چاپ کردن این صفحه

‎ برون بیا تو ز پرده، خودی نشانم ده

19 فروردين 1398
Author :  
بهار گل ها

‎ برون بیا تو ز پرده، خودی نشانم ده

کنار گذری می خواهم به خلوت دل     که دل را سزاوارِ گذر از دل است و بس

محتاج آن دلی شدم که زنده است به عشق   عشق است سرانجام، سزاوار این دل و بس

هیچم مپرس که دل را کجا نهم    من می نهم دل و رازم به دل، و بس

در خلوتم سخن عشق می کنم     با یار به خلوت دل، راز و نیازست و بس

این مستی و خماری و این جام و این لبم      تنها تلالویی میان رخ و جام دلبرست و بس

حکم است ما را که جام نهیم از پی جام      زیرا که جام ز یار است و، با دوام و بس

هر جام که نوشیده شد زان لب یار به گاه مستی     زان پس این یارست که سخن می کند ز ما و بس

زدم به جام، و جام به می شده خونین    کنون این جام، پر از خون دل ماست و بس

حکایت این جام و دلبری چون عطار      حکایت صبح عشق است و دیدار یار و بس

منم کنون ز پی عطار، بار کِشم     باری به سنگینی عشق و می و جام و یار و بس

فرو نهد هر مرد و زنی که زَنَد ره بدین سبب      این راه که نیست، چاهست به سان راه و بس

منم که بسان عطار گشته ام به چاه     من عاشقم بدین چاه ،که تنها راهست و بس

حکایت این عشق، راه است و چاه     چاهی میان راهی که باید گذشت، و بس

مرا به شهر عشق ره نداده اند کنون     گذر به راه عشق، رهیست که باید رفت، و بس

ره وصال رهیست که بی تو رفتن نشاید ما را       وصال تنها با تو شود حاصل به یار، و بس

کنون تو بگذر از این وادی بی وفایی خود      که در ره عشق وفا به یار باید و بس

منِ غریب بدین وادی شدم خراب      خراب تر مخواه که خراب هستم و بس

خراب روی خوشمثال تو گشته ام من،     کنون مرا به روی تو محتاج هست و بس

برون بیا تو ز پرده، خودی نشانم ده     که من به عشق دیدن روی تو گریانم و بس

سکوت می شکنم من به شب، جدایی را       سکوت این لب من ز خاری جداییست و بس

مرا به محکمه عشق مبر تو ای جانا     که این حکایت سنگین دوریست و بس

تو بشکن این سکوت و رنجِ دوری را     که دل شکستن شد هنر عاشقان و بس

کمانِ ابری خود باز، کمانِ لب بگشا      که من رها میان این دو کمانم، سرگردان و بس

تو ای بتِ زیبای بیمثال عشق من، برخیز   که این حزینِ رها ز تو، رخصت دیدار خواهد و بس

کنون که تو را رخصتی به دیدارم نیست      سماع کنان به گرد عشق باید رقصید و، بس

حقیقت رخ تو مسطور مانده است به دلم،      سماع و رقص من از نادیدن است، و بس

دمی به جام زنم لب، دمی ز می خورم جرعه    نمی شود که فراموش کنم رُخت را، بس

مرا بدین شعر و قافیه گم شد       هوای عشق تو، که جانم می دهد و بس

نوشم من آن جرعه عشق را که تو پرداخته ایی       ما را به بدین سان، پرداختِ دل رواست و بس

حکمی که از زلال عشق، فرو هِشته در دلم     من را روان به سوی جام یار می کند، و بس

حکایت غریبی است، ظلم بی حد یار      این ظلم را به جان خود خریدارم و بس

ما را به ظلم فرو کرده اند در مدار عشق،    عشقی خوش است، که بدین ظلم آغشته است و بس

بردار داغ ظلم، و بجایش نشان تو عشق   کین یار ظالمم، به من عاشق بود و بس

این بار را بدوش من افکند او ز ظلم     ظلمی چنین میان این همه ظلم، لازم است و بس

بخواب ای مه بِشکُفته در خیالم امشب،     ما را به دمی خیال تو درمان بوده و بس

بخواب و فراموش کن تو این بار که بر دوشم     نهادی و رفتی، و در خیالت ماندم و بس

کنون تو هستی و خواب و رهایی ام زین یار     که او سوی خویش رود، توراست خواب و من را بس

بخواب و نبین که ما را چیست در انبان    پر است از جدایی و فراموشی و غمست، و بس

گَرَم تو را راحتی به خواب و ندیدن غم هاست     بخواب که ما را خوش است، به یاد یار و بس

مبند بر من غمگین تو این دل شادت را    کین سلسله را، سهم یار رنج بود و بس

سروده شده در یکشنبه, ۱۸ فروردین ۱۳۹۸

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی