زمانه! به پستوی عشقت چنان گرفتارم کرد
که برون ز پستوی عشقت نتوانم زیست یار
حکایت لب لعلت، ای نگارین ابروی من
برون ز چهره ی ماهت، تصویر نتوانم یار
منم چله نشین درِ احسانت ای نوازشگر دل صبح
حکایت این انتظار و این عشق نتوانم یار
برون شو تو از این خرقه ی بی وفایی ها
که من تحمل این دوری ات، ندارم یار
تو ای دلالت عمرم، تو ای حکایت عشق
بدون تو این عمر به پایان، نتوانم یار
تو ای دلیل، در سلسله جنبان عاشقی، ای یار
شتاب که خود را بی قرار به تو، نتوانم یار
فروغ نور دل و دیده های عاشقان بی پناه!
بدین پناهگاه مشتاقم، و بی پناه نتوانم یار
مانده ایی تو در دلم، و ماندگار گشته ایی
به بستر دلم پایدار گشته ایی تو ای یار
ای روح غزل، ای قصیده های دل من
بشتابید واژه ها تا روان تان کنم سوی یار
منعمی خواهم ز طاق پشت ابرویش
کنون گرفتار شدم، بدان خَم عاشقانه ای یار
می خوابم اینک بدان امید که در خوابت بینم
تا صبح به انتظار غزل، شب زنده دارتم ای یار
ای نیشتر تیز در دل آشوب زده ام
بِبُر تو رگ به رگ، رگ های آشوبناکم ای یار
آشوب می زند چو نی دلم از یاد تو به عشق
ای عشق پاک به آشوب بکش مرا تو ای یار
ترسم که جام تهی گردد از عشقت ای عزیز
پیمانه به عشق می خواهم از لبت ای یار
ای بهترین و ای کس و کارم بدین دنیا
بشتاب به بازار که خریدار توام ای یار
من خریدار لب و خال لبت گشتم کنون
تو سزاوارمی و من هم سزاوار توام ای یار
ای دل که می کنی جان، هر دم به هوای یار
یارم کجاست که چنین خوار می کند ای یار