چاپ کردن این صفحه

به شرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت

17 دی 1399
Author :  

بیا که موسم صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت [1]

چگونه ترک حکایت کنم به روزگار سخن      مذاق دوست سکوت است، در مذاق ما نمی گنجد

 کنم حکایت این روز را، به شام بیکسان چون فاش،     بصبح عشرتکده غمناک، سکوت در نمی گنجد

فدای آن لعبت دل باخته بر صورت دوست،             که در دلش مجالی، به عشق بازیش نمی گنجد

رها نموده مرا به دار و، دل به دار آویزان،           که در نگاه او رحم بر این صید، در نمی گنجد

به صبح و شام، گاه به نیمه شب هستم،           به یاد آن دلی که مَنَ ش، در نگاه نمی گنجد

فراری است ز چنگم، گاه می کشم چنگی،          به دلنواز رخی که بدستم، در نمی گنجد

هزار صورت می، ساغر و پیاله به ذهنم،           چه فایده، کین حال در حوصله یار، در نمی گنجد

مرا سکوت بهتر است، زین حکایت، میدانم،        ولی به غیر گفتن اینحال، بر مجال نمی گنجد

دریچه باز کن به خیالم، تا تو هم بینی،            که در حالت شور، آرامشی نمی گنجد

دلم به روضه رضوان او خوش بود به گزاف،          که این روضه و رضوان، در دلم نمی گنجد

فراری ام ز روضه و رضوان ناکسانِ بی مقدار،         بدین روضه ی ناکسان، چنین خسی نمی گنجد

به شعله ی عشق، آتش کشیدی از سخنِ خود،       غم و بلا پر است بدین دل، یار در نمی گنجد

فراخ گشته دلم، به خال ابروی یار،            ولی نگاه دل انگیز او، به چشم در نمی گنجد

سکوت می شکنم، روا نمی دارم من،         حکایت دلخون کننده، که در گوش یار نمی گنجد

میان هروله عشق، هیاهوی غیر می تازد،       بدین صفا و مروه ی سنگی، یار ما نمی گنجد

برو تو در سکوت خود گم شو، ای مدعی یار       که یار ما میان مدعای چون تو والاکسی، نمی گنجد

ببند این دهانِ خشم، به نوبت عشق،        حضور یار در این خشمِ بی قرار نمی گنجد

به نظم در آمده در

15 دیماه 1399

 

[1] - این دو بیت را استاد از این شعر ذیل جناب سعدی شیرازی برایم ارسال داشت، نظم نوشته فوق را در استقبال از این دو بیت نوشتم :

 بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت      به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم     قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند     که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده     که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی    هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد     فراق روی تو چندین بس است حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن      کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی    به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید     مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان     هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد   که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی