چاپ کردن این صفحه

شکوفه های زردآلو، حکایت بهارهای مکرر به خزان نشسته

25 اسفند 1398
Author :  
شکوفه های زردآلوهای به گل نشسته در شاهرود

شکوفه های زردآلو چنان از شاخه های بی برگ، بیرون زده اند که گویا، تعجیل دارند تا پیش از همه، نویدبخش آمدن بهار باشند، سپیدجامگان خوشخبر، دوان دوان می آیند، تا مژده بهار و فراوانی، و آمدن گاه تغییر ریل زندگی را به همه، باز گویند. غنچه ها، بی هیچ تاملی مثل رگبار می آیند، به رغم این که سال هاست که تن لطیف شان در مسیر دادن این خبر خوب، پیشمرگ برگ های سبزی می گردد، که در پس قتل غنچه ها، بر تنه درخت بهار کرده، می رویند، و بی ثمر تا پایان پاییز بر درخت می مانند، و در حالی که نظاره گر بی ثمری خود هستند، و در نبود ثمری که این غنچه های لطیف باید به بار می آوردند، خود در سلامت کامل سال را طی می کنند، فارغ از اینکه در آخر سال ابتدا به یک رسوایی جمعی مبتلا شده، آنان نیز مفتضح به باد خزان سپرده خواهند شد.

اما عجیب است به رغم این که سال هاست غنچه ها، قربانی تعجیل خود شده، هر بار در دام سرمایی بی موقع و بی رحم گرفتار می شوند، اما انگار روح این گل های بهاری هم از خطرهای مکرر، بی خبر است، و یا گویا ضعیف ترها همیشه شجاع ترند، یا اینکه امر بر این تعلق گرفته که روئین تنان در غلاف های گرم و نرم بمانند و مصلحت سنجی کنند، و آنان که تن هاشان بسان برگ گل های لطیف بهاری، ضعیف و خطر پذیر است، بی هیچ ترس از هجوم سرمای ناگهانیِ این روزهای خطر، یک لا قبا بیرون زنند و غوغا به پا کنند، و در هوای بهار، بسیار زود خزان شوند.

 و تو می مانی که بدین شجاعت بی گاه شان گریه کنی، یا بر شادی و امید شان که در قالب خنده هایی قهقهه مانند، بروز یافته، بخندی، و یا در حسرت طراوت به زردی تپیده اشان، چشم بر زمین انداخته، شرمگینِ ماندن خود، بعد از شهادت شان بمانی و...

هر ساله این غنچه ها هستند که پیش از همه، به پیشواز تغییر می روند، و معمولا هم در هجوم سرمایی بی موقع، بی امان، بی رحمانه و سیل وار و ناگهانی، مثل برگ های خزان شده پاییزی، سپیدی اشان به لحظاتی چند، در آشوب دامی از پیش چیده شده، توسط سرما، به زردی گراییده، و پای درخت زردآلو کُپه کپه، این زرد رویان پژمرده، بر زمین می ریزند، و چون سرهای بریده شده از اهالی اُترار [1] که بعد فتح مغول، به مناره ها تبدیل شده اند، بی حساب و کتاب، تعداد بی شمارشان، در پای درخت زردآلو جمع می شوند، و در غیبت آنانکه پیشمرگشان شدند، خود به سوگواری خود نشسته، و این بادهای بهاری اند که بی شرمانه، در شان بادی پاییزی وزیدن آغاز می کنند، و جنازه آنان را به هر سو می برند، تا حتی خاطره رشادت و شهادت شان هم پخش و پلا شده و محو گردد، و همه البته ببینند که روزگار لب های خندان چگونه به شام مصیبتی بزرگ گرفتار آمده، و بی رحمانه رویش های بهار سبز تغییر، به غمناکی ریزش های پاییزی مبتلا شده است، تا اهل حساب و کتاب بیشتر حساب و کتاب کنند، اهل مسامحه بیشتر مسامحه کنند و اهل مصلحت بیشتر به در باتلاق مصلحت سنجی های خود فرو روند.

و در نهایت هم، همه باز چشم را به آسمان می گردانند و فریاد بر آورند که : "برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی و..." [2] و شکوه از خدا! که این چه خزان بود که در بهار، سر شاخه های زندگی را تنباکو کرد و...؟! و پاسخی از آسمان نمی آید، نخواهد آمد، و قرار هم نیست که بیاید! چرا که شاید خدا هم در آن لحظات بر این مویه دردناک، اما بی معنی، و یا بر ابلهی مویه کنندگان خواهد خندید، که : خود باعث خزان خودید و دلیل از من می جویید؟! این شمایید که در زمین متغییر من، بر تفکر و عمل سابق خود مانده اید، و بی توجه به اطراف، هر سال نوید تغییر را از غنچه های زردآلو می خواهید، تو گویا فراموش کرده اید که آتشکده معبد خاموش شده است، و تو همچنان در اندیشه کاشت زردآلویی هستی تا چوبش را نذر معبد کنی، تا آتشدان معبد با چوب زردآلو همچنان روشن بماند، حال آنکه دوره معبد و معبد داران وابسته به آتشِ آتشکده ها گذشته، و دورانش به سر آمده است، ولی شما همچنان در حال و هوای معبدید، و معبد داری و معبد داران!

فارغ از این که دیگر راه های آسمان به زمین بسته شده است، و این روزها دیگر پیام آوری نمی آید و نخواهد آمد، تا پیامی آورد، و تو گویا، او از ما انتظار دارد که خود عقل را مبنای عمل خود قرار داده، و پیام روشن او را، از دل عقل، علم و تجربه خود بیابیم و بیاموزیم، لاکن ما همچنان عقل و علم را به کناری نهاده، تجربه را زیر پا گذاشته، و باز در زیر و روی کتاب های خطی گذشته خود، دلیل حال و روز امروز مان را، و رسم روزگارِ آینده را می کاویم، و گاه در سکوت سنگین نیافتن های طولانیِ جویندگانِ سمج، صدایی سکوت را شکسته، که "هان! یافتم، در این کتاب، این روزهای پیش بینی شده؛ ببینید، چقدر دقیق گفته اند، که در این روزها، بر غنچه های نو نهال ما چه خواهد رفت؟!"

اما چه فایده که نسخه های آنروز نوشته، مثل همین درخت های زردآلوست، که چند روزی گل می کنند، و ناگاه در اوج سپیده بهار دلکش، به چند لحظه ایی سرما، به خاکستر تنباکو تبدیل شده، و به باد می روند، آن پیش گفته ها هم ثمری به حال ما نخواهد داشت، و باز می نشینیم، سال از نو، و روزگار از نو، به تکرار خود، مکرر تکرار می کنیم.

[1] - فاراب یا اترار شهری است در سمت غربی رود سیحون که هم اکنون در قزاقستان قرار دارد که مغولان بعد از فتح، به تلافی کشتار بازرگانان خود، که در زمان خوارمشاهیان، توسط حاکم این شهر قایرخان کشته شدند، بیشترین جنایت را به خود دید، داستان کشتار مردم این شهر بسیار دردناک است. مثل شهرهای دیگری همچون نیشابور و سمرقند و بخارا و... که مغولان از کشته پشته ساختند و از سرها مناره بر پا کردند. ابو نصر فارابی، تیمور لنگ و جوهری در این شهر مرده اند.

[2] -     برسان باده که غم روی نمود ای ساقی    این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی      حالیا عکس دل ماست در آیینه جام      تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی        دیدی آن یار که بستیم صد امید در او       چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی؟       تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو      گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی        تشنه خون زمین است فلک وین مه نو      کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی      بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان     نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی       حق به دست دل من بود که در معبد عشق       سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی   

این لب و جام پی گردش می ساخته اند     ور نه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی       در فرو بند که چون سایه در این خلوت غم      با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی         

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی