روزگارا! دامن غمزای خود را از این خلق و خاک برچین

گویند:  "یا رب نظر تو بر نگردد برگشتن روزگار [1] سهل است."  و یا "روزگار است اینکه گه عزت دهد، گه خوار دارد؛ چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد"  [2]

یا رب نظر تو بر نگردد برگشتن روزگار [1] سهل است.

اما روزگارا! با تو سخن می گویم، تو که اختیارداری می کنی، تو که خود را دست خدا می دانی، تو را که بر بلندای شانه ی انسان های بی رمق تسلیم شده نشستی، و این نشستن را مبنای عزت و درستی ات قلمداد می کنی، و بر کثرت تسیلم شدگان نظر می اندازی و خیل ناراضیان را نمی بینی، غره بر این جماعت تسلیم شده مشو، چونکه آنان نیز تسلیم نبودند و بجبر و حیله چنین طوق تسلیم تو را بر گردن نهاده اند، آنها نیز چون ناراضیان دیگر تو و این وضع و مدارت را نمی خواهند، و اکنون بین بد و بدتر بتو راضی شده اند.

 با این کبر و غرور، بر جایگاه خدایی نشسته ایی؟!! خدا کی مقام خدایی به تو داد؟! خدا هرگز بر بندگان خود چنین نمی خواست، و تو به دروغ خود را دست اجبار او می نامی، که اجبار در مرام خدایی نیست که تو دست اجبارش باشی، اطمینان دارم که خدا بر آن آنچه تو بر بندگانش روا می داری، راضی نیست، این همان لجاجت است که دچارش شدی، اما این همه لجاجت از بهر چیست، می خواهی بندگان خدا را زیر پوتین های آهنین خود له کنی؛ برای چه؟!! مگر خداوند این بندگان را برای بندگی تو آفرید؟!

چرا بدین خباثت گرفتار شدی، تو از بندگان خدا چه می خواهی، که گویند "دشمن جانست ترا روزگار، خویشتن از دوستیش واگذار (نظامی گنجوی)." به چه انسان هایی قصد داری تبدیل شان کنی، که این چنین در مضیقه اشان قرار دادی، خدا می خواهد تو با آنان چنین کنی؟، هرگز نمی توانم تو را دست خدا بدانم، کدام خدا را تو دستی، که رحمت و بخشش از تو دیده نمی شود، کدام راه را تو پیروی، که این چنین لجوجانه، هر طرح بندگان خدا برای برون رفت از این خسارت را، نقش بر آب می کنی، از جان آفریدگان خدا چه می خواهی؟!، اگر تو بر خواسته هایت موفق شوی، از این بندگان خدا چه خواهد ماند، جز حیواناتی بیخرد و مطیع بر منقاد بر جبر روزگار؟!!،

شک دارم نیرویی ایزدی در بازوان تو باشد، خدایی در آیین تو بگنجد، از مهر برهمن بویی برده باشی، از عدالت یهوه به تو ذره ایی به ارث رسیده باشد، از سپیدی آفتاب در صورتت رنگی باشد، از او و اهداف او در تو قصدی باشد، چشمانت راهی بیند که او می خواهد؛ انگار برای له کردن بندگانش تیغ تیز کرده ایی، زنجیرهایی سخت بر پا و دست و فکرشان تدارک دیده ایی، به تو مشکوکم که زیر این چتر گسترده ات، خدا جایی داشته باشد، بویی از رحمت بی منتهای او در آسمان و زمینت نمی بینم.

روزگارا! به کدام جهت می رانی؟!

می خواهی خلق را از همه چیز تهی کنی، خالی از انسانیت، مهر و مروت؛ می خواهی در تابوت دروغ دفن شوند، می خواهی تا منتهای نابودی اشان ادامه دهی، کجاست مقصد تو، بهار کی می آید که با پاییز فرقی باشد، میوه های تابستان کی می رسد، که هنوز نخورده زمستانی سخت این چنین بندگان خدا را گرفته است.

 کجاست راستی، کجاست مهر و مرحمت، کجاست گل های پر زرق و برق بهار حلم و بردباری، کجاست رنگ های زیبای پاییز غم، کجاست نغمه های شاد انسانیت، کجاست چهره دلربای خدایی، همه را به تاراج خزان دادی؟! تا به کی می خواهی در آن بالا بنشینی و درشت گویی کنی، تا به کی می خواهی پرپر شدن فضایل را ببینی و آن را لطف خدا قلمداد کنی، نکند خلق خدا را به شمایل انسان نمی خواهی، نکند در مقابل خدا ایستاده ایی که انسان نشویم، نکند می خواهی در تغار تباهی ما را بساوی و تباه کنی، این است رسم خدایی و حکم او، محال است خدا بندگانش را بدین راه و روش بخواهد، کدام خدا، به وضع بندگانش چنین راضی خواهد شد.

مگر خدایی که ساخته و پرداخته ذهن سخت گیر، لجوج ِ آسمان و زمین خراش، متکبر حرف ناشنو، خلق خدا به هیچ پنداشته ی تو باشد، شاید چنین خدایی به چنین وضعی برای بندگان خود راضی شود. ورنه خدایی که می شناسیم هرگز بدین وضعی برای بندگانش رضایت نخواهد داد، پس من به خدای تو کافرم، که او خدایی بدخواه است که چون تو و راه خسارت بارت را بر بندگان خود می پسندد.

دست برداری ای روزگار خبیثِ، غدارِ، بدکردارِ، لجوجِ، متکبرِ، حرف ناشنوِ، گوش هایت را به نوای ناز بندگان خدا باز کن، دنبال شنیدن خواسته های دلت مباش، که دلت جز اسارت و بدبختی برای بندگان خدا نمی خواهد، چرا بهار در روزگار تو با عزا می آید؟ این عزایی است که پایانی برایش نیست، ناف بهار، تابستان، پاییز و زمستان تو را با عزا بریده اند. مگر تو برای بندگان خدا جز عزا چیزی نمی خواهی؟!، دامن غمزای خود را از این خلق خدا برچین. تا به کی می خواهی خون به دل خلق خدا کنی.

دست بردار ای روزگار غدار، دست بردار از این رسم نابخردانه خویش،

هی ی ی ی .... روزگار؟!!!

دست بردار ای روزگار غدار، دست بردار از این رسم نابخردانه خویش،

سالک منشین بنامرادی     نومید مباش، روزگار است.   (سالک یزدی)

بسا روزگارا که بر کوه و دشت         گذشته ست و بسیار خواهد گذشت      (فردوسی)

از روزگار آدم تا روزگار تو     ا زبهر روزگار بود انتظار ملک.        (مسعود سعد سلمان)

شب من دام خورشیدست گویی زلف یار است این    شب است این یا غلط کردم که دام روزگار است این (خاقانی) .

[1] - دهر. زمانه، فلک، چرخ. گردون. طبیعت. نیرویی که بگمان مردم نازل و موجد حوادث و بخصوص حوادث بد است. گردش ایام که ببار آورنده حوادث بد است

[2] - برگرفته از کتاب "امثال و حکم" علامه دهخدا.

دیدگاه‌ها  

#1 مصطفوی 1397-03-16 19:18
تولد حضرت فاطمه زهرا (س) بانوی " آب و آیینه " بر شما سید گرامی و خانواده محترم مبارک‎
روزگار !! دامن غم زای خود را از این خلق و خاک برچین ....‎
آمین به حق رب العالمین‎
سلام حضور جناب مصطفوی گرامی .. لحظاتی چند در سایت شما ، در بن بست روزگار مکث نمودم و خواندمتان‎
گاهی پر از حرف هستیم ، اما جسارت گفتن و نوشتن را نداریم .... و هیچکس نیست که تا کنون حرفی با روزگار نداشته باشد ...‎
روزگار ..... روز شمار ایام است ... در این دنیا ...‎
با اتفاقاتی که اساس آن را نمی دانیم .... یعنی به آن درجه از حکمت خدایی و شناخت ، دست نیافته ایم‎
در این راستا ، برای شناخت و حکمت ، نیاز به معرفت الهی داریم .... و شما خوب و پسندیده در لابلای این نگاشته ، بدان پرداخته اید‎
اشاره جنابعالی به " رحمت بی منتهی ی خداوندی "‎
کاش اتفاقات دنیا ، به گونه ایی رقم بخورد تا انسان ها ، حوادث روزگار برایشان حل شود‎
و این چنین است که گله و شکایت ، از روزگار ، ما را به خدا ، نزدیکتر می کند ..... و التماس به درگاه حق تعالی ، " تا چرخ روزگار مان " را وفق مراد دلمان بچرخاند‎
درود بر شما با این پست فاخر‎

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.