چاپ کردن این صفحه

گزارشی از آنچه در صعود نهم به قله توچال گذشت

07 مهر 1398
Author :  
کوه از خشکی به زردی گراییده است - خدایا نمی یا بارانی

شب جمعه که می شود، چه مسئول هماهنگی تیم کوهنوردی، ما را در سحرگاهان بیدار کند، و راهی قله شویم و چه بیدار نکند و بخوابیم، او مشمول دعای خیر ما خواهد بود، اگر بیدار کند که توفیق صعود آنقدر زیبا و شادی آفرین است که خود به خود، به باعث و بانی آن دعاگو خواهیم بود، و اگر بخوابد و برای رفتن بیدارمان نکند، که خواب در لحظات سحر و صبح جمعه، خود لذت بخش است، و بازهم دعاگوی دادن این فرصت خوب خوابیدن خواهیم بود.

اما این آخر هفته او نخوابید، و ربع ساعت از دو نیمه شب گذشته، زنگ حرکت زد، چرا که باید صعودی دیگر رقم می خورد، صعود این هفته که شامل حدود 5 ساعت حرکت مداوم و اوج گرفتن، برای رسیدن به قله توچال بود، مسیری که از پارک جمشیدیه آغاز، و در مسیر مقبره شهدای گمنام، اردودگاه پیشاهنگی کلکچال، چشمه پیازچال، قله لِزون، خط الراس، ادامه یافت، و نهایتا در قله سحرانگیز توچال پایان یافت؛ که هر هفته هزاران نفر را به خود جلب و جذب می کند، تا عاشقانه مسیرهای مختلف، به سوی آن را طی کرده، و خود را به این نقطه موفقیت، یعنی ارتفاع 3964 متری برسانند.

 

زمانبندی صعود در این هفته

کل زمان صرف شده برای این صعود، برای رسیدن به قله (منهای زمان صرف شده جهت نزول)، شش ساعت و بیست دقیقه است، که در این سحرگاهان و صبح روز جمعه 5 مهر 1398 مصرف شد، تا صعودی شادی آفرین، در میان وزش بادی شدید رقم بخورد.

نزدیک به چهارده کیلومتر، در مسیر صعود به این قله طی گردید، که زمانبندی مسیر و نقاط این صعود عبارت است از :

ساعت 3 و 9 دقیقه بامداد، حرکت از پارک جمشیدیه

ساعت 4 و 35 دقیقه بامداد رسیدن به مقبره شهدای گمنام

ساعت 4 و 49 دقیقه حضور در اردوگاه پیشاهنگی کلکچال – بعد از 4 کیلومتر حرکت و اوج گرفتن،

توقف برای استراحت و صرف صبحانه در ارودگاه کلکچال

ساعت 5 و 17 صبح حرکت از اردوگاه به سمت گردنه کلکچال

ساعت 6 و 6 دقیقه صبح رسیدن به گردنه کلکچال در ابتدای دره پیازچال به شیرپلا

ساعت 6 و 45 دقیقه صبح حضور در چشمه پیازچال – و کمی استراحت و سپس حرکت

مسیر از اردوگاه کلکچال تا چشمه پیازچال سه و نیم کیلومتر است.

ساعت 7 و 51 دقیقه رسیدن به قله لزون و کمی استراحت وتجدید قوا

ساعت 9 و 20 دقیقه بعد از طی کل خط الراس، رسیدن به قله توچال و پایان صعود

برگزاری مراسم نیایش و شکرگزاری به رسم هر صعود در قله،

 

صعودی در کمبود انرژی برای همراهی

در این شب جمعه، که سحر آن را باید در مسیر صعود صرف می کردیم، تنها موفق به یک ساعت و نیم خواب شبانه شدم، که این کمبود خواب، باعث افت انرژی ام شده، و در نتیجه صعود نسبتا سختی را تجربه کردم، و در سربالایی ها، که از شیب تندتری برخوردار بود، مرتب بدنم آلارم کمبود انرژی می داد، با این حساب مدتی در حدود یک کیلومتر آخر صعود، مجبور شدم تا کوله ام را به همنوردم سپرده، تا او در حمل آن، به من کمک کند.

و باز به همین دلیل گاهی از گروه جدا افتاده و تنها و آرام صعود می کردم، اینجا بود که یاد دوست همنوردم سعید افتادم، که همیشه در صعودها، از تیم باز می ماند و به تنهایی پشت تیم حرکت می کند، در این صعود درد تنهایی همیشگی او را حس کردم، اما این عقب ماندن ها، و تنها شدن ها، همنورد شدن با عبوری ها را نیز به ارمغان می آورد، و شنیدن حرف هایی تازه از دل انسان هایی جدید، شنیدن آخرین جوک های روز و...

 

کوهنوردی فرصت تفکر و مراقبه  

دوست همنوردی که در یکصد متر مانده به قله، آنجا که انرژی ها به کمترین حد می رسد، به من پیوست، و از علت علاقه اش به کوهنوردی گفت، و این که او به این دلیل کوهنوردی را دوست دارد که می تواند در مسیر صعود، با خود تنها شود و بسیار فرصت فکر کردن می یابد، و فرصت تفکر را مهمترین دستاورد این ورزش انفرادی می دانست که به "مراقبه" برای انسان ختم می شود.

 

شباهت کوهنوردان به حاجیان

همنورد دیگری می گفت کوهنوردان و حاجی ها مثل هم هستند! چرا که کوهنوردان در مسیر صعود، و حاجی ها در حین انجام فرایض حج، واجد مهر و محبت و دوستی و... با دیگران می شوند، و خصوصیات خوب اخلاقی در وجود آنان اوج می گیرد، ولی کوهنوردان چون از کوه فرود آیند، و جاجیان چون از حج فارغ شوند، انگار به وضع سابق بازگشته، نامهربان و... می شوند.

 

دست هایی که از خشکی به هواست

در این صعود آنچه چشم را آزار می داد این بود که همه جا از خشکی، به زردی گراییده، دامنه کوه خشکِ خشک است، چرندگان (گله گوسفندان) چنان صفحه کوه را صاف کرده اند، و خاک را چنان خراشیده اند، که عنقریب اگر بارانی بیاید خاک حاصلخیز کوه را خواهد شست، و به پایین خواهد آورد تا خسارت به طبیعت، به اوج رسد، اسب ها بدون هیچ افسار و زین و یراقی رهایند و بازمانده علف های پای چشمه ها را ریشه کن و یا لگدکوب سم خود می کنند؛

زمین و گیاهان همه تشنه اند، این روزها غمبار ترین روزهای سال است، که طبیعت گذر کرده از گرمای تابستان، چشم به آسمان دوخته تا مگر قطره ایی باران پاییزی فرود آید، و گیاهان در معرض مرگ را نجات دهد؛

 آفتاب آنقدر بر همه جا تابیده که ساقه سبز گیاهان را به خشکی باروت تبدیل کرده است، داد زمین از خشکی و ترک هایی که بر لبانش افتاده، به هواست، اما هنوز از باران های پاییزی خبری نیست؛

خدا کند پاییز نیز چون بهار و تابستان گذشته، پاییزی خود را کند، و باران های خود را راهی این زمین خشک نماید، تا قبل از خواب طولانی زمستانه، گیاهان تشنه، سیراب به خواب روند، و سختی زمستان را بهتر بتوانند تحمل نمایند؛ گذشته از لکه برفی که هنوز در دامنه توچال باقیست، همه جا خشکُ، خاکُ، شنُ و گیاهان خشک شده، دیده می شود، و دست ها همه به هواست، تا بلکه نمی از ابرها بر زمین خشک ما باریدن آغاز کند.

 

شبح جنگ و شهدای گمنام

اما در این روزهای تلخ و ترسناک که شبح جنگ و خشونت و خون ریزی از ابنا بشر، دوباره دور سر این مُلک و مردم به پرواز در آمده است، گذر از کنار مقبره شهدای گمنام، که جان را در بی نامی و ناشناسی نثار امنیت ما کرده اند، مو بر تن انسان سیخ می کند، جوانانی که عمری نداشتند و عموما در دهه دوم آغاز زندگی، جان شیرین و افتخار آمیز خود را برای دفاع از مُلک و ملت، فدا کردند؛ در حالی که سازمان جنگی ما حتی از شناسایی بدن های آنان بعد از شهادت نیز ناتوان بود، و اکنون ناشناس در این ارتفاع خوابیده اند، و نظاره گر وضع ما هستند، که باز اژدهای ضحاک، هوس خون و مغز جوانان ما را کرده، و تصور تکرار دوباره آن همه خون، خرابی و کشتار، انسان را زجر می دهد.

کوه تشنه است، و زمین هم انگار دهان خود را برای بلعیدن تن جوانان این وطن باز کرده، و من با خود می گویم، حکایت درنده خویی بشر را چه زمان خاتمه خواهد یافت، تا خون و جان انسان ها، وسیله معامله و تسویه حساب بین انسان ها نباشد، و هنگام معامله، متاع بی ارزش دیگری را وسیله بده بستان های خود کنند.

تا چه زمانی باید جنگ وسیله زورآزمایی رقبای سیاسی باشد، تا به کی باید نبرد خونین، محکمه بین بزرگان عالم عالم سیاست شود، تنور جنگ و خون، تا به کی باید نان عده ایی را تامین، جایگاه شان را گرم و نرم، جیب های شان را پر و... کند؛ و عده ی کمی، جمع کثیری از ملت ها را دستمایه برنامه های توسعه طلبانه و تمامیت خواهانه خود کنند.

تا به کی باید عزادار مرگ جوانانی باشیم، که مجبور می شوند برای دفاع از آب و خاک و مال و ناموس خود، در صحنه کراهتبار خون حاضر شوند و چون گلادیاتورها، جنگی ناخواسته را پیش برند، حال آنکه در مقابل خود، از پیاده نظامی خواهند کشت که چون آنانند و در این نبرد حاضر شده اند.

 

طنز تلخ دزدُ، درویشُ، عاشورا

بازار جوک های مربوط به محرم هم در مسیر صعود داغ است، همنوردی در مسیر طنز درویش و خانقاه و دزد را گفت، تا سختی مسیر را فراموش کنیم :

"... گویند دزدی که در ایام محرم، دزدی را به کناری نهاده بود، نتوانست بر عهد خود باقی مانده، و نهایتا تصمیم گرفت، منزلی را مورد دستبرد قرا دهد، در حال بالا رفتن از دیوار بود که حرکتش لو رفت و مجبور شد از پشت بام منازل فرار کند، همینطور که از بام ها در حال فرار بود، به پشت بام خانقاهی رسید، و آن را مکانی مناسب دید تا خود را از دست تعقیب کنندگان مخفی کند، مکانی که شک برانگیز نیست، و کسی را فکر به اینجا نمی رسد که در خانقاه دزد بیابد

دزد وارد خانقاه که شد، دید درویشی در تاریکی شب شمع روشن کرده و چند مجسمه گلی ساخته و با آنها مشغول گفتگوست، دزد خود را در گوشه ایی مخفی کرد و از سر کنجکاوی سعی نمود تا به صحبت های این درویش گوش فرا دهد.

کمی که گذشت متوجه حرف های درویش شد، که اشقیا و حاضرین در واقعه عاشورا را طرف سخن خود قرار داده و با آنان سخن می گفت، او مقابل مجسمه ایی که از شمر (عامل بریدن سر امام حسین در کربلا) درست کرده بود نشسته و با او این چنین سخن می گفت : تو که از یاران علی، و با عباس فامیل بودی، تو چرا این جنایت بزرگ را این چنین خشن مرتکب شدی؟! و در نهایت با کلی بد و بیراه گفتن به شمر، یک مشت روانه سر مجسمه شمر کرد و خراب و ویرانش کرد.

بعد رفت سراغ مجسمه یزید و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به او که : "چرا این کار را کردی، پیامبر شما را که بعد از فتح مکه که هیچ چیزی نداشتید، و آن همه جنایت هم در جنگ های بدر، خیبر و احد کرده بودید، بخشید و بعد هم حاکمیت شام و روم را به شما دادند، تو را چه مرگی بود که حکم به قتل فرزند رسول خدا دادی؟! و بعد یک مشت روانه سر مجسمه یزید کرد و خرابش کرد.

مجسمه بعدی مربوط به ابن  سعد بود، که تو پسر فاتح ایران هستی (سعد ابی وقاص)، و اسلام را شما در ایران گسترش دادید و از بزرگان صحابه بودید، گیرم که یزید آن حکم را داد، تو چرا اجرا کردی و ما را در مخمصه محرم و عاشورا تا ابد مبتلا و گرفتار کردی و...؟!! بعد هم یک مشت روانه سر مجسمه ابن سعد کرد و مجسمه اش را نابود کرد.

بعد رفت سراغ مجسمه امام حسین که، قربان شما شوم، شما امام بودید و علم غیب داشتید و می دانستید که این مردم با شما چه خواهند کرد، شما چرا این همه دانسته ها را زیر پا گذاشته، با اصغر و زن و بچه به این میدان آمدید که این فاجعه برای آنان پیش بیاید و...؟! و با یک مشت مجسمه او را نیز خراب کرد.

بعد رفت سراغ مجسمه حضرت محمد، شروع کرد با او سخن گفتن که، شما پیامبر خدا و داننده علم غیب، بودی، به معراج رفتی و خداوند از گذشته و حال و آینده دنیا به شما گفت، می دانستی که اگر به خاندان ابوسفیان رحم کنی، با فرزند تو این چنین خواهند کرد، تو چرا در همان زمان که مکه فتح شد، با آن همه جنایت که پیش از این، ابوسفیان کرده بود، و می دانستی که به زور مسلمان می شود، به او و اهلش امان دادی، و نگذاشتی، بعد از آن همه جنایت، مسلمانان فاتح مکه، خانه را بر سر ابوسفیان و اهلش، خراب کنند، تا نسل او از بین برود و مرتکب چنین جنایتی نشوند؟!! و مشت را بالا برد و بر مجسمه پیامبر فرود آورد و آن را نیز خراب کرد و رفت سراغ مجسمه آخر.

و دزد هم که همینطور داشت به این صحنه نگاه می کرد، که مجسمه آخر، از آن چه کسی خواهد بود، که در محکمه این درویش به محاکمه کشیده خواهد شد، که درویش ناگاه شروع کرد، با خدا سخن گفتن که، خدایا ما رو گرفتی؟!، این چه وضعی است که آن بالا نشستی و هر بلایی سر ما می آورند، نظاره گری می کنی، اصلا بگو تو چرا دست به کار نمی شوی که انسان های خوب تو این چنین نابود نشوند و... ؟!!

تا دزد این را شنید مطمئن شد که قربانی آخر مشت این درویش، در این محاکمه خدا خواهد بود، و دل به دریا زد و از مخفیگاه بیرون آمد، و گفت، درویش! بس کن، خدا را دیگر نابود نکن؟!! درویش که تا به حال فکر می کرد تنهاست، و کسی در خانقاه حاضر نیست، با این صدا در تاریکی ترسید و از ترس سکته کرد و مُرد، و دزد بسیار نادم از این که دخالت کرده، و علاوه بر گناه دزدی در محرم، حالا قتل هم در پرونده اش اضافه شده است."

این طنز تلخ را که ناشی از نگاه مردم به حادثه عاشوراست را که شنیدم، اگرچه کاملا بی اساس و ساخته ذهن بشر است، ولی حاکی از نگاهی است که برخی به تفکرات رایج دارند، و با شنیدن این طنز تلخ، یاد شعر حکیم و ریاضی دان شرق، جناب عطار نیشابوری افتادم که خطاب به خدا شکایت می کند، که تو کوزه گری قابل هستی، و کوزه های نفیس می سازی، و سپس به زمین می زنی و نابود می کنی؟!!، رگه هایی از جهان بینی عطار را می توان در این طنز تلخ دید، و تعدادی از سوال های عوام و خواص که در این طنز مستتر است :

جامی است که عقل آفرین میزندش           صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف          می ‌سازد و باز بر زمین میزندش 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی