در حال پایانم و هیچ برای گفتن ندارم

ایزدا!

ای زندگی دهنده به آب!

به نرمی باران لطف بی منتهایت قسم،

روزگارمان به جایی رسید،

سر صفی ها را با ته صفی ها، انگار فرقی نیست،

گرچه سر صفی ها را امروز، روز پایان است،

اما برای ته صفی ها هم، چند روزی بیش نمانده است،

چون آینده است، و آینده چه نزدیک است؟!!

چه زود فصل مستی و عشق گذشت،

در حالی که هرگز آمدن و حضورش را نفهمیدم،

اما چه خوب، که زود می گذرد،

و بر این گذشتش، شعفناکم،

چنانکه که رهی معیری [1] گفت :

"رهی! تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها       باقبال شرر نازم، که دارد عمر کوتاهی"

خوش به حال شرری که از آتشی خیزد،

شرری زند، شکوهی آفریند، چشم هایی بِرُباید، و در اوج، زود تمام،

که ستارگان آسمان را، سال ها سوختن شاید،

من که تحمل این همه سوختن همچون کوکبان آسمان را ندارم،

87 سالش بود [2] و چنان دوره ایی از عشق گذرانده بود،

که اکنون وقتی به روزشمار آن دوره می رفت،

انگار در آغاز عشق بود، و هنوز به وصال معشوق، امیدوار،

اما رفت و گذشت، انگار که نیامده بود،

تا وصیت وحشی بافقی بر زبان دوستش جاری شد، که گفت :

"روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد،    همه را مست و خراب از مي انگور کنيد" [3]

پسندید گفت: دوست! بگویید بر من نیز همان کنید،

 چون حافظ [4] و وحشی،

زیرا بعد مرگش هم نمی خواست، کسی را ناشاد ببیند،

اما برای او نیز پرونده عشق بسته شد،

همچنان که بر ما نیز بسته خواهد شد،

گرچه او هزار نکته گفته و ناگفته نغز زین پرونده داشت،

افسوس و صد افسوس،

که در حال پایانم، و هیچ برای گفتن ندارم.

در حال پایانم و هیچ برای گفتن ندارم

[1] -  نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی    -   نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی   -   نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی    -    نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی      -     نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی   -   ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی    به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی     -    به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی     -    کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان    -   نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی     -    گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی       -    گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی   - رهی تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها     -    باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی    

[2] - مرحوم منوچهر نعمتی، که دوبار او را بیشتر ندیدم، یکبار گذری، یک بار که از خاطراتش سیر گفت، بی خساست، و بار سوم در محفل عزایش به دیدار عکسش بر دیوار مجلس سردش و بر اعلامیه ترحیمش نشستم، تحفه ای بود از ملک ری، محله عودلاجان تهران، که ده روز پیش وعده داد که به دیدار محله اش ما را خواهد برد، اما خود به دیدار دیاری بی بازگشت شتافت، خدایش رحمت کند.

[3] -(وصیت وحشی بافقی) روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد       همه را مســــت و خراب از مــــي انــــگور کنيـــــد         مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد         مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد          بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ       پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ          جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد       شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد        روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد         اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد            روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت     آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــــت

[4] - (وصیت حافظ)     من از آنکه گردم به مستي هلاک     به آيين مستان بريدم به خاک     به آب خرابات غسلم دهيد     پس آنگاه بر دوش مستم نهيد     به تابوتي از چوب تاکم کنيد        به راه خرابات خاکم کنيد      مريزيد بر گور من جز شراب      مياريد در ماتمم جز رباب      مبادا عزيزان که در مرگ من        بنالند جز مطرب و چنگ زن       تو خود حافظا سر ز مستي متاب        که سلطان نخواهد خراج از خراب

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.