فتیله جنگ ها را، جنگ سالاران، و جنگ طلبان درست و یا نادرست روشن می کنند، و ملت هایی که در تصمیمِ آغاز و پایان این جنگ ها هیچ نقشی ندارند، ناگزیر، و هاج و واج، گوش و چشم هایشان را به اخبار رسانه ها می سپارند، و در کشاکش قدرتنمایی و وزنکشی صاحبان صحنه های خونبار جنگ، و میدانداران آتش و ویرانی، به شمارش روزهای کشتار، و تعداد انسان هایی می نشینند که سلاخی شده و می شوند، بدن هایی که آماج گلوله ها و بمب ها شده و می شوند، و این همان میزانسنج شدت درگیری، برای شاهدانِ آن خواهد بود. آرزوهایی که بر باد می رود، امیدهایی که دچار ناامیدی شده، خانواده هایی که از هم می پاشند، سرزمین هایی که آبادانی خود را می بازند و...

جنگ های آغاز شده را، انگار پایانی نیست، پرونده هایی که گاه هزاران سال است بسته نشده و نمی شوند، مثل همین جنگ بر سر سرزمین فلسطین، که دهه هاست که تاریخ خونبار آن ورق های پی در پی می خورد، و امروز ما به این پرده خونین و جاری آن رسیده ایم، و شاهد نبردی هستیم که هر دو طرف آن را مقدس می نامند و از شنبه 15 مهرماه (7 اکتبر 2023) کلید خورد، و به واقع یک پرده از هزاران پرده ایی است، که در 75 سال گذشته، ورق خورده، و با این شرایط، ورق های بسیاری نیز در پس خود دارد که خواهد خورد؛

دنیای ما، دنیای بی رحمی ها، شقاوت ها، سفاکی ها، کشتارها، تمامیت خواهی ها و ویرانگری هاست؛ و البته دنیا هرگز صاحب چنین خصلت های ناشایستی نبوده و نیست، و بلکه این خصوصیت انسانِ اشرف مخلوقات، مدعی عقل، اخلاق، خدا و... است، که بانی چنین صحنه های زشتی در دنیا می شود، و آنرا بارها و بارها آفریده، و بازآفرینی کرده، گسترش می دهد، و مدیریت می کند؛ در نبود انسان ها، به حتم دنیا زیباتر، سالمتر و آرامتر از اینی خواهد بود که هست؛ من اگر جای خدا بودم، به حتم از آفریدن چنین موجودی منصرف می شدم.

چراکه دیگر شریک فعالِ ما انسان ها در این دنیا، حیوانات هستند که تنها به قصد خوراک، جفتگیری و دیگر دلایل حیوانی، از هم می کُشند، ولی ما انسان ها علاوه بر دلایل حیوانی، برای آرمان و آرزوهایی که تنها برای دارندگانش محترمند، نیز می کشیم؛ حتی برای تفریح و تفرج عده ایی به کشتار انسان ها و حیوانات مبادرت می کنند؛ گاه مست از باده ی تسلط بر تمام ثروت و منابع کره زمین (آب، خاک، جنگل و...)، که همه را ملک طِلق انسان، و در خدمت او می دانیم، در فکر تصاحب سرزمین های همدیگریم، و برای این نیز کشتار می کنیم؛ گاه انسان در فکر تسلط ایده هایی است که تنها نزد صاحبانش بهترین تلقی می شوند، برای تسلط ایده ها و آرمان های مان نیز کشتار می کنیم؛ یا در پی حکمرانی نژادی بر جهانیم، که آنرا برترین نژاد تعریف می کنیم، برای تسلط نژادمان بر جهان نیز کشتار می کنیم؛ و یا برای تسلط مذهب مان به کشتار روی آورده، مذهبی که تنها پیروانش، آنرا بهترین دین دانسته، و آنرا لایقترین برای تسلط بر جهانِ انسانی می دانند، برایش حاضرند، از دیگرانی که از آنان نیستند، مثل آنان فکر نمی کنند، و مانع یکه تازی آنان هستند، حمام خون به پا کنند و...، اینجاست که کشتارها از همدیگر، مجوز دینی، ایدئولوژیک، قانونی، منطقی، لازم و واجب بودن و... می گیرند، آنرا تشدید کرده، و هر بار بدون وجداندرد، آنرا از سر می گیریم، و بر تعدد کشته های از همدیگر، مجلس جشن به پا می کنیم.

فلسطین یک سمبل کشتار و ویرانی، در همین مقوله هاست، نبردهای دنباله دارِ قدیم و معاصری که انگار پایانی بر این پرونده خونین وجود ندارد؛ نمی دانم برای فلسطین چه مقدار از انسان ها کشته شده اند، فقط همین را می دانم، که زمین اورشلیم بارها و بارها، با خون تپه هایی از اجساد سربازان مهاجم و مدافع آن، سیراب شده، و از زمان رومیان بدین سو، این سرزمین بارها و بارها، دست به دست شده، و می شود، و هر که از راه رسید، و قدرت لازم را یافت، بر اساس تسلط مذهبی، نژادی، قومی و... بر این نقطه، بر تلی از اجساد دیگران، پیروزی خود را جشن می گیرد، درست مثل همین چند روز پیش که حماس در یک غافلگیری مشکوک، نبردی را استارت زدند، و تا میانه های سرزمین تحت حاکمیت صهیون ها پیش رفتند، و در یک روز، 1300 نفر از آنانرا کشتار کردند. 

و عده ایی در گوشه و کنار دنیا، از جمله در همین میدان فلسطینِ خودِ ما در تهران، جشن گرفتند و شادی کردند، اما این جشن را دیری نپایید، و کشتار متقابل، و جشن و پایگوبی طرف مقابل شروع شد، و تاکنون هزاران نفر زیر آوار ساختمان های فرو ریخته، و انفجارات پی در پی و بی وقفه، در غزه و دیگر مناطق فلسطینی و اسراییلی جان داده و می دهند، و تازه وزیر دفاع اسراییل از "وحشی های حماس" می گوید و به سربازانش وعده ورود به غزه [1] را می دهد، تا از درون آنرا ببیند! [2] و لابد کشتار اصلی را بعد از آن همه ویرانی و خونریزی و...، تجدید کنند.

بیش از هزاره است که سنگی در چاه ویل (بدون ته) خاورمیانه افتاده، و هزاران عاقل، توان بیرون آوردن آن را ندارند، تنها در همین فقره غزه، دو میلیون نفر در بزرگترین زندان سر باز جهان، در باریکه ایی با عرض و طول بسیار کم، گرفتار آمده، به هر سو که فرار می کنند، دیوار است و فنس های بلند، و گذرگاه هایی که بسته مانده اند، تنها گزینه ایی که دارند، ماندن و مردن است، چرا که نه کشورهای همسایه ی همکیش و همزبانِ آنان، دیگر توان پذیرش مهاجر و پناهندگانی جدید، و بیش از آن که در گذشته پذیرفته اند را دارند، و نه این مردم می خواهند خانه و کاشانه خود را رها کرده و بروند، تازه اگر تصمیم به رفتن هم بگیرند، و راهی هم باز شود، این رفتنی است که معلوم نیست دیگر بازگشتی برای آنان وجود داشته باشد، یا خیر.

و جنگ سالاران پشت این همه دلایل مذهبی، تاریخی، منطقی و غیر منطقی که برای جنگ و نبرد تدارک دیده شده، پنهان شده و همچنان محکم و استوار، بر طبل و بوق جنگ نواخته، راهی برای خلاصی از جنگ و کشتار نیست؛ به نظر می رسد انسان تا زمانی که به ارزش های انسانی، و اخلاقِ انسانی باز نگردند، و خود، ایده، دین، نژاد و... خود را حق مطلق بداند، حکایت جنگ ها، همچنان باقی است، و این روند ادامه خواهد داشت؛

در این سو چشم هایی وجود دارد، که به دیدن گرسنگی، تشنگی، قساوت، کشتار، آوارگی و... در خاورمیانه عادت می کنند، و سو استفاده گرانی که منطق جنگ را همچنان ترویج و تئوریزه کرده، و گسترش می دهند، دیگر کشته شدن مردم افغانستان، فلسطین و... به دست طالبان جنایتکار، جانیان صهیونیسم، تروریست های سنگدل و افسارگسیخته مسلمان و... کاملا عادی شده است، گرسنگی مردم افغانستان و فلسطین، یمن، ایران و... کاملا نادیده گرفته می شود، زنان شان در بدترین وضعیت قرون وسطایی، برایشان قانون نوشته می شود، حتی از تحصیل، کار و مسافرت محروم می شوند و... نه گوشی به فریاد شان حساس است، نه چشمی به غم شان گریان، ملت هایی فراموش شده، در تکرار جنایت، کشتار، غارت و ظلم رها شده اند، چشم های دنیا به دیدار ظلم و ظالم، کشتار و غارت و جنگ، آوارگی و گرسنگی و حوادث تلخ و... دارد عادت می کند و...، 

این بزرگترین خطر برای انسانیت است، این همان ناقوس خطری است که نواختن آغاز کرده، و همه ی ارزش های انسانی و اخلاقی را به سخره گرفته است، شاید به جایی برسیم که دنیا بگوید، این ملل وحشی را به حال خود رها کنید، تا آنقدر از هم بکشند، تا تمام شوند، و دنیا از چنین آوردگاه جنایتکارانی این چنینی رها شود، تا بلکه چشم و گوش جهان از دیدن این همه پلیدی خلاص گردد!

[1] - منطقه غزه شامل 2 میلیون نفر جمعیت در مساحت 360 کیلومتر مربع است. این منطقه از دو طرف با اسرائیل، از یک طرف با دریای مدیترانه در کنترل نیروی دریایی اسرائیل و از یک طرف با خاک مصر همسایه است

[2] - گالانت (10/19/2023 08:59 PM) یوآو گالانت، وزیر دفاع اسرائیل، در یک سخنرانی در جمع نیروهای نظامی این کشور در مرز غزه گفته است «شما الان غزه را از دور می‌بینید، به زودی از داخل آن را خواهید دید. فرمان خواهد رسید.» ناظران می‌گویند اظهارات او نشان می‌دهد که آغاز یک حمله زمینی ممکن است نزدیک باشد.  ارتش اسرائیل پیش از این اعلام کرده بود که نیروهایش به منظور افزایش آمادگی جهت انجام عملیات برای مراحل بعدی جنگ، در سراسر خاک این کشور استقرار پیدا کرده‌اند. وزیر دفاع اسرائیل روز دوشنبه (تاریخ انتشار: ۱۴:۱۶ - ۱۷-۰۷-۱۴۰۲) گفت که اسرائیل در حال تشدید تدابیر خود علیه نوار غزه است. این محاصره کامل شامل ممنوعیت ورود مواد غذایی و سوخت نیز می شود. او ادامه داد که این اقدام بخشی از نبرد علیه "مردم وحشی" است 

کشتار و آوارگی و ظلم در افغانستان هرگز پایان ندارد، و هنوز زخم نبرد قره باغ باز، و کشتار و آوارگی های آن پابرجاست، که امروز اسراییلی ها در صبح، و فلسطینی ها در بعد از ظهر با کشتاری عظیم مواجه شدند. اسراییلی ها روز خود را با زوزه های موشک، راکت و گلوله آغاز کردند، بعد هم حمله ایی برق آسا که به اسارت و کشتار ساکنان مناطق اسراییلی نشین منجر شد، اما همه چیز مشکوک است، چرا که انگار همه ی چشم های بینای جهان، کور شده بودند، تا این نبرد آغاز شود، و تا حدی که می خواهد پیش رود! تو گویی چشم های زیادی به دیدن خونریزی های امروز آماده مست شدن بودند.

چرا که تمام سرویس های امنیتی و نظامی منطقه و جهان از جمله اسراییل، امریکا و... و تمام همکاران منطقه ایی اشان انگار در یک خواب خرگوشی بودند، تا حوادثی که باید، اتفاق بیفتند؛ کارشناسان سیاسی، امنیتی و اطلاعاتی، نظامی همه ی آنها غافلگیر شدند، و باخت خود را باید اعلام کنند، نه گنبد آهنین اسراییل بیدار بود، و نه مرزبانانش استحکاماتی برای دفاع از مرزهای مصنوعی سیاسی با فلسطینی های ساکن در بزرگترین زندان سرباز جهان، و باریکه غزه داشتند،

و در نتیجه، شرایطی مهیا بود تا صدها نفر کشته، زخمی و اسیر شوند. این از شرایطی بود که امروز صبح رقم خورد، اما بعد از ظهر حملات متقابل اسراییلی ها آغاز شد، و این سو نیز صدها نفر از زندانیان گرفتار آمده در باریکه غزه، توسط زندان بانان شان کشته و مجروح شدند. و نتانیاهو، نخست وزیر تندرو اسراییل، کشورش را در حالت "جنگ" اعلام کرد.

این چنین است که تو گویی از عهد باستان ناف منطقه غرب آسیا را با جنگ بریده اند، آسان ترین و مجازترین کار، جنگ و کشتار است؛ حکیم ابو نصر فارابی، اندیشمند بزرگ ایرانی می فرمایند : "شخصیت هر ملتی عبارت از مجموعه ترسیمات ذهنی و یا خیالی آنها است". و تو گویی ترسیمات ذهنی و یا خیالی مردم این خطه از آسیا را در جنگ و نبرد شکل داده و بقا می یابد؛ مردمان این سرزمین بلازده ترسیمات ذهنی و خیالی خود را بعد از گذر از دریای خون دیگران قرار داده اند، آنان آرمان های خود را با گذر از دریای خون همدیگر تعریف می کنند.

و همه این جمله زیبای حکیم بلخ، جناب جلال الدین مولوی را به فراموشی سپرده اند که :

"آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را         وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی"

و تو گویی زندگی بی ارزش ترین کالا در این خطه از جهان است، و این روزهای آینده است که تعیین می کند که دامنه جنگ، چقدر وسعت خواهد یافت، و آیا این جنگ به صبح و عصری خونین در امروز ختم خواهد شد، یا نه، جان های دیگری را باید طعمه این جنگ جدید دید. آنانی که دیروز زنده بودند و هرگز فکر نمی کردند امروز روز آخر زندگی آنان باشد، آیا کسان دیگری هم هستند که ساعات آخر زندگی خود را طی می کنند؟!

شعار "نه به جنگ" در میان هیاهوی جنگجویان، در این منطقه فلاکت زده گم شده است، و همیشه دلایل زیاد و محکمه پسندی برای کشتار و جنگ، دم دست تمام کسانی است که بخواهند نبردی را، در هر یک از روزهای سیاه این مردم فلاکت زده، آغاز کنند. این جا رجز خوانی جنگ، مقدس ترین و زیباترین نوای مردان میدان این منطقه است. همه از کمک خداوند برای غلبه بر همدیگر می گویند، هر یک از آنان خدایی دارند که خدای شان را طرفدار خود، و اجر اعمال خود را نزد او محفوظ می دانند. و البته غایب ترین عنصر این میدانِ کشتار، آوارگی و ظلم، خدایی است که همه از آن یاد می کنند. او غایب ترین موجود، در این آوردگاه تجارت خون و زندگی است. 

هر روزمان آبستن جنگی جدید است، و هر جنگی مجوزی برای آغاز جنگی دیگر.

پایان تابستان است و شروع پائیز، و در آستانه سالروز آغاز هشت سال جنگ و خونریزی در 31 شهریور سال 1359، و اینکه با چه رویکردی باید بدان نگریست، آنرا به رسم موجود "گرامی" داشت، یا اینکه به تفکر نشست که چه شد که این طولانی ترین جنگ جهان در قرن بیستم آغاز شد، از چه این مقدار به درازا کشید، و چرا این جنگ طولانی و پر از خسارت و درد، این چنین پایان یافت؟! یا اینکه چه باید کرد که چنین جنگ های خسارتبار و دردناکی، دوباره برای کشور و مردم ایران اتفاق نیفتد، و چطور می توانیم ما هم به یک کشور نرمال و بدور از جنگ و جدال با دیگران، در دنیا تبدیل شویم.

هشت سال ویرانی و تجاوز، هشت سال اسارت و آوارگی، هشت سال جراحت و پارگی و از هم پاشیدن بدن هایی که به مسلخ خشم، خشونت و جنگ برده شدند، و البته هشت سال نبرد و رزم رزمندگانی که با هجوم وسیع متجاوزین بعثی مواجه شدند، که آمده بودند تا تیکه های دیگری از خاک مقدس ایران بزرگ را جدا کرده، و به تیکه های جدا افتاده دیگری از این دست ملحق نمایند، که پیش از این، در حاشیه های رودهای دجله و فرات، چونان شهر تیسپون و...، جدا کرده بودند، و متاسفانه می رود تا از گوشه های ذهن ما نیز به فراموشی سپرده شوند، تو گویی انگار چنین شهرها و مناطقی هرگز به ایران تعلق نداشته، و پایتخت ایران نبوده است.

این روزها، تحت نام "گرامیداشت هفته دفاع مقدس"، چهره شهرها به نشانه ی آمدن آن روزِ شومِ آغازِ جنگ، تغییر می کند، هر ساله در چنین روزی رسانه های جمعی بسیج می شوند تا از آن هنگامه، یادمانی خاص بسازند، و بزعم خود، آنرا زنده نگه دارند، و سمبل های آن دوره سحرآمیز و سخت، بر در و دیوار شهرها خودنمایی کنند و...، اما دلم آشوب می شود، چراکه، به روزهایی فکر می کنم که از سوی دو طرف هر میدانِ اینچنینی، تمام موازین انسانی، قوانین اخلاقی و... تعطیل می شوند، و سبقت در قتل و کشتار، وارد کردن جراحت و زخم، به اسارت و زندان بردن، ویرانی و خسارت و... در سرلوحه برنامه ها و اهداف مجاز تبدیل شده و بلکه به عادی ترین کارهای روزانه، تبدیل می شوند.

تو گویی در جنگ ها "رُفِعَ القلم" [1] اتفاق افتاده، که چشمه های وجدان و اخلاق انسانی کور می شوند، و در وجود انسان سوالی از چرایی وجود این همه درد، رنج و غم و مصیبت دیده نمی شود، و انسان ها در شرایطی قرار می گیرند، که می توانند هر آنچه که خواستند و می توانند، از همنوعِ مقابل خود، بُکشند، جراحت زنند، به اسارت برند و... و با افتخار نیز از آن عمل خود یاد کنند، و گردن فراز دارند، که در آن لحظات واجد چنان عرفانی بودند، و در آن صحنه های غرور حضور داشتند، در حالی که غرق در خضوع و خشوع و عبادت، زندگی کردند، این چنین از حریف کشتند و...!

جنگ ها هنگامه ایی اسرار آمیز است، که بشر آن را از تمام موازین اخلاقی و انسانی جدا، و برای خود پرانتزی در زندگی انسانی باز می کند، و آنرا بسان لحظه ایی استثنایی تعریف، و بر آن قوانینی دیگر استوار می دارد، چونان که صحنه داران آن، اوضاع "رفع القلم" را بر اعمال خود استوار می بینند؛ لذا در دوره جنگ، هر جنایتی مجاز و درست، و واجد اجر و پاداش تلقی می شود! می توان بر هیروشیما و ناکازاکی بمب اتمی افکند، و شهرهایی را با تمام مردمش نابود نمود، می توان 665 هزار اسیر نبرد کیف را سر به نیست کرد [2] ، می توان هزاران سرباز حریف را در نبرد بدر [3] در کناره های دجله با مواد شیمیایی و... خفه کرد و کُشت و یا مجروح بر صحنه جنگ رها کرد؛ می توان سنجار [4] را از مرد و زن ایزدی پاک، و آنانرا نسل کشی نمود و... و باز در نزد همقطاران خود به قهرمان شجاعت و قدرت و... مفتخر بود.

انگار نه انگار که خداوند ما را انسانی مسئول و صاحب تفکر آفریده است، که باید بر اراده و اعمال خود لجام زنیم، اما در آن دوره جنگ، سربازان بدانچه مجازند، که در حالت عادی هیچ انسانی هرگز مجاز به انجامش نیست، و نخواهد بود. و در مخیله اش هم، انجام آن قابل تصور نیست، نمی دانم چرا باید آمدن چنین دوره ایی را گرامی داشت؟! می مانم در این ماندن ها.

معنی گرامیداشت چنان سحر شدگی، فراموشی، مستی و مدهوشی را که در این حالت، هرگونه کشتار، جراحت و اسارت و خشم و خشونت مجاز می شود، را خوب نمی فهمم، که طی آن انسان هایی مملو از وجدان و اخلاق، ابتدا از وجوه انسانی و اخلاقی شان با توجیه و تبلیغ خالی، تا چنان صحنه هایی را به راحتی بیافریند، بی آنکه احساس گناه کنند، که هر انسان عادی با دیدن آن صحنه، از خشم و ناراحتی و شرم، صورت و چشم بر می گرداند، تا حتی آنرا نبیند.

آری در چنین روزی ما مجبور به حضور در چنین صحنه هایی شدیم، و برای هشت سال بهترین فرزندان این آب و خاک، و البته برادران عراقی ام، قربانی چنین شرایطی شدند، کُشتند و کشته شدند، جِراحت زدند و جراحت خوردند، اسیر شدند و اسیر گرفتند، معلول شدند و معلول کردند، و بهترین شهرهای ما را ویران کردند و بهترین شهرهای شان را ویران کردیم و...

اما چنان مسحور آن شرایط شده بودیم، که حتی وقتی به پایان آن لحظات مصیبت و درد هم که رسیدیم، در داغ پایانش، ناله ها زدیم و گریستیم که چرا فرایند کشتار و... تعطیل شده است، که "دَرِ باغ شهادت را نبندید!" [5] و آنان که از مصیبتِ قتل و کشتار خاندان پیامبر در سده های نخستین اسلام می گفتند و ما را برای قربانی شدن به سان آنان، در چنان صحنه هایی آماده می کردند، از پایان این صحنه ها، و مصیبتِ پایانش خواندند و گریستند، و ما هم زار زار برای آن پایان، گریستیم و ناله زدیم، که حالا که "جنگ ما را لایق خود کرده بود!" [6] چرا این جنگ به پایان می رسد؛ و این منطق و حال جنگ دیدگانی بود که مثل ماهی از آب بیرون انداخته و بر زمین خشک، مثل ذرت های در روغن داغ افتاده، بالا و پایین می شدیم، که چرا درب باغ شهادت بسته شده است!

با پایان این جنگ هشت ساله و بی پایان، کسی از نکبت جنگ نگفت، و برای عدم تکرارش، فریادی بر نیاورد، کسی برنامه ایی برای صلح طلبی و دوری از جنگ نداشت، شعار "نه به جنگ" تو گویی خود، به ضد ارزشی بزرگ تبدیل شده بود، که میان ارزش های جنگ! نباید فریاد زده می شد، و فریاد زده نشد، و اگر زده شد در میان هیاهوی درد فراق جنگ گم شد.

 

[1] - مسلمانان معتقدند در طول دوره زندگی، فرشتگانی از سوی خداوند مامور به ثبت اعمال انسان هستند. از کودکی به ما می گفتند روی دو دوش هر انسانی دو فرشته نشسته اند که مامور ثبت و درج اعمال انسانند، فرشته روی دوش راست، اعمال نیک، و فرشته روی دوش سمت چپ، اعمال بد انسان را ثبت پرونده هر انسانی می کنند، و در آخر این پرونده به خداوند عرضه می شود، تا او را روانه بهشت و یا جهنم کند؛ "رفع القلم" از این اندیشه سرچشمه می گیرد و به معنی برداشته شدن "قلم تکلیف" است که کنایه از این دارد که تمام قوانین دینی از دوش مکلف برداشته می شود، دیندارانی که مُقیَّد به انجام و یا عدم انجام کارهایی هستند، زین پس که فرشتگان چشم بر اعمال انسان می بندند، او می تواند هر کاری که دوست داشت را، مثل آدم های آتش به اختیار انجام دهد. مثلا "قتل" شنیع ترین اقدام برای یک انسان در شرایط عادی است، در قالب "جهاد" می توان به عددی که توانستی از طرف مقابل بکشی و در پرونده جهاد خود، که برای دریافت اجر به خداوند عرضه خواهند داشت، انباشت. و... اصطلاح رفع القلم توسط معتقدین شیعه ایی که در جشن مرگ دشمنان ائمه شیعه، خود را مجاز به هر گفته و کاری می بینند، سود جسته می شود تا در آن هنگامه، مجاز شوند گناهان را هم انجام دهند!

[2] - نبرد نخست کی‌یف به نبردی در جبهه شرقی جنگ جهانی دوم اطلاق می‌شود که در اثر اقدام نیروهای ورماخت در ماه‌های اوت و سپتامبر سال ۱۹۴۱، در جریان عملیات بارباروسا، برای به محاصره درآوردن نیروهای ارتش سرخ در ناحیه کی‌یف به وقوع پیوست. از این نبرد در تاریخ نظامی شوروی تحت عنوان عملیات دفاع راهبردی کی‌یف یاد می‌شود. طی این نبرد، پس از توقف حرکت گروه ارتش مرکز ورماخت به سمت مسکو، بخشی از نیروهای زرهی آن در قالب گروه زرهی ۲ تحت امر هاینتس گودریان رو به جنوب چرخش کردند. با حرکت نیروهای گروه ارتش جنوب ورماخت از گذرهای رود دنیپر رو به شمال و اتصال آن‌ها نیروهای گودریان در شرق کی‌یف، بیشتر یگان‌های جبهه جنوب غربی ارتش سرخ به محاصره آلمان ها درآمدند و در نهایت به کمک پیاده‌نظام منهدم شدند. نبرد کی‌یف بزرگ‌ترین محاصره نیروهای نظامی در طول تاریخ بوده‌ است که طی آن ۶۶۵ هزار نیروی نظامی شوروی به اسارت نیروهای آلمانی درآمدند. آدولف هیتلر، پیشوای رایش سوم نبرد کی‌یف را «بزرگ‌ترین نبرد در تاریخ جهان» توصیف کرده‌است.

[3] - عملیات بدر عملیات گسترده نظامی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در اسفندماه ۱۳۶۳ به مدت ۱۰ روز در منطقه هورالعظیم، به فرماندهی سپاه و با مشارکت نیروی زمینی ارتش، بر علیه نیروهای ارتش عراق انجام شد. عملیات بدر در تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ آغاز شد و تا ۲۹ اسفند ۱۳۶۳ ادامه داشت. نیروهای ایرانی در پیشروی اولیه از جزایر مجنون، موفق به گرفتن پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند. با این حال پاتک عراقی‌ها نیروهای ایرانی را به عقب راند و حالت واماندگی جنگ ادامه یافت. در این عملیات میزان تلفات طرفین بسیار بالا بود و از سمت نیروهای ایرانی بالغ بر ۱۵ هزار نفر و از سوی عراق نیز بیش از ۱۰ هزار نفر کشته شدند. مهدی باکری؛ فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا و عباس کریمی؛ فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله از جمله کشته‌شدگان ایرانی در عملیات بدر بودند.

[4] - نبرد سنجار به نبردهای فشرده‌ای گفته می‌شود که بین شبه نظامیان داعش و نیروهای کرد رخ داد که منجر به کشته و آواره شدن تعداد زیادی از مردم سنجار و سقوط این شهر توسط نیروهای داعش شد. انگیزه داعش برای حمله به سنجار اولا طبق ایدئولوژی افراطی که ایزدی ها را کافر و حرب و جنگ با اینان را واجب دانسته و مرتکب شنیع ترین جنایت ها علیه غیر نظامیان شدند. دوما نزدیکی به میدان‌های نفتی که یکی از درامدهای گروه داعش از طریق فروختن نفت، که گاهی توسط شرکت های ترکیه که برخی منابع ادعا و اثبات کردند، فروخته و هزینه های استقرار و جنگ های پی در پی را جبران میکرد. نسل‌کشی ایزدی‌ها به جنایات جنگی، کشتار جمعی برنامه‌ریزی شده و هدفمندِ ایزدیان و به بردگی جنسی کشاندن زنان به‌دست حکومت اسلامی عراق و شام (داعش) علیه اقلیت مذهبی کردزبان ایزدی سالِ ۲۰۱۴ میلادی در عراق و سوریه اشاره دارد. در ژوئن ۲۰۱۶ سازمان ملل متحد گفته‌ است داعش علیه ایزدیان مرتکب نسل‌کشی شده‌ است و داعش به دنبال نابودی کاملِ این دین و به‌ اجبار مسلمان‌کردن ایزدیان است.

[5] - نوحه ایی تحت عنوان "در باغ شهادت را نبندید" که بعد از پایان جنگ توسط صادق آهنگران تنظیم و اجرا شد، هیچ رزمنده ایی از جایگاه سردار آهنگران در روند تبلیغات جنگ بی اطلاع نیست :   سبک بالان خرامیدند و رفتند     مرا بیچاره نامیدند و رفتند       سواران لحظه ای تمکین نکردند      ترحم بر من مسکین نکردند    سواران از سر نئشم گذشتند      فغان ها کردم، اما برنگشتند       اسیر و زخمی و بی دست و پا من       رفیقان، این چه سودا بود با من؟       رفیقان، رسم همدردی کجا رفت؟       جوانمردان، جوان مردی کجا رفت؟     مرا این پشت، مگذارید بی پاک        گناهم چیست، پایم بود در خاک        اگر دیر آمدم مجروح بودم       اسیر قبض و بسط روح بودم        در باغ شهادت را نبندید        به ما بیچارگان زان سو نخندید         رفیقانم دعا کردند و رفتند      مرا زخمی رها کردند و رفتند    رها کردند در زندان بمانم          دعا کردند سرگردان بمانم           شهادت نردبان آسمان بود         شهادت آسمان را نردبان بود        چرا برداشتند این نردبان را؟       چرا بستند راه آسمان را؟          مرا پایی به دست نردبان بود           مرا دستی به بام آسمان بود          تو بالا رفته ای من در زمینم        برادر، روسیاهم، شرمگینم           مرا اسب سپیدی بود روزی         شهادت را امیدی بود روزی       در این اطراف، دوش ای دل تو بودی!        نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی!          بگو اسب سپیدم را که دزدید         امیدم را، امیدم را که دزدید          مرا اسب چموشی بود روزی         شهادت می فروشی بود روزی      شبی چون باد بر یالش خزیدم        به سوی خانه ی ساقی دویدم        چهل شب راه را بی وقفه راندم        چهل تسبیح ساقی نامه خواندم        ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست       گمانم خانه ی ساقی همین جاست           دلم تا دست بر دامان در زد        دو دستی سنگ شیون را به سر زد     امیدم مشت نومیدی به در کوفت        نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت        چه درد است این که در فصل اقاقی؟       به روی عاشقان در بسته ساقی      بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است      بجوش ای اشک هنگام خروج است        در میخانه را گیرم که بستند      کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!      دعا کردند در زندان بمانم        دعا کردند سرگردان بمانم         من آخر طاقت ماندن ندارم        خدایا تاب جان کندن ندارم         دلم تا چند یا رب خسته باشد؟         در لطف تو تا کی بسته باشد؟        بیا باز امشب ای دل در بکوبیم        بیا این بار محکم تر بکوبیم       مکوب ای دل به تلخی دست بر دست        در این قصر بلور آخر کسی هست       بکوب ای دل که این جا قصر نور است        بکوب ای دل مرا شرم حضور است        بکوب ای دل که غفار است یارم       من از کوبیدن در شرم دارم        بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست        مرا هر چند روی در زدن نیست       کریمان گر چه ستار العیوب اند      گدایانی که محبوب اند خوب اند          بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در         بکوب ای دل هزاران بار دیگر        دلا! پیش آی تا داغت بگویم         به گوشت، قصه ای شیرین بگویم        برون آیی اگر از حفره ی ناز         به رویت می گشایم سفره ی راز           نمی دانم بگویم یا نگویم         دلا! بگذار، تا حالا نگویم      ببخش ای خوب امشب، ناتوانم       خطا در رفته از دست زبانم           لطیفا رحمت آور، من ضعیفم         قوی تر ازمن است، امشب حریفم     شبی ترک محبت گفته بودم       میان دره ی شب خفته بودم          نی ام از ناله ی شیرین تهی بود         سرم بر خاک طاقت سر نمی سود        زبانم حرف با حرفی نمی زد         سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد       نگاهم خال، در جایی نمی کوفت        به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت       دلم در سینه قفلی بود، محکم           کلیدش بود، دریاچه ی غم                امیدم، گرد امیدی نمی گشت         شبم دنبال خورشیدی نمی گشت       حبیبم قاصدی از پی فرستاد      پیامی با بلوری می فرستاد       که می دانم تو را شرم حضور است        مشو نومید، این جا قصر نور است     الا! ای عاشق اندوه گینم          نمی خواهم تو را غمگین ببینم         اگر آه تو از جنس نیاز است          در باغ شهادت باز، باز است       نمی دانم که در سر، این چه سودا است!        همین اندازه می دانم که زیبا است           خداوندا چه درد است این چه درد است؟         که فولاد دلم را آب کرده است           مرا ای دوست، شرم بندگی کشت        چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت

[6] - صادق آهنگران این نوحه "ذوق و شوق نینوا کرده دلم" را بعد از پایان جنگ، در فراق آن روزهای جنگ و خون، دردمندانه خواند و زمزمه کرد و ولوله ایی در دل های رزمندگان برپا کرد :  "بـار دیگـر بـا اجــازه از تفنگ       می‌رود ذهنم بسوی شعر جنگ        ذوق و شـوق نینـوا کـرده دلم       چـون هـوای کـربلا کـرده دلم       بود سنگر بهترین مـأوای من       آه جبهـه کـو بـرادرهـای من       در تمام سال‌های عشق و جنگ       مهـر در سجاده مـا شد قشنگ        سنگر خوب و قشنگی داشتیم       روی دوش خود تفنگی داشتیم      جنگ مـا را لایـق خود کرده بود        جبهه ما را عاشق خود کرده بود          روز کوچ کاروان از بر و بحر    روز آزادی شد از زندان شهر      نفرت از هر خود ستایی داشتیم        خلـق و خـوی روستایی داشتیم       آسمـان تکبـیر ما را دوست داشت      هر حسینی کربلا را دوست داشت       روزها در عشق پرپر می زدیم       در دل شب‌ها منـور می زدیم       داشتیم ای دوست شب‌های خطر      سایه‌ی صاحب زمان را روی سر          ابر گـریان از صـدای ناله بود       شور پرپر گشتن یک لاله بود     گردبـاد خـون به روی دجلـه بود    حمله در شب دعوتی تا حجله بود     مین بـه میـدان عبـورم می کشید     شیهه‌ی اسبی به شورم می کشید       گریـه‌هایم آه حسرت خورده اند      چکمه‌هایم خاک غربت خورده اند     یـاد روزی کـه بسیجی می شدیم      شمع شب‌های دوئیجی می شدیم        یـاد روزی که در خمپاره‌ها         جمع می‌کردیم، پاره پاره‌ها       هر بسیجی اقتـدا بر شمع کرد      پاره‌های جـان جود را جمع کرد       تـا ابـد شــام پریشانی ماست        داغ غربت روی پیشانی ماست      سرزمین نینوا یـادش بـه خیر   کـربلای جبهه‌ها یادش به خیر      سر به دوش گریه ها و ناله‌ها       چـون نگریم در عزای لاله ها        فیض پرپر گشتن گل داشتیم      کاش در جـام بلا مُل داشتیم      زخم دیدیم و پی مرهم شدیم      ما به بزم عشق نامحرم شدیم      ارث ما این روسیاهی مانده است     یادی از مـرغان چاهی مانده است    کربلای جبهه‌ها یادش به خیر     سرزمین نیـنوا یادش به خیر      غم برای نوع عنوان، می خوریم   رنج آب و غصه‌ی نان می خوریم    کـاش بـا یــارانِ مستِ دوستی     باز می‌داد عشق، دست دوستی         تا به دشت و کوه، رُسته شالی است      تـا ابـــد جـای شهیـدان خـالی است      سرزمین نیـنوا یادش به خیر      کربلای جبهه‌ها یادش به خیر"

نکته های تاریخی.pdf
کتاب "نکته های تاریخی" را از اینجا دانلود کنید

نویسنده جعفر شیرعلی نیا

در هر سوی استان کرمانشاه که پای می گذارم پر است از دیدنی هایی که مشتاق دیدارش هستم، و کرمانشاه برای من مملو از خاطراتی تلخ و شیرین است که از کودکی با آن همگام و همراه بوده ام، یادم هست نسل اندر نسل بیقرار سفر به این استان بودیم،

پدر بزرگ و مادر بزرگم با عنوان "کربلایی" زندگی کردند، و این بدان معنا بود که از مرز خسروی گذشته و به عراق سفر زیارتی کرده اند، پدر و مادرم عمری کشیک کشیدند تا از مرزهای کرمانشاه عبور کرده به کربلا و عراق سفر کنند، تا این که بعد از پذیرش قطعنامه 598، این سفر بدون عبور از آن مرز، و با استفاده از هواپیما برای شان محقق شد.

تا پیش از این پدرم با هر بیلی که بر زمین گشتزارهای خود فرو می کرد، دعایی نیز برای باز شدن دوباره راه کربلا زمزمه می کرد، او همواره چشم به مرز خسروی داشت تا این راه باز شود، به خصوص که یکبار در زمان حاکمیت پهلوی ها، تا این مرز پیش رفته، اما به واسطه بسته ماندن مرز توسط حاکمیت عراق، از آنجا ناکام برگشته بود،

اما چرا او چنین بر این سفر مستاق و این چنین اصرار داشت، خود داستان دارد، پدرم حتی اهل رفتن به امامزاده بسطام هم نبود، که آن موقع ها حتما سالی یک بار رسم ما بود و بدانجا می رفتیم، و این همان زیارت سالانه ما تلقی می شد، اصولا فرصتی نداشت که صرف این گونه عبادات حاشیه ایی کند، مادرم سال ها تلاش می کرد، تا او را راضی انجام به یک سفر مشهد کند، اما با این وجود، بدین سفر خیلی تعجیل داشت،

چرا که او زیر بار سنگینی دینی (بدهکاری) کمر خم کرده بود که مادرش هنگام مرگ، بر گردنش نهاد، تا بازمانده جسد به امانت گذاشته اش را، به "شاه نجف" یا کربلا منتقل، و در وادی السلام [1] به خاک بسپارد، از این قول و قرار بود که، پدرم، برای دهه ها احساس مسئولیت سنگین و عجیبی داشت، که وجودش را مثل خوره می خورد و آزارش می داد، و همواره خود را شماتت می کرد، که چرا بدین آخرین خواسته سخت مادرش تن داده است، و اکنون از انجامش این چنین عاجز مانده،

پدرم، مادرش را در قبر، چشم انتظار چنین سفری می دید، او تصور می کرد که مادرش، چشم به سقف قبر مانده است، تا روزی یگانه فرزند باز مانده از زندگی مشترک کوتاه با همسرش، قبر را بشکافد و او را از اسارت این قبر برهاند، قبری که او را به امانت در آن نهاده بودند، تا روزی این خواسته محقق گردد. او مادرش را در قبر به سان انسان منتظر رهایی و اسیر قبر می دید و... و بدین لحاظ فشار روانی شدیدی را تحمل می کرد،

پدرم می دانست که مسبب این ناتوانی هم، او نیست، بلکه این ناشی از روابط خراب بین پهلوی ها، و اکنون ج.ا.ایران با عراق است که باعث شده، او نتواند این جسد را به وادی السلام منتقل کند، اما باز احساس گناه می کرد و این وسواس فکری او را آزار می داد، و خود را شماتت می کرد که چرا باید مادرش را عذاب چشم انتظاری به چنین راهی باقی بماند، تو گویی روح مادرش بدون رفتن به وادی السلام در آرامش نبود، و آزار مدام می دید.

اما این کاری بود که هرگز به دست او وصال نداد و تنها چند دهه انتظار، زجر، و دغدغه ذهنی برای او به همراه داشت تا در کنار دغدغه های دیگر زندگی که هر کدام از یک انسان کمر خم می کرد، این هم به عنوان یک بار اضافی باشد و او را همراهی کند تا این که چند دهه بعد، باقی مانده آن جسد را، برادرم از طریقی دیگر به نجف منتقل، و در وادی السلام نجف دفن کرد، و به این مصیبت پایان داد.

بعد از آن بود که پدرم انگار یک دنیا سبکی روحی را احساس کرد، و نفس راحتی کشید، چرا که خود را همواره مدیون زحمات مادر می دید، کسی که او را از نوزادی در موقعیت یتیمی بزرگ کرده بود، و این تنها خواسته چنین مادری، از تنها پسرش بود که باید برای او حتما به انجام می رساند.

این فشار عصبی، ناشی از افکاری بود که از منابر مذهبی شدیدا ترویج و تاکید می شد، و بازماندگان را گرفتار یک فرایند کُشنده برای انتقال اجساد می کرد، من شخصا شاهد مرگ های دلخراش در راه انتقال این اجساد بوده ام، دو نسل قبل، این مردم شدیدا معتقد به ارتباط بین مکان دفنِ جسد، و سعادت مومنین شده بودند، و این تنها مختص عوام شیعه نبود، بلکه خواص را نیز به خود مبتلا کرده بودند، و افرادی مثل میرزا تقی خان امیرکبیر نیز، در اوج فهم منطقی و کم نظیرش، که از زمان خود بسیار جلوتر بود، در آن زمان خود بدین روند معتقد و مبتلا شده بود، و این کاروان اجساد بود که برای دفن، در جوار مقابر ائمه شیعه راهی عراق و... بودند.

 وادی السلام اکنون مدفن بزرگان بسیاری است، که به همین طریق و طبق همین منطق، به عراق منتقل و در آن دفن شده اند. نمونه دیگرش، قهرمان ملی مبارزات با تجاوز انگلیسی ها در جنوب ایران، یعنی رئیس ‌علی دلواری است که او را نیز در این قبرستان مدفون کرده اند و...

چرا که معتقد بودند کسانی که در وادی السلام نجف و... دفن می شوند از آنجا راحت تر به بهشت می روند، و از احادیثی در این رابطه می گفتند که کیفیت قبر و قیامت را برای میت، با دفن در این قبرستان و جاهای مذهبی بهبود می یافت! آن موقع ها این اعتقاد شدیدا ترویج و برایش فرهنگ سازی عجیبی شده بود، که بهشت چند درب در این دنیا دارد که تعدادی از آن ها در زمین مقابر ائمه شیعه در عراق باز می شوند. و ریشه های همین تفکر است که امروز فروش قبور در اماکن مذهبی را با رقم های چندین میلیارد تومانی رواج می دهد، و هر امامزاده ایی با گرفتن پول از دارندگانش، به آنها قبری برای دفن مرده ایی متمول اعطا می کند. حال آنکه اگر خوب به داستان مرگ توجه کنیم انسان با خود به دنیای باقی تنها عمل و روح خود را خواهند برد، و این جسم در این دنیا باقی خواهد ماند، چرا که اگر از آن دنیای دیگر بود دیگر مرگ معنی نداشت، انسان بدون مرگ با همین بدن به دنیای باقی می رفت.

چند سالی بیشتر نداشتم که یکی از داستان های تکراری و سخن مشترک پدرم با دوستانش، وصف کیفیت رفتن به کربلا بود، که برای آنان "وصف العیش نصف العیش" [2] بود و برای ما پر از اسرار و هیجان، و  به کرات این داستان تکرار می شد، مثل نوار کاستی که هر بار به بهانه ایی Playback می شود، من نیز در سنین کودکی این داستان ها را بسیار می شنیدم،

یادم هست پدرم با پدر شهید علی اصغر ترابی، مشترک زمین بزرگی را سیب زمینی کاشته بودند، از قضا محصول بسیار خوبی هم عمل آمده بود، و آنان در اوج سرخوشی از داستان رفتن به مرز خسروی می گفتند، و پدرم از این می گفت که حاج آقا افسر (از فامیل های روحانی)، یا همان افصح المتکلمین، که در کرمانشاه مقیم بود، مقدمات سفرشان را آماده کرده بود، و تا سر مرز خسروی هم رفتند، که با راه بسته مواجهه شدند، و ناکام بازگشتند، این دو از محصول پربارشان می گفتند و با در شوخ و شنگی آرزو می کردند حاصل همین کشت و کار، توشه سفر کربلای شان شود، آن موقع ها هنوز انقلاب نشده بود، و بالطبع جنگی هم نبود و مردم هر لحظه انتظار می کشیدند، تا راه کربلا باز شود و این سفر انجام پذیرد.

و این امر انجام نپذیرفت، تا این که در سال 1367 بعد از هشت سال جنگ، قطعنامه 598 پذیرفته و اجرایی شد و صدام آمادگی خود را برای پذیرش ایرانیان برای سفر به عراق را اعلام کرد، و اولین ایرانیانی که به عراق رفتند، خانواده شهدا بودند، که در بخشی از این سفر میهمان کاخ صدام هم می شدند، و هر کاروانی که از این دست از ایران به عراق می رفتند، او در کاخ خود از آنان تجلیل هم می کرد، و این چنین بود که پدر و مادرم بدون جسدی که باید با خود می بردند، و بهانه اشتیاق این سفر بود، این بار نه از مرز خسروی و کرمانشاه، که با هواپیما عازم این کشور شدند و اینچنین بود که ارتباط فکری ما با کرمانشاه از این لحاظ، دیگر قطع شد، و من و پدر و مادرم هرگز این مرز عبور نکردیم.

امروز بعد آن جنگ لعنتی، باز در جاده هایی قدم می گذاشتم که روزگاری هزاران نفر در آرزوی پیمودنش، و رفتن به عراق ماندند و مردند، کسانی هم بودند که از خاک کربلا کمی در منزل داشتند، و مردگان خاص را که بسیار عزیز بودند، به هنگام حنوط (خوشبو کردن جسد مردگان بعد از غسل و کفن)، کمی از "تربت" بر پیشانی مرده می نهادند، تا سجدگاهش مزین بدین این خاک باشد و دفن شود، و من در رویاهای کودکی ام با این داستان ها چنان قرین و همراه شده بودم، که برای من نیز چنین سفری به یکی از ضرورت ها و آزوهای کودکی ام تبدیل شده بود، و به پدرم و حاج رمضان ترابی می گفتم، "وقتی می خواستید به کربلا بروید مرا هم با خود ببرید". می گفتند : "این سفر برای کودکان مناسب نیست، شما را راه نمی دهند"، و من در افکار کودکی ام غرق می شدم و راه حل می جستم و آنرا ارایه می دادم که همین به سوژه تفریح و مزاح آنان تبدیل شده بود، مثلا : "مرا در ساک خود پنهان کرده و از مرز عبور دهید"، و آنان نیز به این پیشنهاد کودکانه می خندیدند و وعده های غیر عملی که به کودکان می دهند، را با لبخندی می دادند.

اما این عشق به رفتن به کربلا و عراق، بعد از تجربه آن جنگ خسارتبار و دیدن اجساد بسیاری از دوستان و همراهان خود در این جنگ، به تنفر و امتناع کشید، و حتی وقتی پدر و مادرم به عنوان اولین ایرانیان، برای زیارت اعزام می شدند، و باید یک نفر به عنوان ملازم سفر، آنان را به علت کهولت سن همراهی می کرد، من هرگز رغبتی بدین سفر نداشتم و داوطلب چنین همراهی نشدم، و آرزویی هم برای رفتن به این سفر نداشتم، و حتی در دلم بر مسافران این سفر، خرده می گرفتم، که چرا باید خون شهدایمان را پایمال، و این قدر ذلیل و خوار، تن به میزبانی قاتل ایرانیان، یعنی صدام دهیم تا به زیارت عتبات مشرف شویم؟! و...

اما در سفر به کرمانشاه، پیش از حرکت به سمت مرز خسروی، و قدم به قدم شدن با اجداد خود که در این راه پر مشقت پیاده و سواره رفته بودند، با آن همه خاطرات خانوادگی و شخصی، برنامه ام بازگشتی دوباره به منطقه اورامانات برای دیدن نادیده هایی بود، که در این منطقه از سفر مریوان جا مانده بود، از جمله دیدار غار قوری قلعه و...، را در برنامه داشتم، تا بعد از آن به سوی مرز خسروی برانم، این بود که راهی مناطق پاوه، جوانرود و روانسر، اینبار از سمت کرمانشاه شدم، ابتدا دیداری از بازار جوانرود داشتم، که این روزها این منطقه در زیبایی وصف ناشدنی کشت و کارهای دیم غرق است، یکی از اهالی محل می گفت، از سال 1373 تا کنون، چنین بارشی را نداشتیم، بارش های امسال در زاگرس، رکورد شکسته، و امسال هرکه بذری را در زمین افشاند، بُرد کرد. تازه می گفت اگر بهشت را می خواستی ببینی باید دو هفته قبل می آمدی، که سرسبزی و طراوت در کرمانشاه چند برابر این روزها بود.

میانه راه بین کرمانشاه و روانسر، بر تابلویی با خط درشت نوشته بودند : "خرمشهرها در پیش است". و من در دلم گفتم خدا کند دیگر هرگز خرمشهری تکرار نشود، و جنگی رخ ندهد، حتی برای دشمنان، که خرمشهرها در پیش باشد، چرا که شهری که ویران شد، تو گویی ساخت دوباره اش غیر ممکن می شود، در جنگ خسارتبار هشت ساله شهر هایی همچون خرمشهر و آبادان ویران شدند، در حالی که عروس شهرهای ایران بودند، و بازسازی آنها هنوز، بعد از 35 سال به اتمام نرسیده است، و هنوز که هنوز است روی آبادانی به خود ندیده اند، و تا بازگشت به روزهای ایدال گذشته خود راه درازی در پیش دارند.

سوزن گرامافون ذهن من هنوز روی کلمه "باختران" گیر کرده، و بعد از دهه ها که از بازگشت نام کرمانشاه به این شهر و استان می گذرد، گاهی که صحبتی از این منطقه می شود، ناخودآگاه آنرا "باختران" می نامم، و شنوندگان به من مثل یکی از "اصحاب کهف" نگاه می کنند. به همین مناسبت یکی از مسافران مسیر که در جوانرود پیاده شد، از مرحوم اسماعیل ططری نماینده این شهر یاد کرد، که برای بازگشت نام کرمانشاه به این شهر و استان، چه مبارزات پارلمانی که نکرد، و مورد بی مهری هایی هم قرار گرفت، تا آنجا که، به عنوان مثال وقتی در مجلس از لزوم ساخت و تجهیز جاده ایلام - کرمانشاه صحبت می کرد، همکارانش به او تذکر می دادند که "در مسایل حوزه انتخابیه خودت صحبت کن"، حال آنکه هر نماینده ایی درست است که نماینده حوزه انتخابیه خود است، اما به محض انتخاب، نماینده تمام ملت ایران خواهد بود و باید پیگیر حقوق تمام ایرانیان باشد، و ططری می گفت : "بوسنی هرزه گوین جزو حوزه های انتخابیه این مجلس است که هر روز در این مجلس شما نمایندگان از آن صحبت می کنید؟!" اسماعیل ططری (نماینده اسبق کرمانشاه) وقتی در مجلس شورای اسلامی از حقوق موکلان خود دفاع می کرد، این دفاع برای برخی ناخوشایند بود و به مذاق شان خوش نمی آمد، و از سر طعنه و برای خار نمودنش، شغل او پیش از انتخاب به نمایندگی را، به رُخَش می کشیدند که "تو که زنجیر پاره می کردی"، حالا چه می گویی؟! و  او حکیمانه پاسخ می گفت "من آمده ام تا زنجیرهای ظلم را پاره کنم"و... و من بی خبر از این همه زحمت که برای بازگشت این نام به این شهر کشیده شده بود، به رسم عادت، هنوز گاهی از آن به عنوان باختران برایش یاد می کنم.

جاف ها [3] تیره ایی از کردها هستند که در منطقه جوانرود، روانسر و ثلاث باباجانی زندگی می کنند، بعد از دیدار از بازارچه مرزی جوانرود، راهی دیدار از غار قوری قلعه (قلعه گِلی)، در پای کوه باعظمت شاهو شدم، این روستا و غارش، در 25 کیلومتری روانسر و در نزدیکی پاوه قرار دارد. غار قوری قلعه با 65 میلیون سال قدمت، از جمله غارهای آهکی زاگرس است که طول حجمی آن 13 کیلومتر و درازای مستقیم آن 3140 متر می باشد، و شهرت جهانی دارد، و 450 متر از مسیرهای زیر زمینی غار، بازسازی و قابل بازدید برای عموم شده است، غاز از 4 طبقه مجزا تشکیل شده، که یک طبقه آن قابل بازدید است.

بعد از این دیدار، راهی روانسر و دیدار از غار دخمه در این شهر شدم، این غار دستکند که به نظر می رسد مثل همان قبور دوره ساسانی و... است که در کنار کعبه زرتشت، در پاسارگاد در دل صخره ها کنده شده، و در شیراز هم نمونه ی اعلای آن را دیده بودم، اما این غار در اندازه کوچکتریست و به نظر می رسد محل دفن مردگان افراد مهم منطقه، در زمان مادها و یا هخامنشیان بوده است.

از روانسر راهی منطقه کوزران در حاشیه باختری کرمانشاه شدم، تا شهر را دور زده و در بزرگراه تاریخی کرمانشاه - خسروی پای بگذارم، که این روزها به برکت سفرهای بی حد و حصر ایرانیان به عراق، بسیار وسیع و چند بانده شده است، و اینک من از مسیری می گذشتم که هزاران سال است محل عبور ایرانیان بین میانرودان (بین دجله و فرات) و پایتخت هایی چون هکمتانه (همدان)، الیپی [4] و یا کامبادان (از نام های باستانی کرمانشاه) [5] و... بوده است، بخشی از جاده شاهی که هکمتانه یا همدان را به بابل تاریخی، در میانرودان، و منطقه کردستانات تا سواحل دریای سیاه و مدیترانه متصل می کرد، در دروازه باختری کرمانشاه، و در ماهیدشت، راه خود را به سوی باختر و به قصد دیدار از این مسیر، تا سرپل ذهاب کج کرده، و راهی این مسیر مرزی گردیدم،

اینجا یکی از مناطق سکونت ایل سنجابی است، مردان ایل وطن پرستی که سابقه آنان در مقابل متجاوزین به خاک ایران، شهره است و در تاریخ دلاورمردی ها و وطن دوستی های هم ثبت شده است، مقابله آنان با هجوم بیگانگان، همچون مقابله با هجوم دولت ترکان عثمانی به مناطق کردنشین ایران، یا مقابله با تجاوز انگلیسی ها، که از عراق فعلی، ایران را مورد هجوم قرار می دادند، یا ایستادگی آنان در برابر هجوم روس ها، و نقشی که دلاورمردان ایل سنجابی در باز پس گیری هرات، در دوره قاجارها داشتند و...، بارز است، از همین منطقه کوزران می توان نشانگاه هایی از سکونتگاه های ایل سنجابی دید.

کریم سنجابی از سیاستمداران بزرگ ایران، در دوره معاصر، متعلق به این ایل افتخار آفرین است، که در دوره مصدق در جبهه ملی ایران نقش فعالی داشت، و بعد از انقلاب نیز در دولت مهدی بازرگان وزیر بود، او کسی است که در نامه سه امضایی مشهور که در ۲۲ خرداد ۱۳۵۶ خطاب به محمد رضا شاه پهلوی نوشته شد، و مدت ها پیش از شعله ور شدن آتش انقلابی فراگیر و سراسری، توصیه هایی به شاه داشتند، که الان هم که می خوانی برای مستبدین هر عصری درس آموز و راه گشاست، و نشان از وسعت دید، و قابلیت پیش بینی چنین بزرگانی دارد :

" بنابراین تنها راه بازگشت و رشد ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملی و خلاصی از تنگناها و دشواری‌هایی که آینده ایران را تهدید می‌کند ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیاء حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان و تبعید شدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره مملکت بداند."  

اینجا در جاده کرمانشاه به مرز خسروی، در مسیری قدم می گذاشتم که بارها و بارها تاریخ ساز شده است، چه آنگاه که متجاوزین آمدند، چه آنگاه که مدافعین برای دفاع رفتند. یا حتی آنگاه که سپاه ایران برای کشورگشایی اعزام می شد، تاریخ کرمانشاهان را باید خواند و سپس از این منطقه دیدن کرد، تا نقش این منطقه و مردمش را، در تاریخ ایران تمدنی و ایران کنونی درک کرده سپس با آنان همکلام و همکاسه شد، اینجا کردهای کرمانشاه در دروازه های ورودی ایران بودند، اما چنان اصالتی داشتند، که هم خود را حفظ کردند و هم تاثیر گرفتند و هم تاثیر دادند.

امروزه تنوع فرهنگی، زبانی، دینی در این منطقه در وضعیت خوبی همچنان برقرار است و جریان های یکدست ساز هنوز نتوانسته اند، ترکیب ها را چندان جابجا کنند، و این مردم عقاید، منش، تفکر و... خود را حفظ کرده اند، لذا ارکستر قومی، مذهبی و فرهنگی هنوز در اینجا متکثر و رنگارنگ، حفظ شده است، تو گویی کردستان دژ محکم ایران بوده است، تا اصالت ها را حفظ، و الگو شود.

کاش برادران مجاهد خلق، که دست به دامن دشمن ایران شدند، تا آزادی مردم خود را در کنار دشمنان ایران دنبال کنند! پیش از این که از گردنه "پاتاق" بالا آمده و تا گردنه کوزران پیش بیایند، [6] کمی تاریخ هجوم هایی که از این ناحیه علیه ایران شده بود را خوانده بودند، کاش می دانستند در حاشیه این جاده ترانزیت برای مهاجمین، که صاف می آمدند، امثال ایل سنجابی زندگی می کنند، که سابقه مقابله آنها با متجاوزین قدرتمند تاریخ تجاوزات به ایران برجسته است،

آنگاه شاید می فهمیدند که این سرزمین با مهاجمین به خود چه می کند، و در آن صورت شاید در تصمیم رسوای خود در همدستی با دشمن در این نبرد، تجدید نظر می کردند، در آن شب سرنوشت در سال 1367 که گردنه کوزران باید بعنوان آخرین سنگر در مسیر پیشرفت آنان به سوی کرمانشاه باید بسته می شد، اولین نفری که در گردنه کوزران به دفاع از این گردنه، در مقابل با آنان آمده بود، یک نیروی عضو کمیته انقلاب اسلامی کرمانشاه بود، که با سلاح انفرادی و لباس فرم خود به تنهایی، در آن ساعات نیمه شب که ما خود را به کوزران رساندیم، اینجا حاضر شده بود تا راه بر مهاجمین ببندد، تا دیگرانی از یاران بعدها برسند، و گارد دفاعی را کامل کنند، او را صبح بالای گردنه شهید یافتم، جسد او را هنوز تخلیه نکرده بودند، و این نشان می داد که کردهای کرمانشاه، در دفاع از این گذرگاه تاریخی هرگز تعلل نکرده و نخواهند کرد، شاید این عضو کمیته، از ایل سنجابی و... بود.

البته شاید هم مجاهدین خلق، تاریخ این گذرگاه مهم را مرور کرده بودند، و دیده بودند در حضور ایل های بزرگ کرد ایران هم، گاه گذرهایی خسارتباری صورت گرفته است، و دشمن با غنایم بسیار از آن منطقه گذشته است، آنان در تاریخ این گذرگاه شاید دیده بودند که مهاجمینی با موفقیت کامل از این گذرگاه گذشته، و شکست های فراموش ناشدنی را بر ایران و ایرانیان وارد کرده بودند و لذا خواستند شانس خود را امتحان کنند و...

شاید تاریخ را خوب خوانده بودند که این چنین کنار متجاوزی قرار گرفتند که رسما اعلام کرده بود، که آمده است تا سردار قادسیه دوم باشد، و آن نبرد سرنوشت ساز برای ایرانیان را بعد از 1387 سال، به نمایندگی از خلیفه دوم عمر، دوباره تکرار کند، و لابد جناب مسعود خان رجوی فکر می کرد، مثل 1387 سال پیش، تاریخ تکرار می شود، و مثل همان زمان که عمر حاکمیت مدائن را به پاس راهنمایی ها و کمک های سلمان، در نبرد های سپاهیانش با مدافعین مرزهای ایران، به سلمان فارسی داد، بلاتشبیه، صدام نیز حاکمیت شهرهای فتح شده ایران را، بدو خواهد سپرد و...،

با همه این نقل ها اکنون بهار 1402 است و من اینجا در کنار مرز، در حلوان (نام سرپل ذهاب در زمان حمله خلفای راشدین به ایران)، در نزدیکی های شهر جلولا قرار دارم، شهری که اکنون نیز کردهای کلهر در آن ساکنند، و در عراق و در استان دیاله آن واقع است، جایی که یکی از شدیدترین جنگ ها، در سال 637 میلادی، بلافاصله بعد از سقوط تیسفون [7] در مقابل سپاه اعراب رخ داد،

نبرد جلولا بعد از هفت ماه محاصره این منطقه توسط سپاه اعراب به رهبری خلیفه دوم، به شکست دوباره ایرانیان انجامید، و ستون از خیمه ایران برکشیده شد، و در این جنگ آنقدر از زنان ایرانیان اسیر گرفتند، و به کنیزی بردند که عمر بن خطاب، دومین خلیفه بعد از پیامبر، و حاکم وقت مدینه، از آینده عرب و نسل آنان، به واسطه تعداد اسیران جنگ جلولا بیمناک گردید، [8] بعد از نبرد جلولا، سپاه او بدون مزاحمت پیش آمدند، و آخرین میخ را بر تابوت ایران، در جنگ نهاوند زدند، [9]

من در این سفر، بین جلولا و نهاوند را با اتومبیل رفتم و آمدم، و خاطرات دردناک این شکست ها را در این جنگ ها را مرور کردم. خاطراتی مملو از عبرت و سر افکندگی برای ایران و ایرانیان، که بر این دروازه ها باید بسیار بیمناک می بودند؛ و نگاهبانانی هوشیارتر می نهادند، چرا که گشوده شدن دوباره این دروازه ها شاید، حتی در این روزهای هوشیاری هم، باز شدنی باشد،

و اگر نبود ایستادگی ها، شاید صدام می توانست، دوباره "قادسیه" را بر ایرانیان تکرار کند، گرچه او نتوانست، اما هجوم مجاهدین خلق، در آن شرایطِ به هم ریخته، که هر روز جبهه ایی را صدامیان با موفقیت می گشودند، و سرداران سپاه و فرماندهان ارتش ایران، مواضع خود را در مفتضحانه ترین وضع ممکن، یک به یک به دشمن واگذار می کردند، به طوری که در نبرد فاو، سرداران سپاه پاسداران تمام آنچه داشتند را، حتی نیروهای شان را، در فاو جا گذاشته، و فرار کرده و به بدین سوی اروند آمدند و.... لذا تکرار این شکست ها هرگز نشدنی، و تکرار ناشدنی نبوده و نیست.

اما برغم این خاطرات تلخ و زهرآلود، که البته نه شکست کردها، بلکه شکست ایران با همه جلال و جبروتش بود، جان را می فرساید، وقتی در این منطقه قدم می زنی فرهنگ، اصالت و تاریخ ملت ساکن در اینجا، انسان را انگشت به دهان می کند،

مثلا شاید تصور نکنید که قدیمی ترین سنگ نگاره آسیا، در سرپل ذهاب قرار دارد، و مربوط به قوم لولوبی هاست که 4800 سال پیش، آنرا بر سنگ های این منطقه نقش زده اند، و این واژه برای همه ایرانیان شناخته، و رسمی هم شده است و به طرز غیر دیپلماتیکی، در ادبیات سیاسی جهان نیز، به نام یک سیاستمدار عامی ایرانی، ثبت شد، که خارج از نزاکت رسمی سخن گفتن، ابراز داشت : "این مَمِه رو لولو برد" [10] که شاید خود او هم نمی دانست که واژه "لولو" در این جمله، شاید اشاره به افراد همین قومی داشته باشد، که در زبان اورارتویی به معنی بیگانه و دشمن است، و همان ها این نقش ها را هزاران سال قبل بر سنگ های بیستون و سرپل ذهاب زده اند، همان لولو هایی که "ممه ها" را هزاره هاست که از کودکان ایران می ربایند و می برند!

[1] - وادی‌ السلام‌ از دیدگاه‌ روایات‌

در احادیث‌ فراوانی‌ از قداست، عظمت‌ و ویژگی‌های‌ وادی‌ السلام‌ سخن‌ رفته، که‌ به‌ تعدادی‌ از آن‌ها اشاره‌ می‌کنیم:

1. مرحوم‌ کلینی‌ با سلسله‌ اسناد خود از <حَبه`ُ العُرَنی>46 روایت‌ می‌کند که‌ گفت: در محضر امیرمؤ‌منان‌ در وادی‌ السلام ایستاد و شروع‌ به‌ راز دل‌ گفتن‌ کرد، گویی‌ با کسی‌ سخن‌ می‌گفت. به‌ احترام‌ آن‌ حضرت‌ مدتی‌ ایستادم‌ تا خسته‌ شدم، پس‌ نشستم، تا حوصله‌ام‌ سر رفت، باز هم‌ ایستادم‌ تا خسته‌ شدم، باز هم‌ آن قدر نشستم‌ که‌ حوصله‌ام‌ سر رفت. این‌ بار ایستادم‌ و عبایم‌ را تا کردم‌ و گفتم: ای‌ امیرمؤ‌منان! از طول‌ قیام‌ شما من‌ نگران‌ شدم، ساعتی‌ استراحت‌ بفرمایید. پس‌ عبای‌ خود را روی‌ زمین‌ پهن‌ کردم‌ تا بر روی‌ آن‌ بنشینند. فرمود:

یا حَبه`ُ اِن هُوَ اِلاّ مُحادَثَه`ُ مُؤمِنٍ و مؤ‌انسته ُ. ای‌ حبّه‌ این‌ چیزی‌ جز گفت‌ و گوی‌ با مؤ‌من‌ و انس‌ با مؤ‌من‌ نمی‌باشد.

گفتم: آیا آن‌ها نیز با یکدیگر چنین‌ گفت‌وگویی‌ دارند؟ فرمود:  نِعَم، وَلَو کُشِفَ لَکَ لَرَایتَهُم حَلَقاً حَلَقاً مُحتَبینَ یَتَحادَثُونَ.

آری، اگر پرده‌ از مقابل‌ دیدگانت‌ کنار برود، خواهی‌ دید که‌ آن‌ها نیز جامه‌ به‌ خود پیچیده، حلقه‌ حلقه‌ نشسته، با یکدیگر سخن‌ می‌گویند.

پرسیدم‌ آیا ارواح‌ مؤ‌منان‌ در این‌جا گرد آمده‌اند یا پیکرهای‌ آن‌ها؟ فرمود: اَرواحٌ، وَما مِن مُؤ‌مِنٍ یَمُوتُ فی بُقعَه`ٍ مِن بِقاعِ الاَرضِ اِلاّ قیلَ لِروحِهِ: اِلحَقی‌ بِوادِی‌ السلامِ وَاِنها لَبُقعَه`ٌ مِن جَنه`ِ عَدنٍ .   ارواح‌ مؤ‌منان‌ در این جا گرد آمده‌ است، هیچ‌ مؤ‌منی‌ در هیچ‌ بقعه‌ای‌ از بقعه‌های‌ روی‌ زمین‌ از دنیا نمی‌رود جز این‌ که‌ به‌ روحش‌ گفته‌ می‌شود: به‌ وادی‌ السلام‌ بپیوند، به‌ راستی‌ آن جا بقعه‌ای‌ از بهشت‌ برین‌ می‌باشد.47

علامه مجلسی‌ در مقام‌ تبیین‌ و تشریح‌ این‌ حدیث‌ شریف‌ می‌فرماید:

به‌ طوری‌ که‌ پیامبر اکرم(ص) جبرئیل‌ و دیگر فرشته‌ها را می‌دید، ولی‌ اصحاب‌ آن ها را نمی‌دیدند و به‌ طوری‌ که‌ علی(ع) ارواح‌ را در وادی‌السلام‌ می‌دید، ولی‌ <حَبّه> راوی‌ حدیث‌ آن‌ها را نمی‌دید، امکان‌ این‌معنی‌ هست‌ که‌ در وادی‌ السلام‌ باغ ها، بوستان‌ها، چشمه‌ها و استخرهایی‌ باشد که‌ مؤ‌منان‌ با پیکرهای‌ مثالی‌ و برزخی‌ خود از آن ها برخوردار باشند، ولی‌ ما از دیدن‌ آن ها ناتوان‌ باشیم.48

سید نعمه`‌اللّه‌ جزایری‌ نیز در همین‌ رابطه‌ می‌فرماید:

بهشت‌ روی‌ زمین‌ سرزمین‌ وادی‌ السلام‌ در نجف‌ اشرف‌ می‌باشد که‌ ارواح‌ مؤ‌منان‌ در پیکرهای‌ مثالی‌متنعّم از نعمت های‌ الهی‌ در آن جا هستند تا روزی‌ که‌ به‌ جایگاه‌ اصلی‌ خود در بهشت‌ برین‌ راه‌ یابند.49

مکاشفهِ‌ مشهور و شگفتی‌ که‌ برای‌ مرحوم‌ نراقی‌ در وادی‌ السلام‌ رخ‌ داده،‌ مؤ‌ید نظر علامهِ‌ مجلسی‌ و محدث‌ جزایری‌ می‌باشد.

در این‌ رابطه‌ مکاشفهِ‌ بسیار جالب‌ و شنیدنی‌ برای‌ یکی‌ از نواده‌های‌ محقق‌ طباطبایی50 روی‌ داده‌ که‌ به‌ جهت‌ اختصار از نقل‌ آن‌ صرف‌ نظر می‌کنیم. بر اساس‌ این‌ مکاشفه‌ ارواح‌ همهِ‌ مؤ‌منان‌ شب ها در وادی‌ السلام‌ گرد آمده، از محضر مقدس‌ مولای‌ متقیان‌ کسب‌ فیض‌ می‌کنند.

به‌ همین‌ دلیل‌ از زیارت‌ اهل‌ قبور در شب‌ نهی‌ شده‌ و تعلیل‌ شده‌ که‌ ارواح‌ مؤ‌منین‌ شب‌ها در وادی‌ السلام‌ هستند و هرگز نمی‌خواهند که‌ لحظه‌ای‌ از آن جا محروم‌ شوند و زیارت‌ آن‌ها در شب‌ موجب‌ محرومیّت‌ آن ها از حضور در وادی‌ السلام‌ می‌شود.

2. فضل‌ بن‌ شاذان‌ در کتاب‌ <القائم> با سلسله‌ اسناد خود از اصبغ‌ بن‌ نباته‌ روایت‌ کرده‌ که‌ فرمود:

مولای‌ متقیان‌ امیرمؤ‌منان(ع) روزی‌ از کوفه‌ بیرون‌ رفتند تا به‌ سرزمین‌ <غَرِیّ> (نجف‌ فعلی) رسیدند و در آن جا روی‌ خاک‌ها دراز کشیدند.

قنبر عرضه‌ داشت: اجازه‌ بفرمایید جامه‌ام‌ را پهن‌ کنم‌ تا روی‌ آن‌ استراحت‌ فرمایید. امام(ع) فرمود:<نه، این‌ چیزی‌ جز تربت‌ مؤ‌من‌ و یا مزاحمتِ مجلس‌ او نمی‌باشد>. اصبغ‌ بن‌ نباته‌ گوید: عرض‌ کردم: مولای‌ من، تربت‌ مؤ‌من‌ را متوجه‌ شدیم، ولی‌ منظور شما را از مزاحمت‌ مجلس‌ مؤ‌من‌ متوجه‌ نشدیم.

فرمود: َیا ابنَ نُباتَه`، لَوکُشِفَ لَکُم لَرَایتُم ارواحَ المُؤ‌مِنینَ فی هذَا الظَهرِ حَلَقاً یَتَزاوَرُونَ وَیَتَحَدّثُونَ، اِن فی هذَا الظَهرِ رُوحُ کُلّ مُؤ‌مِنٍ وَبِوادی بَرَهُوتَ نَسَمَه`ُ کُلٍّ کافِرٍ.  ای‌ پسر نباته، اگر پرده‌ از برابر دیدگان‌ شما کنار برود خواهید دید که‌ ارواح‌ همهِ‌ مؤ‌منان‌ در این‌ پشت‌ گرد آمده، حلقه‌ زده، با یکدیگر دیدار می‌کنند و از هر دری‌ سخن‌ می‌گویند، که‌ ارواح‌ همهِ‌ مؤ‌منان‌ در این‌ نقطه‌ گرد آمده‌ و ارواح‌ کافران‌ در وادی‌ برهوت>.51

3. شیخ‌ طوسی با سلسله‌ اسناد خود از مروان‌ بن‌ مسلم‌ روایت‌ کرده‌ که‌ به‌ محضر امام‌ صادق(ع) عرضه‌ داشت:

برادرم‌ در بغداد زندگی‌ می‌کند، می‌ترسم‌ که‌ اجلش‌ در آن جا فرا رسد. امام(ع) فرمود:

ما تُبالی حَیثُما ماتَ، اَما اِنهُ لا یَبقی‌ مُؤ‌مِنٌ فی شَرقِ الاَرضِ وَغَربِها اِلاّ حَشَرَ اللّهُ روُحَهُ اِلی‌ وادِی‌ السلام . چرا در اندیشه‌ هستی‌ که‌ کجا بمیرد، بدون‌ تردید هیچ‌ مؤ‌منی‌ در مشرق‌ و یا مغرب‌ نمی‌میرد، جز این‌ که‌ خداوند روحش‌ را به‌ وادی‌ السلام‌ می‌فرستد.    راوی‌ پرسید: وادی‌ السلام‌ کجاست؟ فرمود:

ظَهرُ الکُوفَه`ِ، اَما اِنّی کََأنّی‌ بِهِم حَلَقٌ حَلَقٌ قُعُودٌ یَتَحَدثُونَ.  وادی‌ السلام‌ پشت‌ کوفه‌ است، گویی‌ من‌ با چشم‌ خود می‌بینم‌ که‌ حلقه‌ حلقه‌ نشسته‌ با یکدیگر سخن‌ می‌گویند.52

  1. دیلمی‌ از امام‌ صادق(ع) روایت‌ کرده‌ که‌ فرمود: ما مِن مُؤمِنٍ یَمُوتُ فی‌ شَرقِ الا َِرضِ وَغَربِها، اِلاّ حَشَرَ اللّهُ جَل وَعَلا روحَهُ اِلی‌ وادِی‌ السلام.   هیچ‌ مؤ‌منی‌ در شرق‌ یا غرب‌ دنیا نمی‌میرد، جز این‌ که‌ روحش‌ را خداوند متعال‌ به‌ سوی‌ وادی‌ السلام‌ گسیل‌ می‌دارد.  راوی‌ پرسید: وادی‌ السلام‌ کجاست؟ فرمود:  بَینَ وادِی‌ النجَفِ وَالکُوفَه`ِ، کَأنّی بِهِم خَلقٌ کَبیرٌ قُعُودٌ، یَتَحَدّثُونَ عَلی مَنابِرَ مِن نُور.  در میان‌ صحرای‌ کوفه‌ و نجف‌ می‌باشد، گویی‌ با چشم‌ خود می‌بینم‌ که‌ مخلوقات‌ بسیاری‌ بر فراز منبرهایی‌ از نور نشسته‌ با یکدیگر سخن‌ می‌گویند.53

5. زید نرسی، از اصحاب‌ امام‌ صادق(ع) از آن‌ حضرت‌ روایت‌ می‌کند که‌ فرمود: چون‌ روز جمعه‌ و عیدین‌ (فطر و قربان) فرا رسد، خداوند منّان‌ به‌ رضوان‌ - خازن‌ بهشت‌ - فرمان‌ می‌دهد که‌ در میان‌ ارواح‌ مؤ‌منان‌ که‌ در عرصه‌های‌ بهشت‌ قرار دارند فریاد بر آورد که‌ خداوند به‌ شما رخصت‌ داده‌ که‌ به‌ خویشان‌ و دوستان‌ خود در دنیا سر بزنید...   آن گاه‌ امام(ع) تشریح‌ می‌کند که‌ با چه‌ تشریفاتی‌ آن ها را به‌ روی‌ زمین‌ می‌آورند. سپس‌ می‌فرماید:

فَیَنزِلُونَ بِوادِی‌ السلامِ، وَهُوَ وادٍ بِظَهرِ الکُوفَه`ِ، ثُم یَتَفَرّقُونَ فِی‌ البُلدانِ وَالاَمصارِ، حَتّی‌ یَزُورُونَ اهالیهِمُ الذینَ کانُوا مَعَهُم فی دارِ الدُّنیا.  پس‌ آن ها در وادی‌ السلام‌ فرود می‌آیند و آن‌ منطقه‌ای‌ در پشت‌ کوفه‌ است.از آن جا به‌ شهرها و کشورها پراکنده‌ می‌شوند، سپس‌ به‌ خویشان‌ و آشنایان‌ خود که‌ در دنیا با آن ها آمیزش‌ داشتند سر می‌زنند... و شامگاهان‌ به‌ جایگاه‌ خود در بهشت‌ برین‌ باز می‌گردند.54

ملک‌ نقّال‌

احادیث‌ یاد شده‌ به‌ صراحت‌ دلالت‌ دارند بر این‌ که‌ ارواح‌ مؤ‌منان‌ به‌ وادی‌ السلام‌ نجف‌ منتقل‌ می‌شوند، در عالم‌ برزخ‌ در آن‌ سرزمین‌ پاک‌ با یکدیگر انس‌ می‌گیرند و به‌ گفت‌ و گو می‌پردازند و از نعمت‌های‌ بی‌کران‌ الهی‌ متنعم‌ می‌باشند، ولی‌ در احادیث‌ دیگری‌ از وجود <ملک‌ نقّال> و نقل‌ و انتقال‌ اجساد برخی‌ از مؤ‌منان‌ به‌ وادی‌ السلام‌ نجف‌ و دیگر مشاهد مشرفه‌ سخن‌ رفته‌ است.55     این‌ احادیث‌ را محمدنبی‌ تویسرکانی‌ (م. 1320 ه) در کتاب‌ لئالی‌ الا‌خبار گرد آورده56 و سید محمدباقر قزوینی، از شاگردان‌ شریف‌ العلما (م. 1245 ه .) در این‌ رابطه‌ کتاب‌ مستقلی‌ تأ‌لیف‌ کرده، آن‌ را رسالهِ‌ اثبات‌ ملک‌ نقّال نام‌ نهاده‌ است.57    در این‌ رابطه‌ مکاشفهِ‌ بسیار جالبی‌ برای‌ مرحوم‌ ملامهدی‌ نراقی‌ در وادی‌ السلام‌ رخ‌ داده، که‌ سه‌ تن‌ از ملائکهِ‌ نقال‌ را مشاهده‌ کرده‌ که‌ پیکر مؤ‌منی‌ را به‌ وادی‌ السلام‌ نجف‌ اشرف‌ حمل‌ می‌کنند.   مشروح‌ این‌ داستان‌ را شیخ‌ محمود عراقی‌ با سند بسیار معتبر و قابل‌ استناد از مرحوم‌ نراقی‌ نقل‌ کرده‌ است.58

داستان‌ جالب‌ دیگری‌ در همین‌ رابطه‌ برای‌ مرحوم‌ شیخ‌ فضل‌ اللّه‌ نیشابوری‌ (م.1357‌ه.) رخ‌ داده، که‌ مشروح‌ آن‌ را به‌ صورت‌ مستند در کتاب‌ <اجساد جاویدان> آورده‌ایم.59      از ویژگی های‌ وادی‌ السلام‌ مرحوم‌ دیلمی‌ در ارشاد می‌فرماید:

از ویژگی های‌ تربت‌ امیرالمؤ‌منین(ع) این‌ است‌ که‌ از کسانی‌ که‌ در آن‌ سرزمین‌ دفن‌ شوند عذاب‌ قبر و سؤ‌ال‌ نکیر و منکر برداشته‌ می‌شود، چنان که‌ در روایات‌ صحیح به‌ آن‌ تصریح‌ شده‌ است.60   برای‌ همین‌ است‌ که‌ بسیاری‌ از بزرگان‌ وصیت‌ می‌کردند که‌ جنازه‌شان‌ را به‌ نجف‌ اشرف‌ منتقل‌ کنند و در جوار حرم‌ ملکوتی‌ امیرمؤ‌منان، در بهشت‌ روی‌ زمین‌ <وادی‌ السلام> به‌ خاک‌ بسپارند.  تعداد کسانی‌ را که‌ در طول‌ چهارده‌ قرن‌ در این‌ سرزمین‌ مقدس‌ به‌ خاک‌ سپرده‌ شده‌اند، جز خداوند منان‌ نمی‌داند. گذشته‌ از سفرنامه‌های‌ جهانگردان، در گزارش‌های‌ محرمانهِ‌ بریتانیا نیز از رقم‌ بالای‌ جنازه‌هایی‌ که‌ به‌ جهت‌ قداست‌ مکان‌ از ممالک‌ مختلف‌ جهان‌ با امکانات‌ محدود آن‌ زمان‌ به‌ وادی‌ السلام‌ آورده‌ می‌شد، گفت‌وگو شده‌ است.61  مرحوم‌ دیلمی‌ از برخی‌ از صلحای‌ نجف‌ اشرف‌ نقل‌ کرده‌ که‌ در عالم‌ روِ‌یا دیده‌ است‌ از هر قبری‌ که‌ در آن‌ سرزمین‌ وجود دارد، ریسمانی‌ بیرون‌ آمده‌ به‌ گنبد مولای‌ متقیان‌ گره‌ خورده‌ است.62   سپس‌ اضافه‌ می‌کند که‌ از ویژگی‌های‌ این‌ سرزمین‌ مقدس‌ این‌ است‌ که‌ ارواح‌ همهِ‌ مؤ‌منان‌ به‌ سوی‌ آن‌ گسیل‌ می‌شوند.63  

[2] - جمله ایی به عربی به معنی "سخن در مورد شادی، خود نصف تجربه شادی را حاصل می کند".

[3] - جاف‌ نام یکی از بزرگ‌ترین اتحادیه‌های ایلی قوم کرد می‌باشد که سرداران بزرگی از میان آن‌ها برخاسته‌اند (اکثرا از سرداران مشهور عثمانی‌ها و صفویه و افشاریه) و امروزه دیگر ساکن شهرهای بزرگی در ایران و عراق هستند که اکثریت آن‌ها ساکنین عراقند و اقلیتی از آن‌ها ساکن ایران هستند. در عراق حداقل سه شهر بزرگ و در ایران حداقل پنج شهر آن صد درصد جاف نشین است.

[4] - پادشاهی الیپی یا الیپی قلمرو باستانی در غرب رشته کوه زاگرس و پایتخت آن نیسابی (کرمانشاه)، که در غرب آن بابل، در شمال شرقی آن سرزمین ماد، در شمال آن تمدن مانناییان، در جنوب آن تمدن عیلام و در نزدیکی شمال آن شاهراه بین بابل و همدان بود که از بستگان نزدیک عیلامیان بودند و بقایای اقوام گوتی و کاسی در شمال آن قرار داشتند.

[5] - کامبادِن یا کامبادنه شهری باستانی در شمال شهر کرمانشاه بوده‌است

[6] - مجاهدین خلق در سال 1367 بعد از پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل توسط ایران، از مرز سرپل ذهاب وارد ایران شدند و از گردنه پاتاق تا گردنه کوزران نقش هایی از خشونت و بیرحمی را علیه هموطنان خود آفریدند که خواندن آن در تاریخ جز درد برای ایرانیان چیزی به دنبال نخواهد داشت.

[7] - تیسپون یا تیسفون شهری باستانی، واقع در کرانه شرقی رود دجله، در حدود ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی بغداد در کشور عراق امروزی بود. این شهر برای بیش از ششصد سال پایتخت سلطنتی ایران باستان در دوران اشکانیان و ساسانیان بود. تیسفون در دوران اشکانیان به‌عنوان پایتخت غربی ایران در منطقهٔ بین‌النهرین ساخته شد و در دوران ساسانیان ارزش خود را به‌عنوان مرکز نیروی سیاسی و اقتصادی نگه داشت. پس از حمله اعراب به ایران، شهر تیسفون به تاراج رفت و رفته‌رفته متروکه گشت. در اصل شهر تیسفون دارای هفت شهر در خود بود. این شهرها عبارت بودند از: ۱. تیسفون ۲. اسپانبر ۳. وه اندیو خسرو ۴.سلوکیه یا ویه اردشیر ۵. درزنیدان ۶. ساباط یا والاش‌آباد ۷. ماحوزا

[8] - پس از جنگ جلولاء تعداد زنان اسیر بسیار زیاد بودند به طوری که عمر بن خطاب درباره فرزندان حاصل از نزدیکی سپاهیانش با این اسیران به فکر فرو رفت. دینوری در کتاب اخبار اطوال، در پیرامون این حادثه اینچنین می‌نویسد: "مسلمانان در جنگ جلولا غنایمی به دست آورند که نظیر آن را به دست نیاورده بودند و گروه زیادی اسیر از دختران آزادگان و بزرگان ایران گرفتند. گویند عمر می‌گفته است خدایا من از شر فرزندان اسیران جلولا (که بعدها به دنیا خواهند آمد) به تو پناه می برم…" (اخبار الطوال: ص ۱۶۳)

[9] - جنگ نهاوند ، در روز ۲۵ بهمن سال ۲۰ خورشیدی و ۱۴ فوریه سال ۶۴۲ میلادی بین سپاه ایران، در حمله اعراب به ایران در نزدیکی نهاوند که در منطقه‌ایی کوهستانی واقع شده، اتفاق افتاد. جنگ نهاوند که اعراب آن را فتح‌الفتوح نامیدند یکی از مهم‌ترین جنگ‌هایی است که میانِ اعراب و ایرانیان روی داد، یعنی 5 سال بعد از جنگ جلولا. ابن اثیر در خصوص علت این نام‌گذاری می‌نویسد: اعراب، فتح نهاوند را «فتح‌الفتوح» نامیدند، زیرا بعد از آن ایرانیان نتوانستند اوضاع را ساماندهی منظم بنمایند و قوای ملی مقابله با اعراب را تشکیل دهند، و پس از این جنگ بود که اعراب سراسر کشور ایران را تصرف کردند و به جز مقاومت‌های محلی و منطقه ای، ایستادگی سراسری و تحت فرماندهی یک قدرت مشخص و واحد، صورت نگرفت و بدین ترتیب دولت ساسانی بعد از سده‌ها حکومت بر ایران و بخش‌هایی از خاورمیانه و آسیا سقوط کرد.

[10] - جمله ایی از زبان محمود احمدی نژاد، که توسط وی در مقام رئیس جمهور عنوان گردید، که ظاهرا ایشان هم این جمله را از مادران این سرزمین شنیده بود، وقتی مادران ایرانی، می خواهند که کودک خود را از شیر بگیرند، و دیگر حاضر به شیر دهی به فرزند خود نیستند، به هنگام اصرار کودک برای نوشیدن شیر از سینه مادر، آنرا زیر لباس خود مخفی کرده، و می گوید "دیگه آن مَمِه رو لولو برد"، لولو در اینجا شاید کنایه از دزد و یا بیگانه ایی باشد که آن را برده است. دروغی مصلحتی در فرهنگ تغذیه شیر مادر، برای چشم پوشی کودک از شیر مادر، و روی آوری او به غذای معمولی، و ادامه رشد جسمی با کمک غذای بزرگسالان

صفحه1 از3

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.