از بند و بندهایت، بیزارم

مهم نیست، به کدام بندم، خواهی کشید،

چرا که بند، بند است و بند شدگان، زندانی ایی بیش نخواهند بود!

هر چند زندانی ساخته باشی به وسعت این دنیا،

یا بندی به وسعت یک انسان ایستاده در سلولی انفرادی، که در زجر و مصیبت زمان بگذراند، و شاید به انسانی مطیع، و مقید خواست و منویات دل تو تبدیل شود!

یا زندانی به وسعت یک ایدئولوژی که بشر را از انسانیت، اخلاق، مروت، وجدان، جوانمردی و انصاف تهی کرده، به یک برده مطیع، و جرّار در ظلم، و فعال در جنایت، پیشرو در تضییع حقوق دیگران، تبدیل گردد.

بندگی همنوع، برای انسان عار و ننگ است،

"من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد" [1]

دیگر مخفی کردن بندها نیز، آسان نیست،

بسیاری از بندها دیگر بر کسی مخفی نمانده، و نمی مانند،

دست بندگنندگان در بسیاری، روست،

دیگر همه می دانند، هدف بندکنندگان، تنها ایجاد سرسپردگی و کسب اطاعت محضِ انسانی است، که خداوند او را آزاد و سرفراز آفریده است،

بند کردن انسان، دیگر به راحتی میسر نیست، باید آنان را با مخدری قوی، تخدیر کرد، تا به بندشان کشید، و به اسارت امیال خود برد.

نگاه و حساب بندکنندگان روی حساسیت های انسان، حس شدنی است،

او دیگر می داند که همان را وسیله اسارت او، قرار خواهند داد،

بند کنندگان، انسان را آزاد و رها نمی خواهند،

چراکه نگاه شان به انسان ها، به عنوان وسیله ایی برای رسیدن به خواست ها و تمایلات نفس شان است،

انسان را، به عنوان وسیله رسیدن به امیال خود می دانند و می خواهند،

تا میل شان به کدام سو باشد!

بخواهند بجنگند، بندیان، سرباز جنگ های شان خواهند بود،

بخواهند حیله و تزویری سر هم کنند، بندیان اولین قربانی حیله های و تزویر شان خواهند بود،

خواستند بتازند، بندیان لگدمال سم ستوران شان می شوند،

هوس لذت گرسنگی دادن شان کند، بندیان لشکر گرسنگان شان خواهند بود.

چنین بند شدگانی را در جمعیت کثیر می خواهند،

لشکر گرسنگان،

لشکر بیکاران،

 لشکر بی خانمانان،

لشکر مصیبت زدگان،

لشکر امید از دست دادگان،

لشکر فراریان،

لشکر گوش به فرمانان،

لشکر هواداران،

لشکر به لشکر، انسان ها را غرق در تمناهای دل شان می خواهند، تا پازل نقشه های تزویرشان تکمیل شود.

اما هرگز انسان از این دنیا، انتظار حضور در چنین لشکر و لشکرگاه هایی را نداشت!

و اما من،

بیزارم از چنین لشکر و لشکرگاه هایی،

می خواهم تنها، انسانی غرق در وجود خود باشم، شاید خود را شناخته، به شناخت او، که سخت به شناختش محتاجم، دست یابم.

فارغ از همه گروه های تدارک دیده شده ی این چنینی، که دسته دسته سازماندهی شده اند، تا انسان ملعبه دست انسان شود،

در کناری، باشم،

نادان و نافهم و بی خبر از آنچه می کنند و می رود،

امان از دانستن و فهمیدن!

قرار و مدار را از زندگی ات می رباید،

خواب را بر چشمانت، آسایش را از روانت و... می ستاند.

کاش هرگز به درد آگاه نمی شدیم.

کاش هرگز دست چنین تزویر و حیله گرانی را نمی توانستم بخوانیم،

آن وقت تن دادن بدین بندها، و حضور در چنین جمع هایی، شاید بسیار ساده تر می بود.

تو ای انسان اسیر در خود! 

اسیر تمناهای دل پر از ویرانی ات!

تو را به خود، فرا می خوانم،

مرا با تو در کجا فرق گذاشته اند؟!

در خلقت؟!

در شانس و اقبال؟!

در دین و آیین؟!

به کدامین دستگیره نامیمون آویختی، که خود را از میان ما انسان های معمولی بالا کشیدی، تا به اوج نشسته، و خدایی کنی؟!

کدام خدا، خداوندگاری به غیر از خود، بر انسان روا داشت؟!

بر آن نا خدا کافرم!

[1] - شعری از اقبال لاهوری، متفکر اهل شبه قاره هند،  که سروده اند : آدم از بی بصری بندگی آدم کرد         گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد         یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است            من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد

لاهور پایتخت فرهنگی پاکستان کنونی است.

 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.