چاپ کردن این صفحه

مرثیه ایی بر نبود مادر

05 دی 1397
Author :  
نصف قلبم در بهشت زندگی می کند

مادر! شاخه های طوبای مهرت از آسمان تا دلم کشیده شده، هنوز دلم در مهرش تاب می خورد.

تو را فراموش نمی کنم مادر! هنوز چهره ات بعد از سال ها، زینت بخش بهترین بخش های روانم هست، تو از ما چهره برکشیدی و بر خاک رخ نمودی و رفتی، اما سردی خاک هرگز مهر گرم تو را در دل ما سرد نکرد، اکنون که نیستی چون ماهی از آب بیرون افتاده ایی، برای دیدن روی مهربانت بال بال می زنم، گاه بغضم از دوری ات می ترکد و گاه مثل اکثر زمان هایی که با من بودی، در میان سرگرمی بازی های کودکانه ام، در کنارت، تو را کامل فراموش می کنم، ولی چون از بازی فارغ می شوم و به خود می آیم، باز مثل کبوتر جلدی، این مهر توست که دل مرا به خود جلب می کند.

مادر! کاش تو با این رتبه از مهر و محبت، حامل ما برای آمدن بدین دیار نمی شدی، کاش یکی از آنان که دوستش نمی دارم، حامل چنین محموله ایی برای چنین آدرسی می شد، و یا هرگز بدین خاک پای نمی گذاشتیم، اینجا وحشتکده دریدن و دریدن هاست، اینجا دیار فراموشی انسانیت است، اینجا مرکز خودبینی هاست، اینجا آوردگاه تزویر و بروز جگر پاره های خشم و خشونت است و... واقعا آرزوی ماندن در این مخاطره کده عشق و مهر را ندارم؛ اما با این همه، تو که بودی از شر این روزگار به دامنت می گریختیم، اما حیف تو نیز از ما و این روزگار گریختی، و ما را با این همه جنگ و گریز تنها گذاشتی، خاکستر مرگ بر ما پاشیده اند، در حالی که زنده ایم؛ نفس می کشیم، و بی توجه به ناله های ما، از فرط وحشتِ زنده به گور شدن، خشت های لحد را بر قبور کنده زندگان می گذارند، می گذرند.

مهره های عصر ما را چنان بر خواست دل خود چیده اند که هر مهره ایی که بر شطرنج روزگار ما جابجا می شود، افقی از بدترین روزها را برای ما نمایان می کند، ما نیز خوش خیالانه در آرزوی مهره ایی نشسته ایم که این بازی مخوف را بر هم زند، اما قرن هاست، که چنین مهره ایی انگار وجود خارجی ندارد.

استاد مهربانم می گوید "همین امید به آمدنش، خود سازنده است، سید!"، اما من می بینم نسل هاست که بدین امید مرده ایم و یا زنده به گور شده ایم و فرصت زیستن ذی قیمت و غیر قابل جبرانی را که تو با تحمل دردهای فراوان، به ما ارزانی داشتی را به باد داده ایم، و همچنان خبری نیست و نسل اندر نسل زیر پای خوکان بی گردن که اصلا آناتومی بدن شان، انگار فرصت و قدرت نگاه به چپ و راست را از آنان سلب کرده است، و پیش رفتن را تنها بلدند، له می شویم و صدای شکستن استخوان های ما را هم حتی در زیر پای خود نمی شنوند، و این ناله های دردناک نیز، در همهمه ی پیشروی های شان گم می شود.

و حتی گاه من نیز در این همهمه، گم می شوم اما، آنان که به خوردن مشغول می شوند، من باز به خود می آیم و این به خود آمدن، سم روانم شده و آخر هفته ایی نا آرام را برایم رقم می زند، چرا که پنجشنبه و در کوچکترین فرصت فراغت، روحم انگار از این مخمصه فارغ می شود و تو در مقابلم قد علم می کنی، و فیل من هم باز یاد هندوستان می کند، و اشک هایم از نبودت، باز جاریست.

می بینی چقدر خود خواهم مادر! که تو را که از این چرخه باطل رها شده ایی، را نیز آرزوی حضور در این صحنه دهشتناک می کنم، اما برای چشیدن دامن مهرت، و خودخواهانه انتظار دارم، آرامش ابدی ات را واگذاری و تو هم با ما در این سفر سخت، دوباره همراه شوی، و در این دردها ما را همراهی کنی، خوب می دانم این احساس هم از خود خواهی من است، اما چه کنم، کار دل است و دل هم اجازه نمی گیرد که چه بخواهد و چه نخواهد، افسار خواسته های او هم دست من نیست و گاه او هست که مرا به هر سو که بخواهد، می کشد؛ و می دانم تو هم باز خودخواهی ام را می بینی، و با سکوتی معنا دار نمی خواهی حتی به رویم بیاوری، و از این نیز می گذری.

اما پنجشنبه ها که می شود جای خالی تو چنان نمایان می شود که در چاه غمش، من هم گاه غرق می شوم، تو که بودی انگار این باتلاق زیر پای ما، سفت و محکم بود، غافل از این که این تن و جان مهربان و نحیف تو بود که در زیر پاهای بازیگوش و بی قرار ما، تکیه گاه سفتی برای آسودگی ها شده بود، و این تو بودی که خود را سپر بلای ما قرار می دادی تا ما آسوده با بازی های کودکانه خود خوش باشیم، اما اکنون که نیستی چاه و چاله هایی را که به مهر پوشانده بودی، بی شرمانه رخ می نمایند و دهان برای بلعیدنم باز می کنند.

جایت خالی است، اما همان بهتر که نیستی و نمی بینی، آنچه را ما اکنون می بینیم.

روحت شاد مادر! در کنار آشنایان و دوستان و دوستدارانت، آرام بخواب، ما هم بالاخره یک کاری خواهیم کرد، نگران نباش از همان گذرگاهی که تو عبور کردی، ما هم به طریقی عبور خواهیم کرد. خیالت راحت. 

مادر

اشک هایم را پنهان می کنم وقتی نام تو را به زبان می آورم

اما دردی که در جانم حس می کنم همانگونه است که بوده است

.اگرچه لبخند به لب دارم، و بی خیال به نظر می آیم

هیچکس دلش برای تو تنگ نمی شود

به اندازه من

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی