار می داشت، دیگر نرم شده و اکنون توان نگاهداشت بالاتنه ی فربه ام را ندارد، تکیه گاه هایی را که محکم و سفتش می دانستم نیز بی اساس و مغشوشش یافتم و از دست داده ام، و حتی سلیمان مان (ع) را نیز که تنها و استوار برعصایی ایستاده بود را نیز موریانه یی فرصت طلب با جویدن عصا نقش بر زمینش کرد، و اکنون دیگر نه از موسی مان (ع) خبری است که عصایش دریایِ خرابی و فساد را بشکافد و راهی گشاید و نه از عیسی مان (ع) اثری دیده می شود تا بر این مردار زندگی دوباره بخشد و با مرگ احمد (ص) نیز انگار او را با تمام میراثش در مدینه به خاک سپردند و ایسم های خود ساخته امان هم هر یک به نوبت امتحان پس داده اند و چهره ی نازیبایشان را به نوبت نشان داده اند و پته ی خود را بر آب ریختند و اکنون دیگر ایستادنم بر زمین نیز سخت و ناممکن گردیده است و لذا چشم به آسمان و ماورایش دوخته ام، و تصور می کنم که تنها در آنجا می توان سکویی محکم برای ایستادن یافت و لذا سر و گردنم را به سوی آسمان استوار داشته ام، اما آسمان نیز حتی از بارش بارانی ساده بر ما خِسَّت به خرج می دهد و ما مانده ایم و یک صحرایی به وسعت اقیانوسی از تنهایی و سرگردانی. 

آنقدر بدون اتکا و سیال شده ام که به سانِ موجی بی پایه و اساس خود را به بادها سپرده و آنها هستند که مرا به هر طرف که بخواهد می برند. هزاران بار به ساحلم کوبیدند و هر بار توبه کردم که دیگر خود را به بادها نسپارم، ولی باز توبه شکسته و به امید مقصدی که یک یک آنان در گوش هایم زمزمه می کنند به راه می افتم ولی هر بار نیز این دیواره ی سخت ساحل است که از خواب خوش امیدواری به بادها بیدارم می کند لذاست که به جای کوهی استوار به بیدی می مانم که این وزش بادهاست که میزان و جهت تحرکش را تعیین می کند و همپای و به ساز بادها می رقصم. 

+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:53 PM توسط سید مصطفی مصطفوی  | نظرات