پاییزی بر تابستانی داغ، که منتظر رفتنش بودیم

خدایا تابستانی داغ و جهنمی گذشت و از آن داغیِ تحمل ناشدنی اش کاسته شد و بر این رفتن سُرور از کوی و برزن برخاست و غریوِ شادیِ خَلقِ تو به آسمان رسید و حتما تو هم بر این شادی، شاد شدی. اما اِنگار این پاییز، بر پایان این کوره ی داغ نمی تواند، پایانی اساسی باشد و در حالی که اعتدالِ دما را به مقدار قابل توجهی شاهدیم، و در پس این پاییزِ نسبیِ غم ها، امید به زمستانِ این سرکشی های نامیمونِ گرمایِ طاقت فرسا و غیر قابل تحملِ تابستان گذشته را داریم، اما در همین پاییزِ غمِ آن همه سوختن هایِ جانگداز، باز اشعه های همان خورشیدِ سوزنده و کشتار کننده از نِعَم تو، گهگاه باز گرمایِ خود را به چهره یِ سوختگان آن تابستان داغ می فشاند؛ و می خواهد بگوید که خیال نکنید که گذشت! که باقیست ماجرای این سوختن ها.

سرشاخه های سبز و باطراوتِ سوخته از داغیِ آن روزهایِ سخت و غم انگیز، هنوز تسکین نیافته اند و گاه حتی بر شاخسارانِ سبزِ صنوبران و سَروهای بلند قامت و بلندنظر، خشک مانده اند و هنوز زایش های سبزِ جدید بر شاخه هایی آنان، آن سبزی تلالو دارِ شایسته و بایسته را ندارند و یا شاید بر زایشی جدید هنوز هم موفق نشده اند؛ که خود از آن شرایطِ خسارت بار رنج ها و خسارت ها دیدند و به ترمیم خویشتن مشغولند. گرچه فضای تلطیف شده از بارش هایی چند و آن بارشِ سیل آسا، دل ها را امیدوار کرد و می کند، لیکن باز برای بازگشت به دوره ی سبز و طرب انگیز و گذر از خشکالی های پی در پی، افقِ روشن و واضحی نیست؛ چرا که خورشید در وسط همین پاییزِ سرور انگیز و معتدل هم گاه چهره هایی خشمگین می نمایاند، که انگار می خواهد بگوید که حتی می تواند در دلِ زمستانِ پیش روی ناامیدی ها، هم به باز تولید غم و اندوهِ داغیِ تحمل ناپذیرش اقدام کند. این خورشید سوزان می خواهد به جنگِ قانون طبیعتِ خداوندی برود که در زمستانِ نا امیدها، امید را بی اثر کند و بندگان خدا را در نومیدی قرار دهد.
انگار نه انگار که ابرهای سِتبر سبزی آفرین دستِ رد به سینه ی خورشید زده اند، ولی او بی شرمانه هرگز به روی خود نمی آورد که دیگر شرایط تغییر کرده و او نیز باید خود را تغییر دهد. هنوز این خورشیدِ سوزنده ی آن تابستانِ سخت که زمین و آسمان و در و دیوار را با خَلق خدا درگیر کرده بود و از همین طریق به آزارشان سخت اشتغال داشت، نمی خواهد گذر ایام و یا درگذشت خود و منشِ مرگ و نیستی آفرینش را باور کند و اعتقادی به پاییزِ خود و انشاالله زمستانِ وجودش، و یخ زدن آن همه داغی را ندارد.
خدایا بیم آن می رود که پاییزِ کم توانِ شده از قلع و قمع تابستانی، به زمستانی در خور منتهی نشود و آن خورشید بی شرمِ تابنده ی تابستانِ سخت، در دوره ی زمستانِ وجودش هم گرمای تابستان را باز تولید کند. خدایا امیدها بعد از سَروها و صنوبرانِ بلند قامت و استوار که تنها سرشاخه های آنان سر به تعظیم تو فرود آورده اند و در پای خود به هیچ سنجدِ کَجی تعظیم نمی کنند، تویی.
پس یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی أحسن الحال؛ و بر این اعتدال، دوام ده. تابش آن خورشید داغ و غیر قابل تحمل را مجالی بدان تابشِ سختِ دوباره مده، که زمینُ آسمانت را بر موجودات غیر قابل تحمل کند. گرچه مدعی نور است، اما نوری تاباند که چشم های بصیرِ زیادی را کور و یا محکوم به ندیدن کرده است. آری خورشیدِ زندگی بخش هم گاهی قاتلِ امید و زندگی می شود.

 

+  نوشته شده در شنبه یکم آذر 1393ساعت 4:53 PM توسط سید مصطفی مصطفوی

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.