ضرورت هجرتی دوباره، در سخنی با پدر باستانی ام

درود بر تو ای پدر باستانی ام [1] ، که هزاره هاست که ما را ترک کرده ایی و قافله سالاری فرزندانت که اکنون شمارشان به هزاران میلیون رسیده است، را به بازماندگانت سپرده و ایمن شان پنداشته، حماسه هجرت بزرگت را اکسیر تمام دردهاشان شناختی، و آن را به نحو احسن به انجام رساندی و بعد مرارت های بسیار اکنون راحت و بی خیال گذاشته و رفته ایی!

درود بر تو که برایم خیلی آشنا و محرمی، اما دیگر حتی فراموشت کرده ام، اما وقتی خوب به عمق زندگی خود نگاه می کنم، همچنان پیام پیام آور آسمانیت، زرتشت بزرگ، که عصاره احکام خداوندی را برای تو به ارمغان آورد، که این پیام در عصاره پیام دیگر پیام آوران و از جمله پیامبر من (ص) نیز می باشد، رنگ نباخته و انگار همچنان "پندار"، "گفتار" و "کردار نیک" مثلث محوری اخلاق، و روش رفتار انسان زیستانه باقی مانده و پیش بینی می شود که بماند.

باید بگویم که زمانی برایت می نویسم که ترنم موسیقیایی باران های زنده کننده بهاری، روح انسان را نوازش می دهد و باریدن گرفتن شان، امید را در دل همه نباتات، حیوانات و انسان ها و البته من زنده کرده است، و افق ها را از اشعه های درخشان پاکی خود روشن می کند، و باز طبیعت نشان می دهد که می شود دوباره بهار را تجربه کرد و زمستان با همه ی سختی و شقاوتش پشت سر گذاشتنی و پایان یافتنی است.

در این شرایط اما من، باز تو را اهل تدبیر دانسته و دوایِ دردِ احساسِ خلا از دست داده ها و بی اساس و بی پایه شدنم را، هم اکنون و در افق های آینده، باز در چهره مخدوش، ناروشن و نامفهوم تو که اکنون در ورای ابرهای زمان و فراموشی قرار دارد، جستجو می کنم، و سعی دارم تو را در ذهن خود ساخته و بازسازیت کنم، و سوال هایم را در عمق این تصویرهای ذهنی مخدوش از تو بپرسم، تا شاید پاسخت را مجسم کرده و یا آن را پیش بینی کنم، و یا حدس بزنم، کاری به غایت مشکل، اما اشتیاق هم سخنی با تو، تبادل گفتار و درد دل با تو، بدین کار سخت و شاید از سر یاس و ناامیدی، رهنمونم ساخته است.

البته می توانم بگویم با آن همه هوشمندی، ابتکار و خصوصیات بارز انسانی که داشتی، نباید روح انسانی همچون تو باکسانی که تنها در شکل و قیافه انسانند و در تفکر و آگاهی هیچ تفاوتی با حیوانات ندارند، یکسان باشد، و این روح بزرگ و خلاق و متعالی، همچون جسمت در گذر ایام نابود نشده، و به حتم روح عظیم و اندیشمندت ماندگار و جاوید و نزد ایزد توانایم، پویا و آکنده از زندگی و حتی با آگاهی و افق پروازی بزرگت تر و بیشتر، فارغ از مُخدرات این جهانی، هوشیارانه، احتمالا بر این دنیایی که ترکش کرده ایی، در جهان باقی، ناظر و نگرانی؛

اما نه، چرا نگران؟! در حالی که بعد از طی فرایند پدیده مرگِ پرده برافکنانه که تجربه اش کردی، اکنون با برافتادن پرده های تاریکی و جهل ناشی از زندگی در حصرِ جهان مادی، در دنیای حقیقت آن جهانی، از این جهان پست محصور در ماده، خوب آگاهی، و با گذران از چرخه گذار از گردنه آگاه کننده و پرده براندازانه مرگ، اکنون خوب بر دنیای ما از بالا دست ها اشراف داری و می توانی به راحتی آن را تفسیر نمایی، و چون زمان حضورت در اینجا، دیگر ابهامی از آنچه در دنیای ما می گذشت، نداری، پس پیش بینی نگرانی برای تو، پنداری خام و از سر نادانیِ من است، چرا که ابهام و جهل است که نگرانی و دلهره می آورد و تو در عالم معنا، دیگر ابهام و جهلی نداری که نگران شوی.

آنگاه که بیش از سه هزار و پانصد سال قبل در نگرانی و ابهام از وضع و آینده خود و اهلت، ناچار هجرتی بزرگ را با اهل مُداقّه و تفکر از خاندانت به مشورت نشستید، و جمع بندی بزرگان بر حرکت و جابجایی قرار گرفت، و بعد از شور و بررسی، سرزمین های گرم جنوبی زادگاهت را هدف گرفتید، تا زندگی بهتری برای خود و خاندانت بیابی، و مردانه هم این هجرت بزرگ و سخت را رقم زدید، اما نمی دانم که آیا می دانستی که در سرزمین های گرم جنوبی تر هم برای پاسخ به سوالات بیشمار اساسی ات، آسمان همان رنگی خواهد بود، که در زادگاهت هست؟

و یانه، فکر می کردی این حرکت بزرگ و قهرمانانه علاوه بر خوراک برای دام هایت، و آب و زمین های مرغوب برای کشت و کارت، محتوای عقلی را هم برایت به ارمغان خواهد آورد، و برای سوال های بیشمارت هم پاسخ های عالمانه و دقیق ردیف خواهد نمود؟!

 اکنون بعد از هزاران سال می توانم به تو گزارش کنم، که این هجرت اگرچه منافع زیادی مناسب برای تو و اهلت رقم زد و گاه در این سفر و جابجایی بزرگ، حقیقت چهره ها، به تو و همسفران صاحب تفکرت نشان داد، اما بعد از آن همه، که از تاریخ این تجربه بزرگ و فراموش نشدنی می گذرد، ما به عنوان بازمانده آن قافله عظیم مهاجر، آنقدر بی پایه و اساسیم که انگار نه انگار که چنان دوره ایی را طی کرده ایم، و باز در همان بی پایه و اساس بودن، همواره بازیچه این و آنیم، و در این بی اساسی و بی پایگی، هر ندایی سر و صورت هامان را به سوی خود جلب می کند، و به دنبال گم شده ایی در این نداها می گردیم، و باز وقتی به هوش می آیم و از کاویدن باز می مانیم متوجه می شویم که برای قرن ها سرکار بودیم و سرگردانِ هیچ و پوچ.

شوربختی بدتر اینکه، بسیاری از کَلّاش ها، نان به نرخ روز خورها، اصحاب فتنه و نیرنگ و خدعه و جماعت اهل فوت و فن تزویر هم، بدین ضعف اساسی مان خوب پی برده و در نقش منادیان نجات و آگاهی و رهایی، بارها و بارها ندای مان سر داده و قافله ها از ما به خود متوجه کرده و در ربودند و ما را شعبه شعبه ها کرده و به جان هم انداختند، و این منادیان قلابی چنان در کار خود حرفه ایی شده اند که حتی دیگر سخن از رهایی و نجات هم دیگر نیست و با فراز و فرود آوازگونه های بی محتوا و بی اساسی، که در مدح خود و یا سراب هایی از نوع خود زمزمه می کنند، باز اذهان ما را جلب، به خواب مان می برند و یا هر موقع و به هر میزان که بخواهند هوشیاری در ما دمیده، و یا دوباره در خواب می کنند، کافی است که وُلوم صدای شان را فراز و فرود دهند تا با قطره ایی از سراب حقیقت و یا شبه حقیقتی را که در کام تشنه نگاهداشته شده ها، ریخته، امیدوارانه ما را روانه خوابگاه های مُخدر زده ها و یا میدان های مصنوعی نمایش حضور نمایند.

آنقدر در این تاریکی و صحنه های تزویر و فریب و خدعه غوطه خورده ایم که گاه اُرمزد بزرگ و صبورمان که صبری بی مثال دارد، و در دست نبردن در نظم هستی خود هم بی همتاست، بی رمق و غیر فعال در نظر آمده و انسان بارها شکایت خود را از این گوشه گزینی و تماشاگری اش، به عدم حضورش تفسیر کرده و فریاد اعتراض و شکایت به آسمان فرستاده است و ندای اَلهُم نَشکُو...، حتی در مناجات با نمایندگان اُرمزد بزرگ هم با آن یکتا دیده می شود.

چنانکه در این دوره سه هزار و پانصد ساله ایی که از رفتن تو گذشت، اُرمزد بی همتا نیز دلش به رحم آمد و فعالانه راهنمایان و یا پیام آورانی را برای خلاصی ما از این وضع به تواتر ارسال داشت، ولی چه فایده، یا که پیام راهنمایان ارسالی اش را یا نشنیدیم، یا آنقدر جذاب به چشم نیامد که بشنویم، یا در هیاهوی همهمه اهل خدعه و نیرگ و تزویر گم شد، یا شنیدیم و فراموش کردیم، یا شنیدیم تفسیر به خواست خود کردیم، یا پیام شان در هیاهوی حقیقت و ضلالت مخلوط و بی اثر شد، و یا حتی آنقدر پیام بجا و گیرا بود که جامعه ایی را جلب و جذب کرد، اما باز چه فایده، کافی بود آن پیام آور از دیده ما خارج شود، و با مرگ یا سفری و یا به هر دلیلی از ما جدا گردد،

باز اهل خدعه و نیرگ و تزویر پریدند و سریعا نمایندگی او را از آن خود کرده و همین پیام و پیام آوری هم شد بلای جان ما، تا جان و مال و ناموس ما را اهل خدعه و تزویر و نیرنگ به نمایندگی از پیام رسان و یا پیام و یا حتی ایزد یکتا که خالق و مالک همه ما است، به تاراج و غارت خود بگیرند و دیگر حتی نتوانیم بدین نمایندگان خود خوانده و دروغین هم اعتراض کنیم، زیرا اعتراض به این تاراج و غارت و چپاولگر هم خود اعتراض به ایزد بزرگ، پیام، پیام آور و حتی سعادت و حق و حقیقت تلقی شد و حکمش داغ و درفشی بود که در کمال خدعه و نیرنگ در لفافه ایی از پیراهن خونین عثمان پیچیده شده بود، و عوام با شنیدن نام ایزد، و حق و حقیقت بر این همه ظلم و غارت و چپاول چشم بسته، و همه راضی و در صحنه اجرای حکم حاضر و در مقام مدافع، به اجرای این حکم کثیف و رذیلانه، کف زدند و درود و صلوات نثار جلادان خدقه و تزویر کردند، و از جاری شدن حکم خداوند خوشحال و سرخوش، به آرامگاه های خود باز می گشتند و تا مدت ها مدهوش از اجرای فرمان خداوندگار، شکر گذار وجود اهل ظلم و خدعه که اینک به نام و نمایندگی از خدا بر ما می تازیدند و غارت می کردند، بودند.

این درد در برابر درد تاراج و درد له شدن زیر سم اسبان نعل تازه و تیز زده، دیگر هیچ است، که آن درد، جسم را می خراشد و می فرسایید، و این درد روح و جان را، و لذا میان این دو درد اصلا تناسبی نیست، که درد روح، جانکاه و جانگیر است، و درد جسم را می توان به نوعی تحمل کرد.

آری ای پدر باستانی من! اکنون زمانی با تو سخن می گویم و برایت می نویسم که در موعد سعد بارش های رحمت ایزدی قرار داریم، و در مستی روح افزایش غرقیم و بعد از زمستانی سخت و طولانی که به مرگ بسیاری از نام آوران ما انجامید، و بازماندگان از طوفان های مرگ آور تجاوز و کینه های سخت، به حصر بیشماری از عقلا و دانایان در زیر سقف های تنهایی انجامید، و عده ایی نیز که درس های هجرت و مزه آن را نرفته، چشیده بودند، همچون تو راه سرزمین های گرمتر را در پیش گرفتند و به امید خلاصی از این سلسله جهل و تواتر غارت و سردی راه های ناامنی زندیگ، راه هجرت های بزرگ را در پیش گرفتند، ولی هنوز مردان و زنان بیشماری مانده اند و دست در دهان ها مانده، نظاره گر وضع اسفباری اند که شاید تو هم به همین وضع گرفتار شدی که دست به آن هجرت بزرگ زدی.

اما پدر ای پدر باستانی من! آیا راه خلاصی ما را همچنان همان راه و تجربه ایی می دانی، که خود در پیش گرفتی، فکر می کنم دیگر به آن نظر نباشی، زیرا آنروز وقتی تو راه جنوب را پیش گرفتی، در این سرزمین های گرم جنوبی کسانی بودند که تو را پذیرا شدند و آقایی خود را به تو و اهل حل و عقد و لویی جرگه بزرگان تو سپردند تا در در مقابل آشوریان متجاوز، از آنان و خود و اهلت حمایت و حفاظت کنی، اما اکنون سرزمین های جنوبی دیگر خود صاحبانی مدعی دارد که آنان نیز فرزندان تو را می پذیرند، اما نه برای آقایی و بلکه برای آبادانی سرزمین خود و به قیمت به بردگی گرفتن آنان در این راه، پس دیگر شاید نسخه هجرت تو اینجا و در این زمان کارایی لازم و دراز مدت نداشته باشد.

گرچه شاید هجرتی واجب باشد، اما آن هجرت دیگر جابجایی مکانی نیست، بلکه باید ما از خود، به خود باید هجرت کنیم، و آن جامعه آرمانی که تو در سرزمین های گرمتر جنوبی خود جستجو می کردی و البته هم یافتی را در سرزمین قلب های گرم خود جستجو و یافته و آبادش کنیم، و دیگر فریب منادیان دروغین نجات را نخورده و به اصلاح خود از درون مشغول شویم، و بازگشتی به درون خود داشته و دارو و درمان خود را در اصلاح رفتار، افکار و پندارهای ناپاک خود جستجو کنیم.

برایمان دعا کن ای پدر باستانی من، تا ما هم بتوانیم بدین ضرورت زندگی خود پی برده و دیگر بازیچه اهالی بازار خدعه و نیرنگ و تزویر نشویم و با بازگشتی درونی به خود، درمان را به جای جستن در بازارهای این جماعت سرگردان کننده، در درون جان خود پیگیر درمان خود شویم.  برایمان دعا کن ای پدر آگاه و مدبر من که اینک در خوان نعمت ایزد توانا غرق در تنعمی و حتما دعایت را خدایت مستجاب خواهد کرد.  (شاهرود - 25 اسفند ماه 1395)

 

[1] - آریایی ها نزدیک به 1500 سال قبل از میلاد منجی قوم یهود، حضرت مسیح، در حالی که زندگی در سرزمین هایی در شمال فلات ایران برایشان مشکل و غیر ممکن شده بود، جبر زمانه بزرگان این قوم را به هجرتی بزرگ وادار کرد و این قوم مدبر و آگاه سرزمین های گرم جنوبی و غربی مثل هند، فلات ایران و اروپا را برای خود در نظر گرفته و مهاجرت به آن را شروع کردند و در آن سکنی گرفتند و اکنون سه هزار و پانصد و هفتده سال است که این سرزمین های بزرگ، متاثر از این هجرت و این حرکت تاریخی عظیمند.