سالم به پایان رفت، و من در جای خود، ویران و حیرانم
چیزی نیفزودم به جز ماندن، به جز نامحرمی، بر طاق و ایوانم
این آمدن، رفتن، حکایت چیست؟! هیچش نمی دانم
این است بودن، رفتن و دیدار؟! باز بر این نیز خواهانم!
سعیم را صفایی نیست، بدین چرخیدن هاست، که بیمارم
زین آمدن، گشتن، نیافتن، غارت شدن هاست، که باز ویرانم
هر دم سرابی، سرّ آب را می گوید، و باز مدهوشم
اما کجاست هوش و عقلی که گوید بر چه خندان، یا گریانم
کاش در میان هاله های نور، من هم تو را با چشم می دیدم
اما نه هاله بود و نه نوری، که من جز نام از تو، هیچ نشنیدم
زن تو نهیبی، که پنجاه رفت و دیگرش نیز بگذرد، باز در خوابم
خوابی به طول عمر، عمری که گذشت، و باز مهجورم
هشتم به زیر هشت رفتُ، نیامد صدا و بارقه ایی، از امید
کامم به تلخی رفتُ، عمر به سختی، کین را چه تقدیرم؟!
هر دم رسولی از تو رسید و من به جای تو بر او شدم عاشق
گشتم ملعبه عشق بی حاصلِ چشم هایی که از تو ربود امیدم
امروز خسته و افتاده ام به راه، و باز نمی دانم،
میانه ام یا به ابتدا، یا در انتها افتادم به گرد و خاک، نابینایم
به نظم در آمده در 28 اسفند 1398